تاریخ تولد
﴿… وَ بِالْوالِدَینِ اِحْساناً… ﴾
تاریخ تولد
هجدهساله بودم و در اوج جوانی؛
آزمون سراسری موسوم به کنکور را هم داده بودم و در انتظار اعلام نتایج دقیقهشماری میکردم؛
پدرم به اقوام وعده داده بود که در صورت قبولی من، سورِ مفصّلی برپا کند.
… بالاخره انتظار به پایان رسید و نتیجه همان دلخواهِ پدرم بود:
با رتبهی بسیار عالی، در همان انتخابِ رشتهی اولم، در بهترین دانشگاهِ شهر پذیرفته شدم. جشنِ مفصّل فارغ التحصیلی در دبیرستان برپا شد و به نفرات اول، هدایایی تقدیم شد… به من هم یک ساعت مچی دادند.
اما روی دیگر سکه:
پدرم همان شبِ جشن در بیمارستان بود؛
خوب به خاطر دارم
آن روز را که به بیمارستان رفتم و نگاه مظلومانهی پدرم را که با شادی و غم همراه بود؛
شادی از قبولی من و غمِ بیماری خودش؛ سکتهی قلبی!
از قبولیام گفتم و ساعت مچی را نشانش دادم؛ غنچهی لبخندی به لبانش شکوفه کرد؛
غنچهای از پیوند غم و شادی.
نگاهی به ساعتم انداخت و تنها یک جملهی کوتاه گفت: مراقب مادرت باش!
آن روز جمعه بود؛ جمعهای فراموش نشدنی برای خانوادهی ما.
من به خانه برگشتم. غم سنگینی دلم را می فشرد و من دلیل آن را نمیدانستم.
… اما به زودی معلوم شد. انگار یکباره خانه را بر سرمان خراب کردند.
اقوامی که شاید سالی یک بار هم به دیدنمان نمیآمدند،
آن شب آمدند و تلخترین خبر را در گوشمان سرودند…
آن شب پدرم را از دست داده بودم.
… روزها میگذشت و ما…
در خانه، جای خالی پدر را بیشتر احساس میکردیم.
تازه فهمیده بودیم که چه پشتیبانی را از دست دادهایم! غمِ داغ برادر را برادرمرده میداند.
پدر یعنی حامی؛ پدر یعنی دلسوز؛
پدر یعنی نگهبان؛ یعنی چتر…
و در این میان، نگاه های ترحم آمیز اقوام، بیشتر خُردمان میکرد.
… روزها سپری می شد و من به دانشگاه میرفتم.
از غمِ هجرانِ پدر شاید کمی رهیده بودم؛
اما فکری در سرم افتاده بود که خیلی آزارم میداد:
من خیلی در حق پدرم کوتاهی کرده بودم؛ به بهانه ی درس خواندن و کنکور، به حرفهایش زیاد اعتنا نمیکردم و دستورهایش را عملی نمینمودم.
راستش در این اواخر یادم هست که از من رنجیده خاطر بود. غرورِ جوانی و مستی شباب پرده روی عقلم افکنده بود و من به پدرم، به عزیزم، به همهی جانم، بیتوجهی میکردم.
اکنون من مانده بودم و عذابِ وجدان.
«ایکاش» ها امانم را بریده بود:
ایکاش تا زنده بود، دستش را میگرفتم و میبوسیدم؛
ایکاش خجالت نمیکشیدم و میگفتم: بابا دوستت دارم؛
ایکاش به هر نحوی شده او را از خودم راضی میکردم…
و ایکاش…
البته دستش را که نه، اما صورتش را بوسیده بودم؛ ولی تنها در دوران کودکیام،
و شاید یک بار هم آن روز که صورتش را بر روی خاک نهادند. حالا من مانده بودم و عذابِ وجدانِ عمل نکردن به این آیهی قرآن:
﴿ وَ بِالْوالدِینِ اِحْساناً.﴾[1]
این فکرها، آیینهی دِقّم شده بود تا مدّت ها…
تا این که در دانشگاه با یک دوست آشنا شدم.
دوست که چه بگویم! عزیزتر از جان، دلسوز و بامحبت.
آشنایی با این دوست، نقطهی تحول زندگیام بود.
