حدیث
سوگند به خدا امام شما سالیان درازی غایب می شود و چشم های مومنین در فراق او اشکباران است

پنجشنبه, ۶ اردیبهشت , ۱۴۰۳ Thursday, 25 April , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 1978 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 187×
پ
پ

شعر شهادت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله – بخش اول

شاعر:غلامرضا سازگار

حوادثی‌ست کـه قلـب مدینـه می‌لرزد

مدینه چون دل امّت بـه سینه می‌لرزد

سپاه شب، شده مست تصرّف خورشید

نسیم، شعله شد و در فضا شراره کشید

تمـام وسعت ملک خـدا شبِ تـار است

چه روی داده که خورشید هم عزادار است؟

ز کـوه و دشت و بیابـان خدا‌خدا شنوم

ز جنّ و انس و ملَک «وامحمّدا» شنوم

اجـل دریــده گریبـان و اشـک افشاند

امیـن وحـی خداونـد، نوحـه می‌خواند

پیام می‌رسد از خشت‌خشت خانۀ وحی

که منقطع شده از آسمـان ترانـۀ وحی

برون خانه اجل گشته گرم اذن دخـول

درون خانه چکد خون‌دل ز چشم بتول

الا الا ملــک المــوت! مـاتــم آوردی

ز آسمان به زمین یک جهان غم آوردی

ز دیدن رخ تو گشتـه رنگ فاطمه زرد

چه سخت حلقه به در می‌زنی، نزن! برگرد!

چگونه می‌کنی ای پیک مرگ دق‌الباب؟

که آسمان به سر خاکیان شده است خراب

بـرو بـه سینـۀ حیدر شـرر نـزن دیگر

به جان فاطمه سوگنـد! در نـزن دیگر

عقـب بـایست! بگیر احترام ایـن در را

بــرو یتیــم مکـن دختــر پیمبــر را

برو که طعنه بر این باب، دیـو و دد نزند

بـه بـاب خانـۀ توحید، کس لگـد نزند

محمّــد و علـی و فاطمـه کنـار هم‌اند

تو ایستاده و ایـن هـرسه اشکبار هم‌اند

نبی ز خون دل خویش چهره می‌شوید

درون خانـۀ در بستــه بـا علـی گویـد:

که یا علـی بنشیـن بـا تو راز دارم من

به سینه شعلـۀ ‌سـوز و گـداز دارم من

پس از رسول، مقامت ز کینه غصب شود

فـراز منبـر مـن دشمن تـو نصب شود

خدای، امر به صبرت کند در این اندوه

جواب داد علی: من مقاومم چـون کوه

دوباره گفت پیمبـر کـه ای امـام مبین

شوی به شهر مدینه غریب و خانه‌نشین

فلک ز غـربت تـو آه می‌کشـد ز نهـاد

به بـاب خانـه‌ات آتـش زنند از بیـداد

جـواب داد: همانـا بـه صبـر می‌کوشم

به حفظ دین خود این جام زهر می‌نوشم

رسول گفت چو کردی تحمل آن همه را

به پیش چشم تو سیلی زنند فاطمه را

تو ایستـاده و بـا چشـم خود نگاه کنی

درون سینۀ خود حبس سوز و آه کنی

در آن میانـه علی سخت در خـروش آمد

کشید ناله و خون در دلش به جوش آمد

اگرچه بـود وجـودش پـر از شـرارۀ خشم

به روی فاطمه چشمی گشود و گفت به چشم!

الا رسول خـدا خـون بـه سینه‌ام جوشید

کـه گفته‌هـات همـه جامـۀ عمـل پوشید

دری کـه بـود بـه دارالزیــاره‌ات مشهـور

دری که گرد از آن می‌زدود گیسوی حور

دری کـه بـود پـر از بوسه‌هـای جبراییل

دری که حـرمت از آن می‌گرفت عزراییل

دری که نـور فشانـد بـه چشم عرش علا

ببیـن چگونــه از آن دود مــی‌رود بــالا

به باغ وحی، خزان دست باغبـان را بست

که چیده گشت از آن میوه و درخت شکست

چه ننگ‌ها که خریدند یـا رسول‌الله

ز عتــرت تـو بریدنــد یـا رسول‌الله

چــو امتـت طلبیــدند حــب دنیــا را

بــرای غصـب خـلافت زدنــد زهـرا را

قسم به عزت قـرآن! قسـم به ذات خدا!

