يك مرتبه خود را در حال ايستاده ديدم و ديدم كه در يك دستم سجّادهاى و دست ديگرم در دست جوان بزرگوارى است كه اثار عظمت و جلال از او نمايان است.
نخست تصور كردم كه بايد يكى از سلاطين جهان باشد، ولى متوجه شدم كه عمامه بر سر دارد و لباس نفيس تيرهرنگى بر تن مباركاش است. و شخص ديگرى در خدمتاش بود كه جامهى سفيد بر تن داشت.
در محضر مباركاش به سوى دكّهاى كه در نزديك محراب بود، به راه افتاديم، چون به دكّه رسيديم، مرا به اسم خطاب كرده فرمود:
(اى طاهر! سجّاده را پهن كن).
چون سجاده را پهن كرده ديدم بسيار سفيد و درخشان است و چيزى با خط درخشندهاى بر آن نوشته شده، كه من جنس آن را تشخيص ندادم. من سجاده را با رعايت زاويهى انحراف قبلهى مسجد پهن كردم، فرمود:
(سجاده را چه طور پهن كردى؟).
از هيبتاش طورى دست و پايم را گم كردم كه گفتم: (آن را به طول و عرض پهن كردم).
فرمود: اين عبارت را از كجا ياد گرفتهاى؟ عرض كردم: از فرازى از دعاى حضرت بقيةاللّه عليه السلام فرمود: (خوب است مقدارى فهم دارى)..
بر فراز سجاده مشغول عبادت شد، همواره نور از او ساطع بود و لحظه به لحظه بيشتر مىشد، به طورى كه ديگر نمىتوانستم به چهرهاش نگاه كنم. يك مرتبه به دلم گذشت كه اين بزرگوار نبايد از افراد عادى باشد. چون از نماز فارغ شد، ديدم كه بر فراز يك كرسى بلندى نشسته كه سايبان هم دارد، ولى نور جمالاش بسيار خيره كننده بود.
در آن لحظه تبسّمى نموده فرمود:
(اى طاهر به نظر شما من كدام يك از سلاطين دنيا هستم؟).
عرضه داشتم: شما سلطان سلاطين و سيد عالم هستى مىباشيد، شما از سلاطين دنيا نيستيد. فرمود:
(اى طاهر به خواستهى خود رسيدى، ديگر چه مىخواهى؟ آى شما را ما هموار ه تحت نظر نداريم؟ مگر اعمال شما همه روزه بر ما عرضه نمىشود؟).
آنگاه وعدهى گشايش زندگى داند، سپس فرمودند: (طاهر به خواستهات رسيدى، ديگر چه مىخواهى؟).
آن چنان از هيبت و جلالتاش خود را باختم كه قدرت سخن گفتن نداشت. در يك لحظه خود را در صحن مسجد تك و تنها ديدم، چون به سوى مشرق نگريستم، ديدم كه فجر طالع شده است.
شيخ محمدطاهر مىگويد: سالها بعد كه چشمانام را از دست دادم و بسيارى از راههاى كسب و كار به روىام بسته شد، ولى هرگز به سختى نيفتادم و طبق وعدهى آن حضرت گشايش روشنى در زندگىام پديد آمد.(1)
9. شيخ محمدتقى آملى
علامهى طباطبائى (صاحب تفسير الميزان) از استادش محروم سيدعلى قاضى نقل مىكند كه مىگفت:
بعضى از افراد زمان ما مسلّماً محضر مبارك آن حضرت را درك كردهاند و به خدمتش شرفياب شدهاند.
يكى از آنها شيخ محمدتقى آملى (صاحب مصباح الهدى) متوفاى 1391 ه. بود كه در مسجد سهله در مقام صاحب الزّمان عليه السّلام، در حالى كه مشغول ذكر و مناجات بوده، آن حضرت را در ميان نورى بسيارى قوى مشاهد كرده(2)، دو هفته بعد، در مسجد كوفه، كعبهى مقصود و قبلهى موعود بر او تجلى كرده، با او به گفت و گو پرداخته، به او شرف جاودانه اعطاء فرمودند.(3)
10. شيخ محمد كوفى
مرحوم حاج شيخ محمد كوفى كه تشرفّات فراوان دارد و حامل پيام حضرت بقيّة اللّه عليه السلام به مرحوم آيت اللّه اصفهانى بود(4) مىفرمايد:
در حدود سال 1335 ه. در شب هجدهم ماه مبارك رمضان به مسجد كوفه مشرف شدم و تصميم گرفتم كه شبهاى شهادت اميرمؤمنان را در آنجا بيتوته كنم و در حادثهى بزرگ تاريخ بشريت، شهادت جانگداز مولاى متقيان تفكّر نمايم.
نماز مغرب و عشا را در مقام مشهور به مقام اميرالمؤمنين عليه السّلام خواندم، برخاستم تا به گوشهاى از اطراف مسجد رفته افطار كنم.
