حدیث
سوگند به خدا امام شما سالیان درازی غایب می شود و چشم های مومنین در فراق او اشکباران است

جمعه, ۱۰ فروردین , ۱۴۰۳ Friday, 29 March , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 1978 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 187×
پ
پ

از اعزام مسلم بن عقیل به کوفه تا شهادت او

آنچه می خوانید بخشی از کتاب دمع السجوم علامه شعرانی است که ترجمه تحقیقی کتاب نفس المهموم شیخ عباس قمی است.

چنانکه مسعودى گوید مسلم بن عقیل در نیمه رمضان از مکّه بیرون شد (ارشاد) پس به مدینه آمد و در مسجد پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم نماز بگذاشت و با خانواده خود هر که خواست وداع کرد و دو نفر راهنما از قبیله قیس اجیر گرفت به هدایت آنها روانه شد و گاهى بیراهه مى ‏رفتند پس راه را گم کردند و سخت تشنه شدند و از رفتن مانده گشتند و آن دو تن راهنما از تشنگى بمردند و پیش از مردن راهى به مسلم (قدس سره) نشان دادند پس مسلم بن عقیل- قدس اللّه روحه- از محلى که «مضیق» نام دارد نامه مصحوب قیس مسهّر بفرستاد اما بعد من از مدینه با دو تن دلیل روانه شدم و آنها راه گم کردند و سخت تشنه شدیم پس چیزى نگذشت که آن هر دو بمردند و ما رفتیم تا به آب رسیدیم و جانى بدر بردیم و این آب در جایى است که آن را مضیق خوانند در بطن خبت و من این راه را به فال بد گرفتم اگر رأى تو باشد مرا معاف دارى و دیگرى را فرستى و السّلام.

پس حسین بن على علیه السّلام سوى او نوشت: اما بعد مى‏ ترسم از آنکه باعث تو بر نوشتن نامه سوى من و استعفا از جانبى که تو را بدان سوى گسیل داشتم ترس باشد و بس، به همان جانب که تو را فرستادم بشتاب و السّلام.
و چون مسلم بن عقیل (ره) نامه بخواند گفت: بر خود از چیزى نترسم و روانه شد تا بر آبى بگذشت از آن قبیله طىّ و بر آن فرود آمد آنگاه از آنجا بکوچید مردى دید بر شکارى تیر مى‏ افکند و بدو نگریست تیر به آهو افکند وقتى که آهو سر بلند کرده بود و آهو را بینداخت مسلم گفت: دشمن خود را بکشتیم ان شاء اللّه و باز روانه شد تا به کوفه در آمد.
و چنانکه در مروج الذهب گفته است: پنج روز از شوال گذشته و در خانه مختار بن ابى عبیده فرود آمد و شیعیان بدو روى آوردند و نزد او مى‏ آمدند و هنگامى که جماعت شیعه‏ نزد او فراهم بودند نامه حضرت حسین علیه السّلام را بر آنها بخواند و آنها بگریستند.
عابس بن شبیب شاکرى برخاست خداى را سپاس گفت و ستایش کرد و گفت: اما بعد من از مردم چیزى نگویم که نمى ‏دانم در دل ایشان چیست و تو را به آنها فریب نمى‏ دهم به خدا قسم تو را خبر مى‏ دهم به آنچه خویشتن را بر آن آماده کرده ‏ام به خدا سوگند که وقتى شما را دعوت کردند من اجابت مى‏ کنم و با دشمن شما جهاد مى‏ کنم و با این شمشیر بر آنها مى‏ زنم پیش شما تا خدا را ملاقات کنم و از این کارها نمى‏ خواهم مگر ثواب الهى را.
پس حبیب بن مظاهر فقعسى برخاست و گفت: خدا تو را رحمت کند آنچه در دل داشتى به گفتارى موجز ادا کردى آنگاه گفت: به آن خدایى که هیچ معبود نیست غیر او من بر همان عقیده هستم که این مرد بر آن عقیده است آنگاه سخنى مانند این بگفت.
حجاج بن على گوید: من با محمد بن بشر گفتم: آیا از تو هم سخنى صادر شد؟
گفت: من دوست داشتم که خداوند یاران مرا پیروز گرداند و عزّت دهد و دوست نداشتم خودم کشته شوم و خوش نداشتم دروغ بگویم.
پس هیجده هزار از اهل کوفه با مسلم بیعت کردند و مسلم نامه سوى حسین علیه السّلام نوشت و او را از بیعت این هیجده هزار تن خبر داد و به آمدن ترغیب کرد، بیست و هفت روز پیش از کشته شدن مسلم، و شیعه نزد مسلم بن عقیل آمد و شد مى‏کردند تا جاى او معلوم گشت و خبر به نعمان بن بشیر رسید که والى کوفه بود از دست معاویه، و یزید او را بر آن عمل بداشته بود پس نعمان بالاى منبر رفت و خداى سبحانه را سپاس گفت و ستایش کرد آنگاه گفت: اما بعد اى بندگان خدا از خداى بترسید و به سوى فتنه و تفرقه شتاب مکنید که در آن مردان هلاک شوند و خونها ریخته شود و مالها به تاراج رود من با کسى که به مبارزه برنخیزد قتال نمى‏کنم و کسى که بر سر من نیاید بر سر او نروم خواب شما را بیدار نمى‏ کنیم و شما را به جان یکدیگر نمى ‏اندازم و به تهمت و گمان بد کسى را نمى‏گیرم و لیکن اگر روى شما بازشود و بیعت خویش را بشکنید و با امام خود مخالفت کنید قسم به آن خدائى که معبودى نیست غیر او شما را به این شمشیر خودم البته خواهم زد مادامى‏که دسته او در دست من است اگر چه در میان شما یاورى نداشته باشم و امیدوارم آن کسانى که در میان شما حق را مى‏شناسند بیشتر از آنها باشند که از پیروى باطل هلاک شوند.
پس عبد اللّه بن مسلم بن ربیعه حضرمى حلیف بنى امیّه برخاست و گفت: این فتنه که تو بینى جز با سختگیرى اصلاح نپذیرد و این روش که تو با دشمنان دارى رأى مستضعفین است.
و نعمان با او گفت: اگر از مستضعفین باشم در طاعت خدا دوستتر دارم از آنکه غالب و قوى باشم در معصیت خدا. و از منبر فرود آمد.
و عبد اللّه بن مسلم بیرون شد و سوى یزید بن معاویه نوشت: اما بعد، مسلم بن عقیل به کوفه آمده است و شیعه به نام حسین بن على علیه السّلام با او بیعت کردند پس اگر در کوفه حاجت دارى مردى فرست نیرومند که امر تو را تنفیذ کند و مانند تو عمل کند که نعمان بشیر مردى سست است یا خویشتن را ضعیف مى ‏نماید.
و عماره بن عقبه مانند همین نامه را نوشت و عمر بن سعد بن ابى وقّاص نیز، و چون این نامه‏ ها به یزید رسید سرجون مولى معاویه را بخواند و گفت: رأى تو چیست که حسین، مسلم بن عقیل را به کوفه روانه داشت و بیعت مى‏ گیرد و شنیده ‏ام که نعمان سست است و عقیده زشت دارد پس به رأى تو که را عمل کوفه دهم؟ و یزید بر عبید اللّه زیاد خشمگین بود سرجون با او گفت: اگر معاویه زنده شود رأى او را مى ‏پذیرى؟ گفت: آرى. پس سرجون فرمان ولایت عبید الله را بر کوفه بیرون آورد و گفت: این است رأى معاویه که چون مى‏ مرد به نوشتن این نامه بفرمود و هر دو شهر بصره و کوفه را با هم به عبید الله سپرد. یزید گفت: چنین کنم. فرمان ابن زیاد را سوى او فرست. آنگاه مسلم عمرو باهلى پدر قتیبه را بخواند و مصحوب وى نامه‏اى به عبید الله نوشت اما بعد پیروان من از اهل کوفه به من نوشته‏اند و خبر داده که فرزند عقیل براى شقّ عصاى مسلمین لشکر فراهم مى‏کند پس وقتى که نامه مرا مى‏خوانى روانه شو تا به کوفه روى و ابن عقیل را مانند مهره جستجو کن تا بر او دست یابى و او را بند کنى یا بکشى یا نفى کنى و السّلام.
و آن فرمان ولایت بر کوفه را بدو داد پس مسلم روانه شد تا به بصره بر عبید الله وارد گردید و فرمان و نامه بدو رسانید پس عبید الله همان هنگام فرمود آماده شوند و فردا سوى کوفه روانه گردند.
مؤلّف گوید: در این مقام مناسب است به حال نعمان بن بشیر اشارت کنیم:
نعمان- به ضم نون- ابن بشیر بن سعد بن نصر بن ثعلبه خزرجى انصارى مادرش عمره بنت رواحه خواهر عبد اللّه بن رواحه انصارى است که در غزوه موته با جعفر بن ابى طالب علیه السّلام شهید شد. و گویند: نعمان اول فرزندى است از انصار که پس از قدوم رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله و سلّم به مدینه متولّد گردید چنانکه عبد اللّه زبیر نخستین فرزند از مهاجرین بود و پدرش بشیر اول کس است از انصار که روز سقیفه برخاست و با ابى بکر بیعت کرد و پس از او دیگران از انصار پى‏درپى آمدند و بیعت کردند و بشیر در روز جنگ عین التّمر با خالد بن ولید کشته شد و نعمان و کسان او سلفا و خلفا به شعر معروف بودند و عثمانى بود و اهل کوفه را دشمن داشت که هوادار على علیه السّلام بودند و با معاویه بود در جنگ صفّین و کسى از انصار در این جنگ با معاویه نبود و نزد معاویه گرامى بود و مورد مهر او و همچنین نزد فرزندش یزید بعد از وى و تا خلافت مروان حکم بزیست و ولایت حمص را داشت و چون مردم با مروان بیعت کردند او مردم را به ابن زبیر مى‏ خواند و با مروان مخالفت م ى‏کرد و این پس از کشتن ضحّاک بن قیس بود به مرج راهط.
اما اهل حمص نعمان را اجابت نکردند پس بگریخت و آنها دنبال او رفتند و یافتند و کشتندش در سال ۶۵٫
امّا قول یزید که نعمان سستى و عقیده زشت دارد شاید اشارت به آن است که ابن قتیبه در کتاب امامت و سیاست روایت کرده است که: «نعمان بن بشیر گفت: پسر دختر پیغمبر خدا محبوبتر است نزد ما از پسر دختر بحدل، و پسر دختر بحدل یزید بن معاویه است که مادرش میسون بنت بحدل کلبیه است- و بحدل بحا و دال مهمله بر وزن جعفر صحیح است نه به جیم نقطه‏دار- و ابن قتیبه ابو محمد عبد اللّه بن مسلم بن قتیبه بن مسلم بن عمر و باهلى است و این مسلم همان است که نام او پیش از این ذکر شد و فرمان یزید را براى ابن زیاد برد.