او افقی تازه از آیهی ﴿ وَ بِالْوالدِینِ اِحْساناً ﴾ را به من نشان داد؛ او راهی برای جبران ِمحبتِ ناکرده به پدرم، باز کرد و به من فهماند که پدر حقیقیام کیست؟
کلام رسول خدا – که دورد خدا بر او و خاندانش باد- را بر من خواند که فرمودهاند:
« من و علی دو پدر این امت هستیم و قطعاً حق ما بر آنها بزرگتر از حقِ پدرِ نَسَبی بر آنهاست.»[2]
آری! امامانِ معصوم در هر زمان، پدرِ دل سوزِ امتاند.[3]
… و اکنون
که پس از سالها آلبوم خاطرات ِگذشتهام را ورق میزنم، به تاریخ تولدم میرسم، در بیست سالگی!
همان تاریخ که پدرِ واقعیام را شناختم؛
همان تاریخ که نامِ زیبای مولایم، حضرت مهدی علیهالسلام زندهام کرد
که تا پیش از آن مرده بودم!
حالا تازه فهمیدهام که یتیم واقعی کیست؛
« یتیمٍ انْقَطَعَ عَنْ اِمامِهِ »:« یتیمی که از امامش دور افتاده »
« وَ لا یقْدِرُ عَلَی الوُصُولِ اِلَیهِ »[4]:« و راه ِوصالِ آن بزرگوار را نمیداند.»
اکنون، بندبند تنم، ضلع ضلعِ استخوانم، همهی عروق و اعصابم، چشم و گوش و دست و پایم،
همه و همه شاهدند که:
تو ای پدرِ مهربان! از هنگام تولد دوبارهام، تو دستم را گرفتهای.
و بیش از هر پدرِ دلسوزی، یاریام کردهای.
تو ای مولای زمانه! ای حجت زمان! ای امام حاضر! ای پدرِ مهربان!
ای که بر فرش های ما قدم مینهی! ای که در بازارهای ما آمدوشد میکنی![5] مرا ببخش که روزها و شبانگاه زندگانیم را، گاه بی یادِ تو سپری میکنم.
معرفتام بخش که بیشتر به یادت باشم!
محبتام ده که جز تو را در دعایم از خدا طلب نکنم!
اکنون سالهاست که بر سرِ مزارِ پدرم میروم
و پسر شش سالهام را نیز به همراه میبرم.
به یاد میآورم آن زمان را که دستانِ کوچکم در دست پدر بود؛
آن گاه صورت زیبای پدرم را در ذهن به تصویر میکشم.
یاد میکنم خندههایش را، محبتهایش را، سخنانش را،
و بیاختیار اشک بر گونه های من و پسرم جاری میشود.
آنگاه در نزد قبر پدر دست به دعا برمیدارم[6] و میگویم:
خدایا! تو کمکام کن که به آن آیهی قرآن عمل کنم
و پدرِ دلسوزم، امام زمانم را تنها نگذارم!
اگر پدرِ جسمانیام از دنیا رفته، پدر حقیقیام زنده است.
یاریام کن تا زندگیم با یاد ِآن مولا پیوند خورد!
یاریام کن تا یتیمان ِواقعی را بیدار سازم که لااقل متوجّه یتیمی خود شوند؛
بفهمند پدری دارند که باید به سویش حرکت کنند؛
یاریاش کنند و دعایش نمایند…
و تو، پسرم! بدان که من پدرت نیستم.
پدرِ من هم این خفته در مزار نیست.
پدر واقعی ِما زنده است؛ زندهی زنده.
سخنان ِما را میشنود و خواستههای ما را میداند.
از این پس به او رجوع کن و حل مشکلاتت را از او بخواه!
تا در گوشم قصهی تو،
در چشمم چهرهی تو،
در سینهی من آتش تو پنهان شد.
در لب هایم سوزِ بیان،
در قلبم شورِ نهان،
در دیدهی من اشک ِروان جوشان شد.
[3]. امام رضا عليهالسلام فرموده اند:« … اَلاِمامُ الاَنيسُ الرَّفيقُ وَ الوالِدُ الشَّفيقُ…»؛ كافي1: 198، ح1.
ثبت دیدگاه