افطارم در آن شب نان و خيار بود. به طرف شرق مسجد به راه افتادم، از طاق اول گذشتم، چون به طاق دوم رسيدم، ديدم بساطى پهن شده، شخصى عبا به خود پيچيده، بر روى آن بساط استراحت نموده است.
در كنار او شخص معمّمى در لباس اهل علم نشسته بود، به او سلام كردم، جواب سلامام را داد و فرمود: (بنشين).
نشستم، از تك تك حال علما و فضلا پرسيد، پاسخ دادم و گفتم: الحمدللّه حالشان خوب است و به خير و عافيت هستند.
شخصى كه در حال استراحت بود، جملهاى به او فرمود، كه من متوجّه نشدم و او ديگر سؤالى از من نكرد. پرسيدم اين آقا كه استراحت فرموده كيست؟ گفت:
(ايشان سيّد عالم است).
اين تعبير براى من مبالغهآميز جلوه كرد، زيرا مىدانستم كه عنوان (سيد عالم) تنها شايستهى حضرت حجت عليه السّلام مىباشد، و لذا گفتم: (پس اين سيّد عالِم است)، گفت: (نه، ايشان سيد عالَم است). من ساكت شدم و ديگر چيزى نگفتم و همچنان از سخن او در شگفت بودم.
اوايل شب بود، همهجا در تاريكى فرو رفته بود، ولى نورى بر ديوارهاى مسجد ساطع بود، گويى چراغهاى فراوانى در مسجد روشن بود.
نظر به اين كه همهى حواسّ من متوجّه سخن آن شخص بود، ديگر در مورد مبدأ نور چيزى نينديشيدم.
در اين هنگام آن آقايى كه مشغول استراحت بود، آب مطالبه كرد، شخصى در جلو چشم من ظاهر شد كه كاسهى آبى در دست داشت، ظرف آب به را به ايشان تقديم نمود، مقدارى تناول كرد، سپس بقيّهاش را به من داد، من گفت: تشنه نيستم.
آن شخص كاسهى آب را گرفتم، چند قدم برداشت و جلو چشم من ناپديد شد.
من هم براى اداى فريضهى مغرب و عشا و تفكر در مصيبت عظماى اميرمؤمنان برخاستم.
آن شخص از من پرسيد: كجا؟ هدف خود را گفتم، مرا تشويق نمود و در حق من دعاى خير نمود.
به مقام آمدم، چند ركعت نماز خواندم، كسالت بر من عارض شد، مقدارى خوابيدم، وقتى بيدار شدم ديدم هوا روشن است. خود را بسيار ملامت كردم كه در چنين شبى كه بايد همهاش در مصيبت اميرالمؤمنين عليه السّلام اندوهگين باشم، چرا خوابيدم و از عبادت محروم شدم؟
در آن اثنا متوجه شدم كه نماز جماعت برپاست، دو صف تشكيل شده و يك نفر بر آنها امامت نموده است.
يكى از آن جمع مرا به اقام جماعت سفارش كرد و گفت: اين جوان را با خود ببريد. ايشان فرمود:
(او دو امتحان در پيش دارد، يكى در سال چهل و ديگر در سال هفتاد).(5)
در اين هنگام من براى وضو ساختن از مسجد بيرون رفتم، چون به مسجد بازگشتم، ديدم هوا كاملاً تاريك است و اثرى از آن گروه نيست. تازه من به خود آمدم و متوجه شدم كه:
1. آن سيد بزرگوارى كه استراحت نموده بود، همان سيد عالَم و حجّت منتظر، امام عصر عليه السلام بوده است.
2. نورى كه بر ديوارها ساطع بود، نور امامت و ولايت بود.
3. نماز جماعت به امامت آن حضرت برگزار بود.
4. آن گروه خواص اصحاب آن حضرت بودهاند.
5. روشنى هوا نيز به جهت نور جمال با هر النّور آن حضرت بوده است.
6. كسى كه براى آن حضرت آب آورده بود، از طريق اعجاز بوده است.(6) اين داستان دنبالهاى بسيار لطيفى دارد كه در ضمن مطالب مربوط به (مسجد سهله) توسّط آية اللّه توحيدى، از شخص مرحوم كوفى نقل گرديد.(7)
يار صفحه
(1) نجم ثاقب، ص 575؛ العبقرى الحسان، ج 2، ص 113؛ ملاقات با امام زمان، ج 1، ص 245؛ ديدارى يار، ج 3، ص 105.
(2) مجلهى انتظار، ش 6، ص 344.
(3) مهرتابان، ص 147؛ ديدار يار، ج 3، ص 343؛ شيفتگان حضرت مهدى، ج 1، ص 219؛ توجهات ولىعصر به علما و مراجع، ص 152.
(4) مجلهى انتظار، ش 6، ص 349.
(5) يعنى: سال 1340 ه. و 1370 ه.
(6) العبقرى الحسان، ج 1، ص 120؛ ملاقات با امام زمان عليه السلام، ص 283.
(7) مجلهى انتظار، ش 6، ص 348.
ثبت دیدگاه