فصل ششم‏
سیّد در ملهوف گفته است: حسین علیه السّلام نامه نوشت سوى جماعتى از اشراف بصره با یکى از موالى خود سلیمان نام که مکنّى به ابى زرین بود و در آن نامه ایشان را به یارى و اطاعت خویش خوانده بود و از آنها بودند یزید بن مسعود نهشلى و منذر بن جارود عبدى.
پس یزید بن مسعود بنى تمیم و بنى حنظله و بنى سعد را جمع کرد و چون همه گرد آمدند گفت: اى بنى تمیم مقام و حسب مرا در میان خود چگونه مى ‏بینید؟
گفتند: بخّ بخّ قسم به خدا تو مهره پشت و رأس فخرى، در بحبوحه شرف جاى دارى و در فضل بر دیگران پیشى گرفته‏ اى.
گفت: من شما را در اینجا گرد آورده‏ ام و مى‏ خواهم در کارى با شما مشورت کنم و از شما اعانت جویم.
گفتند: قسم به خدا نصیحت را دریغ نداریم از تو و آنچه توانیم و دانیم از گفتن مضایقه نکنیم بگوى تا بشنویم.
گفت: معاویه بمرد و از هلاک و فقدان او غمى نیست چون‏که باب ستم و گناه بشکست و ستونهاى ظلم متزلزل گشت و بیعتى نو آورد و به گمان خود عقدى بست استوار و بعید مى ‏نماید آنچه او خواست تحقّق پذیرد کوشش کرد امّا قسم به خدا که سستى نمود و مشورت کرد و از اصحاب خود رأى خواست امّا او را مخذول گذاشتند و رأى صحیح را با او نگفتند پسرش یزید شارب الخمر و رأس فجور برخاسته و دعوى خلافت بر مسلمین دارد و بى‏رضایت آنها فرمانروایى مى‏کند با قصور عقل و کمى دانش و از حق بقدر جاى پاى خود را نمى‏ شناسد پس سوگند مى‏ خورم به خداى و سوگند من صحیح و مبرور است که جهاد با یزید در دین افضل از جهاد با مشرکین است و این حسین بن على علیه السّلام پسر دختر پیغمبر خداست- صلوات اللّه و سلامه علیهم- صاحب شرف اصیل و رأى درست و علمى بى‏ انتها و او به این امر أولى است براى سابقه و سنّ و تقدّم و خویشى با پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم بر خردان مهربان و براى پیران دلسوز، چه بزرگ راعى است رعیّت را و امام است مردم را که حجّت خداى به سبب او بر مردم تمام گردیده است و موعظه خدا به واسطه او تبلیغ شده است پس از نور حق کور نشوید و در گودال باطل فرو نیفتید که صخر بن قیس روز جمل شما را بدنام کرد پس آن را از خود بشویید به بیرون شدنتان به سوى پسر پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم و یارى کردن او، به خدا که هیچ‏کس در یارى او کوتاهى نکند مگر خداوند فرزندان او را خوار کند و قبیله او را اندک گرداند و اینک من زره حرب پوشیدم هر کس کشته نشود مى‏ میرد و هر کس فرار کند از دست طالب بدر نرود پس پاسخ نیکو دهید خداوند شما را رحمت کند.
پس بنو حنظله به سخن آمدند و گفتند: اى ابا خالد ما تیر ترکش توایم و سواران قبیله تو اگر ما را سوى دشمن افکنى به هدف مى‏ زنى و اگر با ما به حرب بیرون آیى فاتح مى ‏شوى اگر در آب دریا فرو روى ما نیز فرو مى‏ رویم و اگر به کار دشوارى روبرو شوى ما نیز روبرو شویم با شمشیر خویش تو را یارى کنیم و با بدن خود نگاهدارى هر وقت خواستى بکن آنچه خواهى.
و بنو سعد بن یزید گفتند: اى ابا خالد دشمنترین چیزها نزد ما مخالفت با تو و بیرون شدن از رأى توست. و صخر بن قیس ما را به ترک قتال فرمود کار ما نیک شد که آن را پسندیدیم و عزت ما در ما بماند پس مهلت ده ما را تا مشورت کنیم و رأى خویش را براى تو بگوییم.
و بنو عامر بن تمیم گفتند: اى ابا خالد ما فرزندان پدر تو و هم سوگند توایم اگر تو خشم کنى ما خرسندى ننماییم و اگر به راه افتى ما در جاى ننشینیم کار به دست تو است ما را بخوان تا اجابت تو کنیم و بفرماى تا اطاعت نماییم فرمان تو راست هر وقت بخواهى.
پس با بنى سعد گفت: و اللّه اگر آن کار کنید یعنى ترک قتال با بنى امیّه خداى شمشیر را از شما بر ندارد هرگز و شمشیر شما پیوسته میان شما باشد پس سوى حسین علیه السّلام نوشت:
بسم اللّه الرحمن الرحیم
امّا بعد، نامه تو به من رسید و دانستم آنچه را که به آن مرا ترغیب فرمودى و دعوت کردى که بهره خویش را از طاعت تو فراگیرم و به نصیب خویش از یارى تو فائز گردم و خداوند هرگز زمین را خالى نگذاشته است از کسى که در آن عمل نیک کند و راهنمایى که راه نجات را به مردم نماید و شما حجت خدایید بر بندگان و امانت او در زمین، شاخى هستید از درخت‏ زیتون احمدى صلّى اللّه علیه و آله و سلّم رسته که او ریشه و بیخ آن است و شما شاخ آن پس نزد ما آى مبارک باد تو را به همایون‏تر فالى، که گردن بنى تمیم را به فرمان تو در آوردم و در طاعت تو بر یکدیگر پیشى‏گیرنده ‏ترند از شتران تشنه که هنگام سختى عطش براى ورود آب شتاب کنند و بنى سعد را به طاعت تو آوردم و چرک سینه‏ هاى آنها را به آب باران شستم بارانى که از ابر سفید ببارد هنگام برق زدن.
و چون حسین علیه السّلام آن نامه بخواند فرمود: دیگر چه خواهى خداوند تو را در روز خوف ایمن کند و عزت دهد و روز تشنگى بزرگ تو را سیراب گرداند و چون آماده شد که سوى حسین علیه السّلام روانه شود به او خبر رسید که آن حضرت کشته شده است و به سبب انقطاع از آن حضرت ناشکیبایى و بى ‏تابى مى‏ کرد.
اما منذر بن جارود نامه حضرت امام حسین علیه السّلام را با رسول او نزد عبید الله زیاد- لعنه اللّه- آورد براى آنکه مى‏ ترسید این نامه حیلتى باشد از عبید الله و بحریه دختر او نیز زوجه عبید الله بود پس عبید الله رسول را به دار آویخت و بالاى منبر بر آمد و خطبه خواند و اهل بصره را از مخالفت یزید و نشر اخبار فتنه‏ انگیز بترسانید پس آن شب در بصره بماند و چون روز شد برادر خود عثمان بن زیاد را به نیابت خویش آنجا بگذاشت و خود به جانب کوفه شتافت.
طبرى گوید: هشام گفته است ابو مخنف گفت: حدیث کرد مرا صعقب بن زهیر از ابى عثمان نهدى که: حسین علیه السّلام نامه نوشت و با مولاى خویش که او را سلیمان مى ‏گفتند به سران سپاه بصره و اشراف آنجا فرستاد به مالک بن مسمع بکرى و احنف بن قیس و منذر بن جارود و مسعود بن عمرو و قیس بن هثیم و عمر بن عبید الله بن معمر چند نامه همه به یک نسخه به دست همه اشراف رسید: اما بعد خداى تعالى محمد صلّى اللّه علیه و آله و سلّم را برگزید بر بندگان خود و به نبوّت گرامى داشت و به رسالت اختیار فرمود آنگاه او را به جوار خویش برد در حالتى که بندگان را نصیحت کرده بود و آنچه را که براى تبلیغ آن فرستاده شده بود تبلیغ فرموده. و ماییم خاندان او و ولى و وصى و وارث او و سزاوارترین مردم به مقام او پس خویشان ما این مقام را به خویشتن اختصاص دادند و از ما سلب کردند ما نیز رضا دادیم که تفرقه را ناخوش و عافیت را دوست داشتیم و ما خویشتن را سزاوارتر بدان مى‏دانستیم از کسانى که متولى آن شدند و من رسول خود را با این نامه سوى شما فرستادم و شما را به کتاب خدا و سنّت پیغمبرش صلّى اللّه علیه و آله و سلّم مى‏خوانم براى اینکه سنّت را کشته و بدعت را زنده کرده‏اند و اگر قول مرا بشنوید و فرمان مرا اطاعت کنید شما را به راه رشاد که به مقصد رساند هدایت کنم و السّلام علیکم و رحمه اللّه و برکاته.
پس هر کس این نامه را بخواند پنهان داشت مگر منذر بن جارود که به طورى که خود او مى‏ گفت ترسید دسیسه ‏اى از عبید الله باشد پس آن رسول را در شبى که فرداى آن عبید الله روانه مى ‏شد نزد او آورد و نامه را بدو داد که بخواند پس رسول را گردن زد و بر منبر بصره بر آمد و خداى را سپاس گفت و ستایش کرد و گفت: اما بعد سوگند به خدا حیوان سرکش با من قرین نشود (یعنى باید همه رام من باشند) و صداى مشگ تهى مرا به جست و خیز نیاورد (عرب را عادت بود که در مشک تهى مى‏دمیدند و ریگ مى‏افکندند و مى‏جنبانیدند تا از بانگ آن شتران به جست و خیز آیند) هر کس با من دشمنى نماید از او انتقام گیرم و هر کس با من بستیزد زهرم براى او «قد انصف القاره من راماها». مثلى است در زبان عرب که مردم عجم به جاى آن گویند هر کس مرد است این گوى و این میدان. و گویند قاره قبیله‏اى بودند تیرانداز و ماهر در تیراندازى و هر کس با آنها دعوى برابرى کند باید مسابقه کند در تیراندازى) اى اهل بصره امیر المؤمنین مرا والى کوفه گردانیده است و من فردا بدان سوى خواهم رفت و برادرم عثمان را به جاى خود گذاشتم زنهار از مخالفت و فتنه‏انگیزى سوگند به خدایى که معبودى غیر او نیست اگر از یکى از شما خلافى شنوم او را بکشم با آن کدخدایى که وى در جمله او است و بزرگتر قومى که او از آن قوم است و مؤاخذه مى‏کنم نزدیک را به سبب مخالفت دور تا اینکه با من راست باشید و میان شما مخالفت نباشد من پسر زیادم در میان هر کس که بر ریگ قدم نهاده است به او ماننده ترم و هیچ شباهت به عمّ و خال ندارم.