سر حسیـن تـو روز سقیفه گشـت جدا

چـه تیرهـا همـه از چلۀ سقیفه شتافت

گلوی اصغر و قلب حسین؛ هر دو شکافت

سقیفـه از حـرم کربــلا شـراره کشیـد

ز گـوش دخترکان تـو گوشـواره کشید

سقیفـه کـرد تــن عتـرت تـو را نیلـی

سقیفـه فاطمه‌هـا را دوبــاره زد سیلـی

همین که حق وصی تو غصب شد به ملا

سر حسین، جدا شد به دشت کرب‌وبـلا

سقیفه آتش سوزان به قلب «میثم» ریخت

نه قلب «میثم» بلکه به جان عالم ریخت

شاعر: یوسف رحیمی

چه ها کرده این شهر با ما پس از تو

همه خوب بودند اما پس از تو

ندارد خریدار آه غریبان

شده کار مردم تماشا پس از تو

تنت بر زمین بود و شد در سقیفه

سر جانشینی‌ت دعوا پس از تو

وصی تو را دست بستند آخر

دگرگون شده رسم دنیا پس از تو

اگر چه «مرا» می‌زدند این جماعت

«علی» را شکستند بابا پس از تو

فدایش شدم با تمام وجودم

ولی باز تنهاست مولا پس از تو

کسی غیر شیون، کسی غیر ناله

نیامد به دیدار زهرا پس از تو

ببر دخترت را از این شهر غربت

که خیری ندیدم ز دنیا پس از تو

دگر پای آتش به اینجا شده باز

دلم غرق خون شد، مبادا پس از من …

شاعر:غلامرضا سازگار

مدینـه مـرده و اهـل‌ مدینـه مرده‌تـرند

چگونه مرده که از مرگ خویش بی‌خبرند

ز جـاده مـدنیت بــرون شدنــد همـه

بر آن سرند که تا سر بـه کام فتنه برند

اسیر کفر و ضلالت شدند این امت

ز نـور وارد ظلـمت شدند این امت

****

مدینه متحدالرای و شیر حق، تنهاست

یگانه دوست عالم، اسیر دشمن‌هـاست

چـه روی داده مگــر امـت محمّـد را

که بودشان همه در وادی نبودن‌هاست

گمان نبود که خیل غدیریان کوشند

غدیـر را بـه بهـای سقیفـه بفروشند

****

هنوز خون مدینه به جوش می‌آید

هنوز غیرت حق در خروش می‌آید

هنـوز از در و دیـوار مسجـد نبوی

صدای خطبۀ زهرا به گوش می‌آید

درون سینه، نفس را شرارِ آه کنید

بـه شقشقیۀ مـولا علی، نگاه کنید

****

هنوز خشک نگردیده آبِ غسل رسول

که دیو توطئه در کار فتنه شد مشغول

کشیـده نقشـۀ غصب خـلافت علوی

فشانـده‌ آتش بیداد، بر سرای بتـول

برای غصب خلافت، چه فتنه‌ها کردند

قسم به ذات خدا، جنگ با خدا کردند

****

مگر نه نفـسِ نفیس پیمبـر است علی

مگر نه شخص نبـی را برادر است علی

مگر نه فاتح بدر است و خیبر است علی

مگر نه شوهـر زهرای اطهر است علی

به حیرتم که چگونه غدیر را دیدند؟

حرم گذاشتـه، دور سقیفـه گردیدند

****

علی که خواند به امت، رسولِ حق، پدرش

شهیـد اولِ او گشت همســر و پدرش

قسم به حق علی، گر نبود صبر علی

خبـر نبـود ز اســلام و از پیــامبرش

چگونه مـا بـه طواف سقیفــه رو آریم

برو سقیفه! بدان سو، که ما علی داریم

****

چـه زود عهـد خدا و رسول رفت ز یاد

چه زود خرمن دینِ صحابه رفت به باد