آنگاه از بصره بیرون شد و برادرش عثمان بن زیاد را به جاى خود گذاشت و خود به کوفه رفت.
و روایت شده است از أزدى یعنى ابى مخنف که ابو المخارق راسبى گفت: مردمى از شیعیان بصره در خانه زنى از طایفه عبد القیس چند روز گرد آمده بودند و نام آن زن ماریه بنت سعد یا منقذ بود و او زنى شیعیّه بود و خانه او محلّ الفت آنان بود و در آنجا براى یکدیگر حدیث مى‏گفتند و به پسر زیاد خبر رسید که حسین علیه السّلام به عراق مى‏ آید براى عامل خود در بصره نوشت که دیده‏بان گذارد و راهها را بگیرد پس یزید بن نبیط آهنگ خروج کرد سوى حسین علیه السّلام و او از عبد القیس بود و ده پسر داشت گفت: کدام یک از شما با من بیرون مى ‏آیید؟
دو پسر او عبد الله و عبید الله آماده شدند پس در خانه آن زن به یاران خود گفت که: من قصد خروج دارم و رفتنیم. گفتند: ما بر تو مى‏ترسیم از اصحاب ابن زیاد. گفت: قسم به خداى که اگر پاى آن دو در راه گرم شود باکى ندارم از طلب طلب‏ کننده پس خارج شد و به شتاب مى‏راند تا به حسین علیه السّلام رسید و در ابطح داخل اردوى او شد و خبر به حسین علیه السّلام رسید که او مى‏ آید به‏
طلب او برخاست و آن مرد به اردوى حضرت آمده بود به او گفتند به منزل تو رفته است او نیز برگشت. و امام علیه السّلام وقتى او را در منزلش نیافت آنجا به انتظار او بنشست تا بیامد و آن حضرت را در رحل خود نشسته یافت گفت: بفضل اللّه و برحمته فبذلک فلیفرحوا پس بر او سلام کرد و نزد او بنشست و گفت: براى چه کارى آمده‏اى؟ و آن حضرت او را دعاى خیر کرد و این مرد با آن حضرت آمد تا کربلا و مقاتله کرد و با دو پسرش کشته شدند.
فصل هفتم‏
(طبرى) چون نامه یزید به عبید الله رسید پانصد نفر از مردم بصره برگزید از جمله عبد الله بن حارث بن نوفل و شریک بن اعور که از شیعیان على علیه السّلام بود و با مسلم بن عمرو باهلى و حشم و اهل بیت خود راه کوفه پیش گرفت (ارشاد) تا به آن شهر در آمد عمامه سیاه بر سر داشت و لثام بسته بود و روى پوشیده و مردم را خبر رسیده بود که حسین علیه السّلام به کوفه مى ‏آید چشم به راه او داشتند چون عبید الله را دیدند گمان بردند آن حضرت است پس بر هیچ گروهى نمى‏ گذشت مگر اینکه بر وى سلام مى‏ کردند و مى ‏گفتند: مرحبا بک یا بن رسول اللّه خوش آمدى. ابن زیاد از خرسندى آنها به آمدن امام علیه السّلام بر مى ‏آشفت و چون بسیار شدند مسلم بن عمرو گفت: دور شوید که این امیر عبید الله بن زیاد است و همان شب رفت تا به قصر رسید و گروهى گرد او را گرفته بودند به گمان آنکه حسین علیه السّلام است.
نعمان بن بشیر در را به روى او و اطرافیان او بست یک تن از همراهان بانگ زد تا در بگشایند نعمان از بالا مشرف بر آنها گشت او هم گمان مى ‏کرد حسین علیه السّلام است گفت: تو را به خدا قسم مى ‏دهم که دور شوى که من امانت خود را به تو تسلیم نمى‏ کنم و حاجت به جنگ با تو ندارم عبید الله هیچ نمى‏ گفت تا نزدیک آمد و نعمان از بالاى قصر با او سخن مى‏ گفت؛ عبید الله گفت: افتح لافتحت در را بگشاى که هرگز نباشى که در بگشایى. شب دراز شد مردى از پشت شنید و به آن کسان از اهل کوفه که در پى او افتاده بودند گفت: سوگند به آن خدایى که غیر او معبودى نیست این ابن مرجانه است.
مسعودى گفت: بر او ریگ زدن گرفتند اما از چنگ آنها بدر رفت (ارشاد).
پس نعمان در را براى او بگشود و او داخل شد و در را به روى مردم دیگر زدند و آنها پراکنده شدند و چون بامداد شد منادى ندا کرد نماز به جماعت پس مردم گرد آمدند و ابن زیاد بیرون آمد و خداى را سپاس گفت و ستایش کرد آنگاه گفت: اما بعد امیر المؤمنین شهر و ثغر و وفى‏ء شما را به من واگذاشته است و مرا فرموده که ستم رسیده شما را داد دهم و محرومان را عطا کنم و بر شنونده فرمانبردار احسان کنم و بر نافرمان سخت گیرم و من فرمان او را درباره شما انجام دهم و پیمان او را انفاذ کنم و من نیکوکار و فرمانبردار شما را چون پدرى مهربانم و تازیانه و شمشیرم بر سر کسى است که فرمان مرا ترک کند و از پیمان من درگذرد پس باید هر کس بر خود بترسد الصّدق ینبئ عنک لا الوعید (این عبارت جارى مجراى مثل است و در فارسى به جاى آن گویند: اگر زنده ماندیم به هم مى‏رسیم یعنى هر چه بگویم فایده ندارد تا وقتى که آنچه و عدم دادم عمل کنم).
و در روایت دیگرى است که گفت: با این مرد هاشمى بگویید سخن مرا تا از غضب من بپرهیزد، و مقصود وى از هاشمى، مسلم بن عقیل- رضى اللّه عنه- بود (ارشاد) پس از منبر فرود آمد و بر عرفا یعنى کدخدایان محلّات سخت گرفت و گفت: نام کدخدایان را براى من بنویسید و هر کس را که از تابعان امیر المؤمنین (یعنى یزید) است و هم کسانى را که در شما از حروریّه‏اند (خوارج) و اهل ریب که عقیده آنها مخالفت است و همه را بیاورید که رأى خویش را درباره آنها ببینم و هر کدخدا که نام آنها را براى ما ننویسد باید ضامن شود که در حوزه کدخدایى او هیچ‏کس مخالفت ما نکند و به فتنه‏جویى برنخیزد پس هر کس چنین کند ذمّت ما از وى بیزار است و خون و مال او ما را حلال و هر کدخدایى که در حوزه او از یاغیان بریزید یافت شود و خبر او را به ما نرساند بر در خانه‏ اش آویخته شود و عطاء او ملغى گردد (کامل) و به جایى در عمّان و الزاره [۱] روانه گردد.
و در فصول المهمّه است که جماعتى از اهل کوفه را بگرفت و در همان ساعت بکشت (کامل طبرى. مقاتل الطالبیین) چون مسلم آمدن عبید الله و سخن او بشنید از خانه مختار بیرون شد و به سراى هانى بن عروه مرادى در آمد و هانى را بخواست هانى بیرون آمد و او را بدید و سخت ناخوش آمدش مسلم با او گفت: آمدم تا مرا پناه دهى و مهمان کنى. هانى گفت:
چیزى فوق طاقت من تکلیف کردى و اگر در سراى من داخل نشده بودى و من به ثقه نداشتى دوست داشتم بازگردى الّا اینکه براى دخول تو تکلیف بر عهده من آمد داخل شو پس او را منزل داد و شیعه نزد او رفت و آمد داشتند پنهان و پوشیده از عبید الله زیاد و یکدیگر را به کتمان توصیه مى‏کردند (مناقب). و مردم با او بیعت مى‏کردند تا بیست و پنج هزار مرد بیعت کردند و خواست خروج کند هانى با او گفت شتاب مکن.
آنگاه ابن زیاد مولاى خویش را که (معقل) نام داشت بخواند و گفت: این مال را بستان (کامل) و سه هزار درهم بدو داد و گفت: در طلب مسلم بن عقیل و یاران او شو و با آنان الفت بگیر و این مال را به آنان ده و بگوى که تو از آنانى و از اخبار آنها با خبر شو. معقل چنان کرد و در مسجد نزد مسلم بن عوسجه اسدى آمد و شنیده بود که مردم مى‏گویند او به نام حسین علیه السّلام بیعت مى‏ستاند و مسلم نماز مى‏گزارد و چون از نماز فارغ شد گفت: اى بنده خدا من مردى از اهل شامم خداوند به دوستى اهل بیت بر من منّت نهاده است و این سه هزار درهم است و خواهم آن را به حضور آن کس برم که شنیده‏ام به کوفه آمده است و براى پسر دختر پیغمبر بیعت مى‏ستاند و از چند کس شنیدم که تو از امر این خانواده آگاهى و نزد تو آمدم تا این مال را بستانى و مرا نزد صاحب خود برى تا با او بیعت کنم و اگر خواهى پیش از رفتن به حضور او بیعت از من ستانى.
مسلم گفت: از لقاى تو خرسندم که مى‏ خواهى به مطلوب خود برسى و خداوند به سبب تو اهل بیت پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم را یارى کند و لیکن ناخوش دارم که مردم از این کار پیش از تمام شدن آن آگاه شوند از ترس این مرد ستمگر و سطوت او. پس بیعت از او بگرفت با پیمانهاى سخت و مغلّظ در مناصحت و کتمان و چند روز نزد او آمد و رفت تا او را نزد مسلم بن عقیل- رضى اللّه عنه- برد.
فصل هشتم‏
پیش از این دانستى که چون عبید الله زیاد از بصره آهنگ کوفه کرد شریک بن اعور با او بود اکنون بدان که این شریک شیعى بود سخت پاى بسته به تشیّع (طبرى کامل) و در جنگ صفّین با امیر المؤمنین علیه السّلام بود و کلمات او با معاویه مشهور است و چون شریک از بصره بیرون آمد از مرکوب بیفتاد و گروهى گویند عمدا خود را بینداخت و جماعتى هم با او بودند به امید آنکه عبید الله منتظر بهبودى آنها شود و حسین علیه السّلام زودتر از عبید الله به کوفه برسد اما عبید الله التفاتى به آنها نمى‏ کرد و مى‏ راند به شتاب و چون شریک به کوفه آمد برهانى فرود آمد و وى را بر تقویت مسلم تحریص مى ‏کرد و شریک رنجور شد و ابن زیاد وى را گرامى مى‏ داشت و هم امراى دیگر پس عبید الله به سوى او فرستاد که: امشب نزد تو آیم شریک به مسلم گفت:
این مرد فاجر امشب به عیادت من آید چون بنشست بیرون آى و او را بکش آنگاه در قصر امارت بنشین که کسى تو را مانع از آن نشود و اگر من از این بیمارى رهایى یافتم به بصره روم تا کار آنجا را براى تو یکسره کنم (ابو الفرج) و چون شام شد ابن زیاد براى عیادت شریک بیامد و شریک با مسلم گفت: مبادا این مرد از چنگ تو بدر رود و هانى برخاست و گفت: من دوست ندارم عبید الله در خانه من کشته شود این کار را زشت شمرد پس عبید الله بیامد و بنشست و از شریک حال بپرسید و گفت: بیمارى تو چیست و از کى بیمار شدى؟ چون سؤال به طول انجامید و شریک دید کسى بیرون نیامد و ترسید مقصود از دست برود این اشعار را خواندن گرفت:
ما الانتظار بسلمى ان تحیّوها حیّوا سلیمى و حیّوا من یحیّیها
کأس المنیّه بالتّعجیل اسقوها
دو بار یا سه بار این اشعار بخواند و عبید الله نمى‏ دانست قضیه چیست و گفت: هذیان مى‏ گوید؟ هانى گفت: آرى اصلحک اللّه از پیش از غروب آفتاب چنین است تاکنون و عبید الله برخاست و برفت (طبرى).
و گویند: عبید الله با مولاى خود مهران بیامد و شریک با مسلم گفته بود که: چون من گفتم مرا آب دهید بیرون آى و گردن او را بزن پس عبید الله بر فراش شریک بنشست و مهران بر سر او بایستاد کنیزکى قدح آب بیرون آورد چشمش به مسلم افتاد از جاى بشد شریک گفت: مرا آب دهید و بار سوم گفت: واى بر شما مرا از آب هم پرهیز مى‏دهید به من آب بدهید اگر چه جان من در سر آن برود مهران متفطّن شد و عبید الله را بفشرد عبید الله از جاى برجست شریک گفت: اى امیر مى‏خواهم تو را وصىّ خویش کنم ابن زیاد گفت: من نزد تو بازگردم پس مهران او را به شتاب مى‏برد و گفت: قسم به خدا مى‏ خواستند تو را بکشند. عبید الله گفت:
چگونه؟ با اینکه شریک را اکرام مى‏کنم آن هم در خانه هانى که پدرم انعامها بر او کرده بود (کامل) مهران گفت: همین است که با تو گفتم (ابو الفرج).
پس عبید الله برخاست و رفت و مسلم بیرون آمد شریک با او گفت: تو را چه مانع شد از کشتن وى؟ گفت: دو چیز یکى آنکه هانى کراهت داشت عبید الله در خانه او کشته شود و دیگر حدیثى که مردم از پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله و سلّم روایت کرده ‏اند: «الإسلام قید الفتک فلا یفتک مؤمن» یعنى اسلام از کشتن ناگهانى منع کرده است و مسلمان چنین کشته نشود. شریک با او گفت: اگر وى را کشته بودى فاسق فاجر کافر مکّارى را کشته بودى.
گویند: مهران مولاى زیاد عبید الله را بسیار دوست داشت چنانکه وقتى عبید الله را کشتند جثه سمین داشت به پیه تن او یک شب تمام چراغ روشن کردند مهران آن بدید قسم خورد هرگز پیه نخورد.
و ابن نما گفت: چون ابن زیاد بیرون رفت مسلم نزد شریک آمد شمشیر به دست، شریک گفت: تو را چه مانع آمد از آن کار؟ گفت: خواستم بیرون آیم زنى به من درآویخت و گفت: تو را به خدا قسم که ابن زیاد را در خانه ما مکش و بگریست پس شمشیر را بینداختم و بنشستم هانى گفت: واى بر آن زن که هم خود را کشت و هم مرا و آنچه مى‏ترسید در آن واقع شد انتهى (کامل).
و سه روز دیگر شریک بزیست و در گذشت عبید الله بروى نماز گزارد و بعد از اینکه دانست شریک مسلم را به قتل وى ترغیب کرده بود گفت: دیگر بر جنازه عراقى نماز نگزارم و اگر قبر زیاد در عراق نبود قبر شریک را نبش مى‏ کردم.
و بعد از آن مولاى ابن زیاد که با آن مال آمده بود پس از مرگ شریک با مسلم بن عوسجه رفت و آمد مى‏کرد تا او را نزد مسلم بن عقیل برد و مسلم از او بیعت بستاند و (ارشاد). ابو ثمامه (به ثاء سه نقطه و با دو نقطه غلط است) صائدى را بفرمود تا مال از او بگرفت و او مالها را مى‏ گرفت و هر چه یکدیگر را اعانت مى ‏کردند به دست او بود و سلاح مى‏ خرید و مردى بصیر و از فارسان عرب و روشناسان شیعه بود (کامل) و آن مرد مولاى ابن زیاد نزد آنها مى‏ آمد از رازهاى آنها آگاه مى‏ شد و براى ابن زیاد خبر مى‏برد و هانى از ابن زیاد بریده بود و به بهانه مرض در خانه نشسته پس عبید الله محمّد اشعث و اسماء خارجه را بخواند- و گویند عمرو بن حجّاج زبیدى را هم و رویحه دختر این عمر و زن هانى و مادر یحیى بن هانى بود- و از حال هانى بپرسید عمرو گفت: بیمار است. عبید الله گفت: شنیده ‏ام بهتر شده است و بر در خانه ‏اش مى‏ نشیند پس او را ملاقات کنید و بگویید آنچه بروى لازم است ترک نکند پس نزد او آمدند و گفتند: امیر از تو مى‏پرسید و مى‏گفت: اگر دانستمى که او بیمار است عیادتش مى ‏کردم و چنان به وى خبر داده‏اند که بر در خانه مى ‏نشینى و مى‏گفت: دیر شد که نزد ما نیامد و دورى و جفا را سلطان تحمّل نکند تو را سوگند مى‏دهیم که با ما بیایى پس هانى جامه خود را بخواست و بپوشید و استر خویش را سوار شد چون نزدیک قصر رسید در دلش افتاد که شرّى در پیش است به حسّان بن اسماء خارجه گفت: برادرزاده! من از این مرد ترسانم تو چه بینى؟ گفت: من بر تو هیچ ترس ندارم اینگونه اندیشه‏ ها به خود راه مده و اسماء هیچ از ما جرى آگاه نبود اما محمّد اشعث مى‏ دانست؛ پس این جماعت بر ابن زیاد داخل شدند و هانى با ایشان، چون ابن زیاد وى را بدید گفت: (ارشاد) اتتک بخائن رجلاه یعنى خیانتکار به پاى خود آمد چون نزدیک ابن زیاد شد شریح نزد او نشسته بود روى به جانب او کرد و گفت:
أرید حباءه و یرید قتلى عذیرک من خلیلک من مراد
این شعر از عمرو بن معدیکرب است یعنى: مى‏ خواهم او را عطایى بخشم و او مى‏ خواهد مرا بکشد بگو بهانه تو چیست نزد دوست مرادى تو؟ (کامل)
ابن زیاد وى را گرامى مى ‏داشت هانى گفت: مگر چه شده است؟ ابن زیاد گفت: این چه شورى است که در خانه برپا کرده ‏اى براى امیر المؤمنین یعنى یزید و مسلمین؟ مسلم را آورده ‏اى و در خانه خود جاى داده ‏اى براى او مرد و سلاح جمع مى ‏کنى و گمان کردى که اینها بر من پوشیده است؟ هانى گفت: چنین کارى نکردم. ابن زیاد گفت: چرا؟
و نزاع میان آنها طول کشید پس ابن زیاد آن مولاى خود را که جاسوس بود بخواند و او بیامد و پیش روى هانى بایستاد ابن زیاد پرسید: این را مى‏شناسى؟ گفت: بلى و دانست که وى‏ جاسوس بود بر ایشان پس ساعتى متحیّر بماند آنگاه به خود آمد و گفت: از من بشنو و باور دار به خدا سوگند که با تو دروغ نمى‏ گویم او را من دعوت نکردم و از کار او هیچ آگاه نبودم تا دیدم در سراى من آمده است و مى‏ خواهد فرود آورمش و من از بازگردانیدن او شرم داشتم و تکلیف بر عهده من آمد او را به سراى خود درآوردم و مهمان کردم و کار او چنان شد که خبر آن به تو رسید پس اگر خواهى اکنون با تو پیمانى استوار بندم و به تو گروگانى دهم که در دست تو باشد و تعهد کنم که بروم و او را از خانه خویش بیرون کنم و سوى تو بازآیم. گفت: نه سوگند به خداى که از من جدا نشوى تا او را نزد من آورى. گفت: هرگز مهمان خود را نمى‏ آورم که تو او را بکشى. (ارشاد).
عبید الله گفت: به خدا سوگند بیاور. گفت: به خدا سوگند که نمى ‏آورم (ابن نما) هانى گفت:
و اللّه اگر زیر پاهاى من باشد پاى بر ندارم و او را به تو تسلیم نکنم (کامل) چون سخن میان آنها دراز شد مسلم بن عمرو باهلى برخاست- و در کوفه نه شامى بود نه بصرى غیر او- چون سماجت هانى بدید گفت: بگذار من با او سخن گویم و هانى را به جانبى کشید و با او خالى کرد و گفت: اى هانى تو را به خدا که خویش را به کشتن مده و خود را در بلا میفکن این مرد یعنى مسلم بن عقیل پسر عمّ اینهاست او را نمى‏کشند و آسیبى بدو نمى‏رسانند وى را به آنها سپار که بر تو ننگى نیست اگر مهمان را به سلطان تسلیم کنى.
هانى گفت: چرا و اللّه براى من ننگ و عار است میهمان خود را نمى ‏دهم در حالتى که خود تندرستم و بازوى قوى و یاوران بسیار دارم و اللّه اگر یک تن بودم و یاورى نداشتم باز او را تسلیم نمى‏ کردم مگر اینکه در پیش او جان بدهم.
ابن زیاد این بشنید گفت: او را نزدیک آورید نزدیک آوردند گفت: قسم به خدا یا باید او را بیاورى یا گردنت را مى‏ زنم. گفت: اگر چنین کنى در گرد سراى تو شمشیرهاى فراوان کشیده مى‏ شود پنداشته بود که عشیرت وى به حمایت برمى‏ خیزند.
ابن زیاد گفت: آیا مرا به شمشیر عشیرت خود مى‏ ترسانى؟ (ارشاد) او را نزدیک آورید نزدیک آوردند با چوب بر بینى و جبین و گونه‏ هاى او بکوفت تا بینى او بشکست و خون بر جامه‏ هاى او روان گشت و گوشت جبین و گونه‏هاى او بر ریشش بپراکند و عصا بشکست.