دو مـاه و نیـم هنـوز از غدیر نگذشته

اساس فتنه، درون سقیفه شـد بنیـاد

چگونه دست ز آیین و دین خود شستند

علی کـه دست خدا بود، دست او بستند

پیشنهاد گروه فرهنگی امیدواران
پیامبر رحمت را بشناسیم

****

پس از سقیفه لگدکـوب گشت دینِ خدا

پس از سقیفه چه سرها ز تن شدند جدا

شکست پهلوی زهرا، شکافت فرق علی

بـه نیـزه رفـت سـرِ پـاکِ سیـدالشهـدا

ز دست فتنه‌گران، خون به قلب یاران شد

جنـازۀ حسـن از کینـه، تیربــاران شد

****

سقیفه سنگـرِ خصـمِ خـدای قهار است

سقیفه قاتل مقداد و حجر و عمار است

سقیفه شعله شد و سوخت بیت مولا را

سقیفه مرکزِ بیداد و ظلم و پیکار است

هزار فتنـۀ نـاگفته، ننگِ دامن اوست

گناه دائم اهل زمین، به گردن اوست

****

هـزار شکـر که مـا پیروِ امیر شدیم

زدیم سنگ به روباه و یارِ شیر شدیم

به راهیـان سقیفه، ز ما پیام دهید

که ما ز غار حرا، راهی غدیر شدیم

چنان که هست رسول خدا، پیمبر ما

علی است بعـد محمّد، امام و رهبر ما

****

کسی که نعمت حق شد به او تمام، علی ست

کسی که یافت به دوش نبی مقام، علی ست

هــزار غـاصب اگـر حـق او بـه ظلم برند

امـام شیعـۀ اثنــاعشـر امــام علـی ست

سزد که خلق بگردند دور قنبر او

زبانِ میثمیِ «میثم» است یاور او

شاعر: سید رضا موید

من که این گونه پدر محو تماشای توأم

دخترت فاطمه ام غمزده زهرای توأم

گریه ام را بنگر خنده بزن بر رویم

باغبانا نه مگر من گل زیبای توأم

دم آخر سخنی گوی تسلایم بخش

زان که افسرده چو آیینه ی سیمای توأم

بارها از شفقت دست مرا بوسیدی

وینت آواز که من ام ابیهای توام

حالیا دست به پیش آر که بوسم دستت

من که پرورده ی این دست توانای توأم

پاسخش داد نبی کای گل زیبای پدر

از همه بیش به فکر تو و غم های توأم

بعد من باز شود باب ستم بر رویت

سخت امروز در اندیشه فردای توأم

صبر کن زآن چه رسد بر تو و بر جان علی

بس جگر سوخته بهر تو و مولای توأم 

بینم آن شعله و دیوار و در و اندر بین

شاهد زمزمه ی وا  ابتاهای توأم

لیکن از عترت من زودتر آیی به برم

در جنان منتظر دیدن سیمای توأم

شاعر: رحمن نوازنی

نور دلگرمیِ ما چشمهٔ خورشیدی ما

نرو از خانه همسایه تجریدی ما

نرو ای جان علی دلبر توحیدی ما

سوره حمد خدا سوره تمجیدی ما

نرو که دست به دامان عبایت شده ایم

سوره حمدی و مشغول ثنایت شده ایم

به خدا هیچ گلی مثل شما خار ندید

هیچ کس مثل شما این همه آزار ندید

این همه دور و بر شانه خود بار ندید

سر شکستن وسط کوچه و بازار ندید

سر تو بس که شکسته است؛ دلم می شکند

قامتت بس که شکسته است ؛ قدم می شکند

پدر آن روز همان جنگ اُحد یادت هست

گذر از حادثه تنگ اُحد یادت هست

آن وفاداری کم رنگ اُحد یادت هست

مرد پیمان شکن ننگ اُحد یادت هست