و طبرى گفت: چون ابن زیاد اسماء خارجه و محمد اشعث را به طلب هانى بفرستاد آنها گفتند: تا امان ندهى او نیاید گفت: او را با امان چه‏کار کار زشتى نکرده است بروید و اگر بى‏امان نیامد او را امان دهید آنها آمدند و او را بخواندند هانى گفت: اگر مرا بگیرد بکشد و آنها اصرار کردند تا بیاوردندش روز جمعه بود و عبید الله در جامع خطبه مى‏خواند پس در مسجد بنشست و گیسوان از دو سوى تافته و آویخته داشت چون عبید الله نماز بگزاشت هانى را بخواند و هانى در پى او برفت تا به دار الاماره در آمد و سلام کرد عبید الله گفت: اى هانى بیاد ندارى که پدرم به این شهر آمد و یک تن از شیعه را رها نکرد مگر همه را بکشت جز پدر تو و حجر و از حجر آن صادر شد که میدانى آنگاه پیوسته رفتارش با تو نیکو بود و به امیر کوفه نوشت حاجت من از تو آن است که هانى را نیکو بدارى؟
هانى گفت: آرى. عبید الله گفت: پاداش من این است که در خانه خود مردى را پنهان کنى تا مرا بکشد؟ هانى گفت: چنین نکردم. عبید الله آن تمیمى را که بر ایشان جاسوس بود گفت بیرون آوردند چون هانى او را بدید دانست او این خبر برده است گفت: اى امیر این که شنیده‏اى واقع شد و من حقّ نعمت تو را ضایع نمى‏کنم تو و خانواده‏ات ایمن هستید هر جا که خواهید بروید.
و مسعودى گوید: هانى با عبید الله گفت: پدر تو زیاد را بر من نعمت و حقوقى است و من دوست دارم او را مکافات دهم آیا مى‏خواهى تو را به خیرى دلالت کنم؟ ابن زیاد گفت: آن چیست؟ گفت: تو و خانواده‏ات اموال خود را برداشته به سلامت جانب شام روید چون کسى که از تو و از صاحب تو به این امر سزاوارتر است آمد. عبید الله سر بزیر انداخت و مهران بر سر او ایستاده در دستش عصایى پیکاندار بود گفت: این چه خوارى است که این بنده جولا تو را در قلمرو حکومت تو امان مى‏دهد. عبید الله گفت: او را بگیر. مهران عصا از دست بینداخت و دو گیسوى هانى بگرفت و روى او را بلند نگاهداشت و عبید الله آن عصا را برگرفت و بر روى هانى زد و پیکان او از شدّت ضربت بیرون آمد به دیوار جست و فرو رفت و آن قدر بر روى هانى زد که بینى و پیشانى او بشکست.
جزرى گوید: هانى دست به دسته شمشیر شرطى برد و آن را بکشید شرطى مانع شد عبید الله گفت: آیا تو حرورئى یعنى از خوارجى خون خود را براى ما حلال کردى و کشتن تو براى ما جائز شد (ارشاد). عبید الله گفت: او را بکشید کشیدند و در خانه‏اى از خانه‏هاى قصر برده در به روى او بستند. و گفت: پاسبان بروى گمارید پاسبان گماشتند (کامل). پس اسماء خارجه در روى عبید الله بایستاد و گفت: اى بى‏وفاى پیمان‏شکن او را رها کن ما را امر کردى این مرد را بیاوریم چون آوردیم روى او را بشکستى و خون روان ساختى و مى‏گویى تو را مى‏کشم. عبید الله بفرمود (لهزوتعتع) تا مشت بر سینه او کوفتند و با لگد و طپانچه آرام از او ببریدند آنگاه رها کردند تا بنشست.
امّا محمد اشعث گفت: رأى امیر را بپسندیم چه بسود ما باشد و چه به زیان ما و عمرو بن‏ حجّاج را خبر رسید که هانى را کشتند پس با مذحج بیامد و گرداگرد قصر را بگرفتند و بانگ زد من عمرو بن حجّاجم و اینها سواران مذحج و بزرگان آنها از طاعت بیرون نرفته و از جماعت جدا نشده ‏ایم شریح قاضى آنجا بود عبید الله گفت: برو و صاحب اینها را یعنى هانى را ببین و نزد آنها رو و بگوى زنده است، شریح نزد هانى رفت هانى با او گفت: اى مسلمانان مگر عشیره من هلاک شدند دینداران کجایند یارى کنندگان چه شدند آیا دشمن و دشمن زاده ایشان مرا اینطور تخویف کند؟ آنگاه ضجه ‏اى بشنید و گفت: اى شریح گمان دارم اینها آواز مذحج است و مسلمانان و پیروان منند اگر ده تن از ایشان اینجا آیند مرا برهانند پس شریح بیرون آمد و با وى جاسوسى بود که ابن زیاد فرستاده بود شریح گوید اگر این جاسوس نبود سخن هانى را به آنها تبلیغ مى‏کردم و چون شریح بیرون آمد گفت: صاحب شما را دیدم زنده بود و کشته نشده است عمرو به یاران گفت: اکنون که کشته نشده است الحمد للّه.
و در روایت طبرى است که چون شریح برهانى در آمد گفت: اى شریح مى‏ بینى با من چه مى‏ کنند؟ شریح گفت: تو را زنده مى‏ بینم؟ هانى گفت: آیا با این حالت که مى‏بینى من زنده‏ام قوم مرا آگاه کن که اگر بازگردند مرا خواهند کشت پس شریح نزد عبید الله آمد و گفت: او را زنده دیدم اما بر او نشان ستم و شکنجه تو پدیدار بود. عبید الله گفت: آیا چیز زشت و منکرى است که والى رعیّت خود را عقوبت کند بیرون رو نزد این قوم و آنها را آگاه کن پس بیرون آمد و عبید الله آن مرد یعنى مهران را فرمود تا همراه شریح بیرون رفت شریح گفت: این بانگ و فریاد چیست آن مرد زنده است و امیر وى را عتابى کرده و آزرده است چنانکه جان او در خطر نیفتاده بازگردید و جان خویش و جان صاحب خود را در معرض هلاک نیاورید آنها بازگشتند.
شیخ مفید و غیر او گفته‏ اند: عبد اللّه بن حازم گفت: من رسول ابن عقیل (رض) بودم در قصر تا بنگرم بر هانى چه مى‏گذرد چون او را زدند و حبس کردند بر اسب خویش نشستم و زودتر از همه اهل خانه خبر به مسلم بن عقیل دادم و زنانى دیدم از قبیله مراد گرد هم فریاد مى‏زدند یا عبرتاه یا ثکلاه! پس بر مسلم در آمدم و خبر بگفتم مرا فرمود تا بروم و در میان یاران او بانگ بر آورم و آنها خانه‏ها را در گرداگرد او پر کرده بودند من فریاد زدم یا منصور امّت! و این شعار ایشان بود [۲] پس اهل کوفه یکدیگر را خبر کردند و نزد مسلم فراهم شدند (کامل).
پس مسلم براى عبد اللّه بن عزیز کندى رایت [۳] بست و او را بر جماعت کنده امیر ساخت و گفت: پیش روى من رو و براى مسلم بن عوسجه اسدى بر جماعت بنى اسد و مذحج و براى عباس بن جعده جدلى بر ربع مدینه و به جانب قصر روى آورد چون ابن زیاد را این خبر برسید در قصر تحصّن جست و در ببست مسلم گرد قصر بگرفت و مسجد و بازار از مردم پر شد و پیوسته تا شب جمع گردیدند و کار بر عبید الله تنگ شد که با او بیش از سى تن شرطى و بیست تن از اشراف و خانواده و موالى او کس نبود و اشراف مردم از آن در قصر که به طرف دار الرّومیّین بود نزد ابن زیاد مى‏آمدند و به او مى‏ پیوستند و مردم ابن زیاد و پدرش را دشنام مى‏ دادند پس ابن زیاد کثیر بن شهاب حارثى را بخواند و امر کرد با هر کس فرمانبردار اوست از قبیله مذحج بروند و مردم را از یارى مسلم بن عقیل بازدارند و آنان را تخویف کنند و هم محمد اشعث را گفت با هر کس از کنده و حضرموت که مطیع اوست رایتى نصب کند که هر کس زیر آن رایت آمد در امان باشد.
و همچنین قعقاع بن شور ذهلى و شبث بن ربعى تمیمى و حجار بن ابجر عجلى و شمر بن ذى الجوشن ضبابى را با رایتى بفرستاد و اعیان را نزد خود نگاهداشت تا بدانها استیناس جوید که با او اندک کس مانده بود و آن گروه رفتند و مردم را از یارى مسلم- رضى اللّه عنه- بازمى‏ داشتند و عبید الله اشرافى را که با او بودند امر کرد تا از بالاى قصر بر مردم مشرف شوند و اهل طاعت را به آرزوها فریب دهند و اهل معصیت را تخویف کنند و آنها چنین کردند و مردم چون گفتار رؤسا را شنیدند بپراکندند چنانکه زن نزدیک پسر و برادر خود مى‏ آمد و مى‏ گفت بازگرد مردم دیگر که هستند کفایت مى‏ کنند و مرد مى ‏آمد. و همچنین مى‏کرد و مردم پراکنده شدند تا مسلم (رض) در مسجد با سى نفر بماند چون چنین دید بیرون آمد و روى به ابواب کنده آورد (ارشاد) پس به ابواب کنده رسید و با او ده تن بود و از آن باب بیرون آمد کس نماند و به این سوى و آن سوى نظر انداخت کسى ندید که وى را راهنمایى کند و خانه‏ اش را نشان دهد و اگر به دشمنى دچار گردد وى را در دفع او اعانت نماید پس سرگردان در کوچه‏ه اى کوفه مى ‏رفت (ارشاد) نمى ‏دانست کجا مى‏ رود تا از خانه‏ هاى بنى جبله از کنده بیرون شد و بازرفت تا به در سراى زنى که او را طوعه مى‏ گفتند رسید و این زن امّ ولدى بود نوفل با مسلم خروج کرده بودند مختار با رایتى سبز و عبد اللّه با علم سرخ و مختار بیامد و علم خود را بر در سراى عمرو بن حریث فرو کوفت و گفت: من بیرون آمدم تا عمرو بن حریث را سنگرى باشم و ابن اشعث و قعقاع بن شور و شبث بن ربعى با مسلم کارزار کردند کارزارى سخت و شبث مى‏ گفت: تا شب منتظر باشید خودشان پراکنده مى‏ شوند قعقاع با او گفت: راه گریز را بر مردم بسته‏اى پس کناره کن تا مردم فرار کنند و عبید الله به طلب مختار و عبد اللّه فرستاد و براى دستگیرى آنها دستمزدى معیّن کرد پس آنان را آوردند و او به حبس آنها فرمود.
و هم طبرى گوید: مسلم را جراحتى سنگین رسید و چند تن از یاران او کشته شدند و فرار کردند پس مسلم بیرون آمد و داخل یکى از خانه‏ هاى کنده شد.
اشعث بن قیس را و او را آزاد کرده بود و اسید حضرمى به نکاح خود در آورده و پسرى زاده بود نامش بلال و این پسر از خانه بیرون رفته بود با مردم و زن ایستاده چشم به راه او داشت مسلم بر زن سلام کرد او جواب سلام داد و گفت: یا أمه اللّه مرا آب ده. زن او را آب داد مسلم آب نوشید و بنشست زن به درون رفت و ظرف آب ببرد باز بیرون آمد و گفت: اى بنده خدا آب ننوشیدى؟ گفت: چرا. گفت: پس نزد اهل خود رو، مسلم خاموش بماند زن سخن اعاده کرد باز مسلم خاموش بود زن بار سیم گفت: سبحان اللّه اى بنده خدا برخیز خدا تو را عافیت دهد و نزد اهل خود رو که شایسته نیست تو را بر در سراى من نشینى و این کار را بر تو حلال کنم.
مسلم (ره) برخاست و گفت: یا امه اللّه مرا در این شهر خانه و عشیرتى نیست آیا مى‏توانى کار نیکى کنى و اجرى ببرى شاید من تو را بعد از این پاداشى دهم. گفت: اى بنده خدا چکنم؟
گفت: من مسلم بن عقیلم این قوم به من دروغ گفتند و مرا فریب دادند و از مأمن خود بیرون آوردند. زن گفت: تو مسلم بن عقیلى؟ گفت: آرى. گفت: درآى پس مسلم به سراى در آمد در خانه یعنى اطاقى غیر اطاق آن زن و زن فرشى براى او گسترد و خوراک شام بر او عرضه کرد مسلم طعام نخواست اما پسر زن زود بیامد مادر را دید بسیار در آن خانه رفت و آمد مى‏ کند او را گفت: در این اطاق چه کار دارى و هر چه پرسید زن او را خبر نداد پسر الحاح کرد زن خبر بگفت و گفت: این راز پوشیده دار و او را سوگندها داد پسر خاموش شد.
اما ابن زیاد چون بانگ و فریاد نشنید یاران خود را گفت: بنگرید تا کسى مانده است.
نگریستند کسى را ندیدند ابن زیاد به مسجد آمد پیش از نماز عشا و یاران خویش را بر گرد منبر بنشانید و فرمود تا ندا در دادند بیزارم از آن عسس و کدخدا و رئیس و لشکرى که نماز عشا در بیرون مسجد بگزارد پس مسجد پر شد و ابن زیاد با آنها نماز عشا بگزارد آنگاه برخاست و سپاس خداى کرد و گفت: امّا بعد مسلم بن عقیل (ابن زیاد بى‏خرد و نادان کلامى در وصف مسلم گفت که در خور خود او بود و در ترجمه ذکر آن نکردیم رعایت ادب را) مخالفت کرد و جدایى افکند از پناه ما بیرون رفته است و بیزاریم از کسى که مسلم را در خانه او بیابیم و هر کس او را براى ما بیاورد به مقدار دیه مسلم (یعنى هزار دینار) به او جائزه دهیم.
باز مردم را امر کرد به فرمانبردارى، و حصین بن نمیر را گفت سر کوچه‏ ها را بگیرد و خانه‏ها را جستجو کند و این حصین رئیس عسس یعنى پلیس بود و از طایفه بنى تمیم. ابو الفرج گوید: بلال فرزند آن پیر زال که مسلم را منزل داده بود بامداد برخاست و نزد عبد الرّحمن بن محمّد اشعث رفت و خبر مسلم با او بگفت که نزد مادرش پنهان شده است و عبد الرّحمن نزد پدر رفت و او با عبید الله نشسته بود پس آهسته با پدر سخنى گفت ابن زیاد پرسید: چه مى‏ گوید؟ محمد گفت: مرا آگاه کرد که مسلم بن عقیل در یکى از خانه‏ هاى ماست ابن زیاد عصا بر پهلوى او بزد و گفت: هم اکنون برخیز و او را بیاور.
ابو مخنف گفت: قدامه بن سعد بن زائده ثقفى براى من حکایت کرد که ابن زیاد شصت یا هفتاد مرد با پسر اشعث بفرستاد همه از قبیله قیس و رئیس آنان عبید الله بن عباس سلمى.
و در حبیب السیر گوید: با ابن اشعث سیصد مرد فرستاد و سوى آن خانه آمدند که مسلم بن عقیل بدانجا بود.
و در کامل بهایى است که: چون مسلم شیهه اسبان بشنید آن دعا که مى‏خواند به شتاب تمام کرد آنگاه زره پوشید و طوعه را گفت: نیکى و احسان خود را به جاى آوردى و بهره خویش از شفاعت رسول خدا سیّد انس و جان صلّى اللّه علیه و آله و سلّم دریافتى آنگاه گفت: دوش عمّ خود امیر المؤمنین را در خواب دیدم گفت: تو فردا با مایى.
و در بعضى کتب مقاتل است که چون فجر طالع شد طوعه براى مسلم آب آورد تا وضو سازد و گفت: اى مولاى من دیشب نخفتى؟ گفت: بدان که اندکى خفتم در خواب عمّ خود امیر المؤمنین را دیدم مى‏گ فت: «الوحا الوحا العجل العجل» زود زود، بشتاب بشتاب. و گمان دارم امروز روز آخر من باشد.
و در کامل بهایى است که: در این وقت لشکر دشمن به در سراى طوعه رسیدند و مسلم ترسید خانه را بسوزانند بیرون آمد و چهل و دو تن از آنها را بکشت.
سید و شیخ ابن نما گفته‏اند که: مسلم زره بپوشید و بر اسب سوار شد و به شمشیر زد ایشان را تا از خانه بیرون کرد.
مؤلّف گوید: ظاهرا سوار شدن بر اسب را تنها سیّد و ابن نما ذکر کرده‏اند و سیّمى براى آنان نیافتم.
و مسعودى در مروج الذهب صریحا گفته است که: مسلم پیش از ورود به خانه طوعه سوار بود و اسب با او بود گوید از اسب پیاده شد و سرگردان در کوچه‏هاى کوفه راه مى‏رفت و نمى‏دانست روى به کدام جانب آورد تا به خانه زنى از موالى یعنى بستگان اشعث قیس رسید و از او آب خواست او را آب داد و از حال او بپرسید مسلم سر گذشت خویش بگفت پس زن رقّت کرد و او را منزل داد.
و ابو الفرج گفت: چون آو از سمّ اسبان و صداى مردان بشنید دانست براى او آمده ‏اند پس دست به شمشیر بیرون آمد و آنها به خانه در آمدند بر آنها حمله کرد چون اینچنین دیدند بر بامها بر آمدند و سنگ باریدن گرفتند و آتش در دسته‏هاى نى زدند و از بامها بر او انداختند.
مسلم چون چنین دید گفت: این همه شور براى کشتن پسر عقیل است اى نفس سوى مرگ که چاره‏ اى از آن نیست بیرون رو پس با شمشیر آخته به کوچه آمد و با آنها کارزار کرد.
مسعودى گفت: میان او و بکیر بن حمران احمرى دو ضربت ردّ و بدل شد بکیر دهان مسلم را به شمشیر زد و لب بالاى او را ببرید و به لب زیرین رسید و مسلم ضربتى منکر بر سر او بزد و ضربتى دیگر بر شانه که آن را بشکافت و نزدیک بود به اندرون شکم او رسد و این رجز بگفت:
اقسم لا اقتل الّا حرّا و ان رأیت الموت شیئا مرّا کلّ امرئ یوما ملاق شرّا اخاف ان أکذب أو اغرّا
محمد اشعث پیش آمد و گفت: با تو دروغ نگویند و فریبت ندهند و وى را امان داد مسلم تسلیم آنان شد او را بر استرى نشانیدند نزد ابن زیاد بردند و ابن اشعث آن هنگام که او را امان داد تیغ و سلاح از او بستد. و شاعر در این باره در هجو ابن اشعث گوید:
و ترکت عمّک ان تقاتل دونه و سلبت اسیافا له و دروعا
مؤلف در حاشیه گفته است: این شاعر عبد اللّه بن زبیر اسدى است و ابیات این است:
أ ترکت مسلم لا تقاتل دونه حذر المنیّه ان تکون صریعاو قتلت وافد اهل بیت محمّد فشلا و لو لا أنت کان منیعا لو کنت من اسد عرفت مکانه و رجوت احمد فی المعاد شفیعا
و ترکت عمّک … و این بیت اشاره به واقعه حجر بن عدیّ است که ذکر آن بیاید محمد بن شهر آشوب گفت: عبید الله عمرو بن حارث مخزومى و محمد بن اشعث را با هفتاد مرد بفرستاد تا گرد آن خانه بگرفتند و مسلم بر ایشان حمله کرد و مى‏گفت:
هو الموت فاصنع و یک ما انت صانع فانت لکأس الموت لا شکّ جارع‏ فصبرا لامر اللّه جلّ جلاله فحکم قضاء اللّه فی الخلق واقع‏
پس از آنها چهل و یک نفر بکشت.
محمد بن ابى طالب گوید: چون مسلم از ایشان گروه بسیار به قتل رسانید و خبر به عبید الله رسید کسى نزد محمد فرستاد پیغام داد که ما تو را سوى یک تن فرستادیم تا او را بیاورى‏ چنین در یاران تو رخنه بزرگ پدید آورد پس اگر تو را سوى غیر او فرستیم چه خواهد شد؟
ابن اشعث پاسخ داد که: اى امیر پندارى مرا سوى بقّالى از بقّالان کوفه یا یکى از جرامقه حیره فرستاده‏اى ندانى که مرا سوى شیرى سهمگین و شمشیرى برنده در دست دلاورى بزرگ فرستاده‏اى از خاندان بهترین مردم؟! پس عبید الله پیغام داد که: او را امان ده که جز بدین گونه بر وى دست نیابى.
و از بعض کتب مناقب نقل است که: مسلم مانند شیر بود و نیروى بازوى او چنانکه مرد را به دست خود مى‏ گرفت و به بام خانه مى‏ انداخت.
و سید در ملهوف گفته است: مسلم صداى سمّ اسبان را شنید زره بپوشید و بر اسب سوار شد و با اصحاب عبید الله جنگیدن گرفت تا گروهى بکشت پس محمد اشعث بانگ زد و گفت:
اى مسلم تو را امان است. گفت: به امان خیانتکاران فاسق چه اعتبار؟ و روى بدانها آورده کار زار مى‏کرد و رجز حمران بن مالک خثعمى را در روز قرن مى‏خواند: اقسمت لا اقتل الّا حرّا آه، پس فریاد زدند کسى با تو دروغ نگوید و تو را فریب ندهد اما التفات به آنها نکرد تا جماعت بسیار بر او حمله کردند و زخم بسیار بر پیکر او وارد آوردند و مردى از پشتش نیزه‏اى بر او زد که بر زمین افتاد و او را اسیر کردند.