پشت این در به خدا  بوی اُحد می آید

بوی دود است که از سوی اُحد می آید

مردم شهر رسیده اند به تو سر بزنند

دست بر دامن الطاف پیمبر بزنند

مثل جبریل در خانه تو پر بزنند

یادشان هست که بر خانهٔ تو در بزنند

یادشان هست که این خانه پر از تاویل است

بیت وحی است و پُر از بال و پَر جبریل است

چشم هایت نگرانند برای چه کسی؟

گریه می ریزی از این جا به هوای چه کسی؟

زیر لب زمزمه داری به نوای چه کسی؟

در سرت هست بگو کرببلای چه کسی؟

چشم های نگران تو به در خیره شدند

به علی و به حسین و به حسن خیره شدند

چشم وا کن که دو چشمان ترت آمده است

چشم وا کن پسر خون جگرت آمده است

جگر سوخته ی شعله ورت آمده است

پسر بی حرمت دور و برت آمده است

در سرش هست که روزی به فدایم بشود

بین یک کوچه باریک عصایم بشود

دور چشمت چقدر چشمه زمزم داری

به گمانم به سرت شور محرم داری

غصهٔ بردن انگشتر خاتم داری

غصهٔ غارت شدن چادر مریم داری

وعده ما سر گودال اباعبدالله

بر سر نیزه به دنبال اباعبدالله

گریه کردی و به چشمان ترم بوسه زدی

چقدر یک سره بر بال و پرم بوسه زدی

چقدر بر رخ و بر دست و سرم بوسه زدی

هی به دیوار و در و دور و برم بوسه زدی

این همه جان علی پیش حسن گریه نکن

این قدر بر پسر سوم من گریه نکن

بعد تو دست به دیوار علی می گیرم

دست بر کعبه دلدار علی می گیرم

خار از دیدهٔ خونبار علی می گیرم

ریسمان از سر و رخسار علی می گیرم

تو دعا کن پسر بی کفنم را نکشند

بین آن کوچه الهی حسنم را نکشند 

شاعر: محسن حنیفی

هر کس خماری می و صهبا کشیده است

 خود را به زیر سایه آقا کشیده است

 دستی که بال های مرا التیام داد

 من را به طوف گنبد خضرا کشیده است

 او مهربانتر از پدرم قبل خلقتم

 شصت وسه سال زحمت من را کشیده است

 ما قوم و خویش آل عبا در قیامتیم

 آقا عبای خود به سر ما کشیده است

 ما را به دست فاطمه ی خود سپرده است

 ما را دخیل چادر زهرا کشیده است

 با گریه می رسد نسب ما به دخترش

 او قطره را نواده ی دریا کشیده است

 حالا کنار بستر او گریه می کنیم

 با گریه های دختر او گریه می کنیم 

شاعر: محسن حنیفی

فصل خزان عمر من آمد، بهار رفت

 دستم شکست تا که ز کف زلف یار رفت

 رفتی و مانده در بر زهرا لباس تو

 با بوی پیرهن ز کفم اختیار رفت

 همسایه ها به گریه من طعنه می زنند

 همسایگی و رحم و مروت کنار رفت

 دیگر کسی به خانه ما سر نمی زند

 از خانواده ام سند اعتبار رفت

 با رفتنت کأنّ حسینم ز دست رفت

 با رفتن تو حُرمت ایل و تبار رفت

 تو دست و پا زدی و حسینم شکسته شد

 شاید دلش به گودی یک نیزه زار رفت

 بعد از تو پهلویم چقدر تیر می کشد

 با چشم و صورتم، کمرم تیر می کشد

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.