و در مناقب ابن شهر آشوب است که: با تیر و سنگ چندان بر پیکر او زدند که مانده و کوفته شد و بر دیوارى تکیه داد و گفت: چون است که بر من سنگ مى‏افکنید مانند کفّار با اینکه من از اهل بیت پیغمبران ابرارم چرا مراعات حقّ رسول خدا را درباره ذریّت او نمى ‏کنید؟
ابن اشعث گفت: خویشتن را به کشتن مده تو در زینهار منى.
مسلم گفت: آیا با اینکه توانایى دارم اسیر گردم لا و اللّه چنین نخواهد شد و بر ابن اشعث حمله کرد او بگریخت مسلم گفت: بار خدایا تشنگى مرا مى‏کشد پس از هر سوى بروى حمله کردند و بکیر بن حمران احمرى لب بالاى او را با شمشیر بخست و مسلم بر وى شمشیرى بزد که در اندرون او رفت و او را بکشت و کسى از پشت، نیزه‏اى بر مسلم فرو برد که از اسب بیفتاد و دستگیر شد.
شیخ مفید و جزرى و ابو الفرج گفتند: مسلم خسته زخمها شد و از قتال فرو ماند پس به کنارى جست و پشت به خانه همسایه داد محمد اشعث نزدیک او شد و گفت: تو را امان است.
مسلم گفت: آیا من ایمنم؟ همه آن مردم گفتند: آرى مگر عبید الله بن عباس سلمى که گفت:
لا ناقه لى فیها و لا جملى (این عبارت مثل است و در فارسى گویند: در این کار خرم به کل نخوابیده یعنى دخلى در این کار ندارم) و به کنارى رفت.
ابن عقیل گفت: سوگند به خدا که اگر امان شما نبود دست در دست شما نمى‏نهادم و استرى آوردند او را بر آن نشانیدند و مردم اطراف او را گرفته شمشیر از گردنش برداشتند گویا آن هنگام از زندگانى خود نومید شد و اشک از چشم او روان گشت و دانست آن مردم وى را مى‏کشند گفت: این آغاز خیانت و پیمان‏شکنى است.
ابن اشعث گفت: امیدوارم بر تو باکى نباشد.
مسلم گفت: همان امید است و بس، امان شما چه شد إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ و بگریست عبید الله بن عباس سلمى گفت: هر کس خواهان آن چیزى باشد که تو بودى وقتى بدو آن رسد که به تو رسید نباید گریه کند.
مسلم گفت: به خدا سوگند که من براى خود گریه نمى‏کنم و از کشتن خود جزع ندارم اگر چه هرگز مرگ خود را هم دوست نداشته‏ام و لیکن براى خویشان و خاندان خود که روى به این جانب دارند و براى حسین علیه السّلام و آل او گریه مى‏کنم آنگاه مسلم روى به محمد اشعث آورد و گفت: من گمان ندارم که بتوانى از عهده امانى که به من داده ‏اى بیرون آیى و از او درخواست کرد رسولى سوى حسین بن على علیه السّلام بفرستد و او را از واقعه بیاگاهاند تا آن حضرت از راه بازگردد.
و در روایت شیخ مفید است که: مسلم با محمد اشعث گفت: اى بنده خدا من چنان بینم که تو از انجام آن وعده امان که به من داده‏اى فرومانى آیا مى‏توانى کار نیکى انجام دهى و از نزد خود مردى را بفرستى تا از زبان من به حسین علیه السّلام پیغام برد چون گمان دارم امروز و فردا خارج مى‏شود و با اهل بیت بدین سوى آید به او بگوید که ابن عقیل مرا فرستاده است و او در دست این مردم اسیر شده است و گمان دارد که تا شام امروز کشته مى‏شود مى‏گوید با اهل بیت خود بازگرد پدر و مادرم فداى تو اهل کوفه تو را نفریبند اینها اصحاب پدر تو هستند که آرزو داشت از آنها جدا شود به مردن یا کشته شدن و اهل کوفه با تو دروغ گفتند و لیس لمکذوب رأى.
ابن اشعث گفت: سوگند به خداى که این کار انجام دهم.
ابو مخنف روایت کرده است از جعفر بن حذیفه که محمد اشعث، ایاس بن عثل طائى را از بنى مالک بن عمرو بن ثمامه بخواند و او مردى شاعر بود و بسیار به زیارت محمد اشعث مى‏آمد و او را گفت: به ملاقات حسین علیه السّلام بیرون رو و این نامه به او برسان. و آنچه مسلم بن عقیل گفته بود در آن نامه بنوشت و مالى به او داد و گفت: این توشه راه و این چیزى که عیال خود را دهى.
ایاس گفت: مرکوبى خواهم که شتر من لاغر شده است. گفت: این هم راحله با پالان سوار شو و برو. آن مرد سوار شد و به استقبال آن حضرت رفت پس از چهار شب در منزل زباله به او رسید و خبر بگفت و رسالت برسانید.
حسین علیه السّلام فرمود: آنچه مقدّر است مى‏رسد از خداى تعالى چشم داریم اجر مصیبت خویش را در فساد امت.
و مسلم وقتى به خانه هانى بن عروه رفته بود و هیجده هزار کس با او بیعت کرده بودند نامه سوى حسین علیه السّلام فرستاده بود با عابس بن ابى شبیب شاکرى و نوشته بود:
امّا بعد، آن کس که به طلب آب مى‏رود با اهل خود دروغ نمى‏گوید از اهل کوفه هیجده هزار کس با من بیعت کردند پس در آمدن شتاب فرماى همان وقت که نامه مرا مى‏خوانى که همه مردم را دل با تو است و دل به جانب آل معاویه ندارند و السّلام.
و در مثیر الاحزان هم به همین مضمون نامه نقل کرده است و گوید آن را با عابس بن ابى شبیب شاکرى و قیس بن مسهّر صیداوى بفرستاد (کامل) اما مسلم محمد اشعث او را به قصر عبید الله برد و محمد تنها نزد عبید الله رفت و خبر بگفت و اینکه او را امان داده است عبید الله گفت: تو را با امان چه‏کار تو را نفرستادیم او را امان دهى بلکه فرستادیم او را بیاورى و محمد خاموش شد و چون مسلم بر در قصر بنشست کوزه‏اى دید از آب سرد گفت: از این آب به من دهید. مسلم بن عمرو باهلى گفت: این آب را به این سردى مى‏بینى و اللّه از آن یک قطره نچشى تا در دوزخ از حمیم بنوشى. ابن عقیل فرمود: تو کیستى؟ مسلم باهلى گفت: من آن کس هستم که حق را شناختم و تو آن را بگذاشتى و خیر خواه امام خود بودم و تو بدخواهى نمودى و فرمانبردار بودم و تو عصیان کردى من مسلم بن عمرو باهلیم.
ابن عقیل فرمود: مادرت به سوگ تو نشیند چه درشت و بدخوى و سنگین‏دلى اى پسر [۴] باهله تو به حمیم و خلود در دوزخ سزاوارترى از من پس عماره بن عقبه آب سرد خواست.
و در ارشاد گوید: عمرو بن حریث [۵] غلام خود را فرستاد تا کوزه آب آورد بر آن دستمالى بود و قدحى و آب در قدح ریخت و گفت: بنوش. مسلم قدح بگرفت تا آب بنوشد قدح از
خون پر شد و نتوانست بنوشد و سه بار همچنین قدح را پرآب کردند بار سوم دندان ثنایاى او در قدح افتاد و گفت: اگر این از روزى مقسوم بود نوشیده بودم پس او را نزد عبید الله بردند بر او به امارت سلام نکرد پاسبان گفت: به امیر سلام نمى‏ کنى؟ گفت: اگر مرا خواهد کشت چرا سلام کنم و اگر نخواهد کشت فراوان سلام بر او خواهم کرد.
ابن زیاد گفت: به جان خودم تو کشته شوى. مسلم فرمود: چنین است؟ گفت: آرى گفت بگذار تا وصیّت کنم به یکى از خویشان خود. گفت: وصیّت کن. پس مسلم روى به عمر سعد آورده گفت: میان من و تو خویشى است و حاجتى به تو دارم که در پنهانى بگویم عمر سعد نپذیرفت ابن زیاد گفت: از حاجت پسر عمّت امتناع مکن پس ابن سعد برخاست (ارشاد) و با مسلم به جائى نشست که عبید الله آنها را مى‏دید (کامل) پس مسلم گفت: در کوفه قرضى دارم هفتصد درهم که آن را در نفقه خود صرف کردم آن دین را ادا کن (ارشاد) از آن مالى که در مدینه دارم (کامل) و جثّه مرا از ابن زیاد بخواه تا به تو بخشد و آن را به خاک سپارى و کسى سوى حسین علیه السّلام فرست که او را بازگرداند.
عمر به ابن زیاد گفت: [۶] مسلم چنین و چنان وصیت کرد. ابن زیاد گفت: لا یخون الأمین و قد یؤتمن الخائن امین هرگز خیانت نمى‏کند و لیکن گاه باشد دغلى را امین پندارند. (طعن بر عمر سعد زد که مسلم او را امین پنداشت و او خیانتکار بود) مال تو از آن تو است هر چه خواهى کن و امّا حسین علیه السّلام اگر آهنگ ما نکند قصد او نکنیم و اگر آهنگ ما کند دست از او بر نداریم و اما جثّه او شفاعت تو را درباره او هرگز نمى‏پذیریم.
و بعضى گویند: گفت: جثه او را چون کشتیم باک نداریم با آن هر چه کنند.
آنگاه با مسلم گفت: اى پسر عقیل مردم بر یک کلمه اجتماع داشتند تو آمدى و جدایى افکندى و خلاف انداختى. مسلم فرمود: نه چنین است، اهل این شهر گویند پدر تو نیکان آنها را بکشت و خون آنها بریخت و میان آنها کار کسرى و قیصر کرد ما آمدیم تا آنها را به عدل فرماییم و به حکم کتاب و سنت دعوت کنیم. گفت: اى فاسق تو را به این کارها چه؟ مگر میان این مردم به کتاب و سنت عمل نمى‏شد وقتى تو در مدینه خمر مى‏خوردى؟
مسلم فرمود: آیا من خمر مى‏خوردم سوگند به خداى که او خود داند تو دروغ مى‏گویى و من چنان که تو گویى نیستم آن کس را خمر خوردن برازنده است که خون مسلمانان مى‏خورد
و مردمى را که کشتنشان را خداى عزّ و جلّ حرام کرده است مى‏کشد به کینه و دشمنى و از آن کار زشت خرّم و شادان است گویا هیچ‏کار زشت نکرده است؟!!! ابن زیاد گفت: خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم چنان کشتنى که در اسلام کسى را آنچنان نکشته باشند.
مسلم فرمود: مناسب با تو همین است که در اسلام بدعتى‏گذارى که پیش از این در آن نبوده است و کشتن به طرز زشت و مثله کردن و ناپاکى و پست فطرتى را به خود اختصاص دهى چنانکه هیچ‏یک از مردم را این صفات سزاوار نباشد مانند تو. پس ابن زیاد او را دشنام داد و هم حسین و على علیهما السّلام و عقیل را و مسلم دیگر سخن نگفت.
مسعودى گفت: چون کلام ابن زیاد به انجام رسید و مسلم با او در جواب درشتى مى‏کرد او را گفت بالاى قصر بردند و احمرى را که مسلم بر وى ضربت زده بود گفت: تو باید مسلم را بکشى تا قصاص آن ضربت کرده باشى.
و جزرى گوید: مسلم با پسر اشعث گفت: و اللّه اگر زینهار تو نبود من تسلیم نمى‏ شدم به شمشیر به یارى من برخیز تو که امانت شکسته نشود. پس مسلم را بالاى قصر بردند و او استغفار مى ‏کرد و تسبیح مى‏ گفت پس وى را بر آن موضع که مشرف بر بازار کفشگران است گردن زدند و سرش بیفتاد قاتل وى بکیر بن حمران است که مسلم وى را ضربت زده بود آنگاه پیکر او را هم به زیر انداختند و چون بکیر فرود آمد ابن زیاد پرسید: مسلم را چون بالا مى‏ بردند چه مى‏ گفت؟ جواب داد: تسبیح مى‏ گفت و استغفار مى ‏کرد و چون خواستم او را بکشم گفتم: نزدیک شو سپاس خدا را که تو را زیر دست من ذلیل کرد تا قصاص کنم پس ضربتى فرود آوردم کارگر نشد گفت: اى بنده این خراشى که کردى قصاص آن ضربت من نشد. ابن زیاد گفت: هنگام مرگ هم تفاخر. بکیر گفت: ضربت دوّم زدم و او را کشتم. و طبرى گوید: او را بالاى قصر بردند و گردن زدند و پیکر او را به زیر افکندند که مردم بینند و هانى را فرمود به کناسه بردند یعنى جایى که خاکروبه شهر را در آنجا ریزند و به دار آویختند.
و مسعودى گفت: بکیر احمرى گردن مسلم بزد چنانکه سرش به زمین فرو افتاد و پیکرش را دنبال سرش بیفکندند آنگاه فرمود تا هانى را به بازار بردند و به زارى بکشتند فریاد مى‏زد:
اى آل مراد او شیخ و سرور آن قبیله بود چون سوار مى‏شد با او چهار هزار سوار زره پوشیده و هشت هزار پیاده بود و اگر هم سوگندان وى از کنده و غیر آن به آنها مى‏پیوستند سى هزار سوار زره ‏پوش بودند با این همه یکتن از آنها را نیافت همه سستى نمودند و به یارى او نیامدند.
و شیخ مفید فرموده است که: محمد بن اشعث برخاست و با عبید الله درباره هانى سخن گفت که تو منزلت وى را در این شهر مى‏شناسى و به خاندان و قبیله او معرفت دارى و قوم او دانند که من و دو تن از یارانم او را نزد تو آوردیم پس تو را به خدا سوگند مى‏دهم او را به من بخشى که من دشمنى اهل این شهر را ناخوش دارم.
عبید الله وعده داد که انجام دهد اما پشیمان شد و فورا فرمود: هانى را به بازار برید و گردنش بزنید پس او را بازو بسته به بازار گوسفندفروشان بردند و او مى‏گفت: «وا مذحجاه و لا مذحج لى الیوم یا مذحجاه و این مذحج» چون دید هیچ‏کس به یارى برنخاست دست خویش بکشید و از ریسمان خلاص کرد و گفت: عصا یا کارد یا سنگ یا استخوانى نیست که مردى از خود دفاع کند پاسبانان برجستند و بازوهاى او را محکم بستند و گفتند: گردن بکش گفت: در این باره سخى نیستم و شما را در قتل خویش اعانت نمى‏کنم پس یکى از بستگان عبید الله ترکى رشید نام با شمشیر بزد و کارى نساخت هانى گفت: الى اللّه المعاد اللّهم الى رحمتک و رضوانک؛ یعنى: بازگشت سوى خداست بار خدایا به سوى بخشایش و خوشنودى تو! آنگاه ضربتى دیگر زد و هانى را بکشت.
و در کامل ابن اثیر است که: عبد الرّحمن بن حصین مرادى این مرد ترک را در خازر با ابن زیاد بدید و او را بکشت و خازر نهرى است میان اربل و موصل و بدان جاى جنگى بود میان ابن زیاد و ابراهیم بن مالک اشتر و ابن زیاد بدانجا کشته شد لعنه اللّه، و عبد اللّه بن زبیر (بر وزن شریف) اسدى در مرگ هانى و مسلم ابیاتى گفت و بعضى آن را به فرزدق نسبت دهند:
فان کنت لا تدرین ما الموت فانظرى الى هانئ فى السّوق و ابن عقیل‏ الى بطل قد هشّم السّیف وجهه و آخر یهوى من طمار قتیل‏
و سر این دو شهید را سوى یزید فرستاد یزید نامه‏اى به سپاسگزارى او فرستاد و نوشت مرا خبر رسیده است که حسین علیه السّلام آهنگ عراق دارد پس پاسگاهها مرتّب کن و نگهبانان بگمار و بپاى و پاسدار و به تهمت مردم را در بند کن و به گمان بگیر اما تا کسى با تو ستیز نکند وى را مکش.
و در ارشاد است که: به گمان مردم را در زندان کن و به تهمت بکش و هر خبر تازه را سوى من بنویس ان شاء اللّه.
مسعودى گفت: خروج مسلم در کوفه روز سه شنبه هشت روز گذشته از ذى الحجّه سال شصتم است و همان روزى است که حسین علیه السّلام از مکه سوى کوفه روانه شد.
و بعضى گویند: روز چهارشنبه عرفه بوده است. آنگاه ابن زیاد امر کرد بدن مسلم را بیاویختند و سر او را به دمشق فرستاد و این اوّل بدنى بود از بنى هاشم که آویخته گشت و اولین سر از ایشان که به دمشق فرستاده شد.
و در مناقب است که: سر آن دو را به همراهى هانى بن حیوه وادعى به دمشق فرستاد و آنها را از دروازه دمشق بیاویختند.
و در مقتل شیخ فخر الدّین است که: مسلم و هانى را گرفتند و در بازارها مى‏کشیدند خبر آنها به بنى مذحج رسید بر اسبان خویش نشستند و با آن قوم کارزار کردند و مسلم و هانى را از آنها گرفتند. غسل دادند و به خاک سپردند رحمه اللّه علیهما و عذّب قاتلهما بالعذاب الشّدید.
هنگامی که خبر کشته شدن مسلم و هانی به حضرت ابی عبدالله الحسین علیه السلام رسید «انا لله و انا الیه راجعون» گفت و چند بار فرمود: «رحمه الله علیهما» و ایضا نامه بیرون آورد و برای مردم خواند:«بسم الله الرحمن الرحیم؛ اما بعد؛ خبری دلخراش به ما رسید، مسلم و هانی بن عروه و عبدالله بن یقطر کشته شدند.

پیشنهاد گروه فرهنگی امیدواران
کتاب مثیر الاحزان و منیر سبل الاشجان

پی نوشت ها:

[۱] مانند مثل است چنانچه عوام گویند او را به جایى مى ‏اندازیم که عرب نى انداخت. عمان- بضمّ عین- در بدى هوا و گرمى مثل است.
و زاره هم نزدیک آنجا ناحیتى است شیرناک، و مرزبان الزاره لقب شیر است.
[۲] شعار کلمه ‏اى است که افراد لشکر میان خود قرار دهند که بگویند و شناخته شوند که گوینده از سپاه ایشان است یا سپاه دشمن.
[۳] در تاریخ طبرى است که هارون بن مسلم از على بن صالح از عیسى بن یزید روایت کرد که: مختار بن ابى عبیده و عبد اللّه بن حارث بن‏ نوفل با مسلم خروج کرده بودند مختار با رایتی سبز و علم سرخ و مختار بیامد و علم خود را بر در سرای عمرو بن حریث فرو کوفت و گفت: من بیرون آمدم تا عمروبن حریت را سنگری باشم و این اشعث وقعقاع بن شور و شبث بن ربعی با مسلم کارزار کردند کارزاری سخت و شبث می گفت: تا شب منتشر باشید خودشان پراکنده می شوند قعقاع با او گفت: راه گریز را بر مردم بسته ای پس کنار کن تا مردم فرار کنند و عبید الله به طلب مختار و عبدالله فرستاد و برای دستگیری آنها دستمزدی معین کرد پس آنان را آوردند و او به حبس آنها فرمود. و هم طبری می گوید : مسلم را جراحتی سنگین رسید و چند تن از یاران او کشته شدند و فرار کردند پس مسلم بیرون آمد و داخل یکی از خانه های کِنده شد.
[۴] مؤلف در حاشیه گوید: مسلم به این تعبیر تعییر او خواست چون طائفه باهله فرومایه‏ترین و لئیمترین قبائل عرب بودند.
و از امیر المؤمنین علیه السّلام روایت شده است که روزى فرمود: «طایفه غنى و باهله و طائفه دیگرى را نام برد نزد من بخوانید تا عطاى خود بستانند سوگند به آن کسى که دانه را بشکافت و جنین را بیافرید که آنها را در اسلام نصیبى نیست و در نزدیک حوض و مقام محمود گواه باشم که دشمنان من بودند در دنیا و آخرت».
[۵] عمرو بن حریث مخزومى قرشى و حریث- بحاء مضمومه و راء مفتوحه- کنیه ابو سعید است هنگامى که پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله و سلّم رحلت فرمود دوازده‏ساله بود از دست بنى امیه ولایت کوفه داشت و بنى امیه را بدو اعتماد بود و او نیز هوادار آنان و دشمن امیر المؤمنین علیه السّلام بود در سال ۸۵ از دنیا رفت؛ مؤلف.
[۶] در عقد الفرید گوید: عمر با ابن زیاد گفت؟ مى‏دانى با من چه گفت: عبید الله گفت: سرّ ابن عم خویش را مستور دار. عمر گفت: کار بزرگتر از این است گفت: چیست؟ گفت: با من گفت حسین علیه السّلام مى ‏آید با نود تن زن و مرد تو او را بازگردان و براى او بنویس و خبر ده مرا چه مصیبتى رسید ابن زیاد گفت: اکنون که تو دلیل او شدى کسى با وى مقاتلت نکند غیر تو.

منبع: دمع السجوم ترجمه کتاب نفس المهوم، شیخ عباس قمی، ترجمه ابوالحسن شعرانی، صص۷۳-۱۰۰٫

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.