حدیث
سوگند به خدا امام شما سالیان درازی غایب می شود و چشم های مومنین در فراق او اشکباران است

پنجشنبه, ۹ فروردین , ۱۴۰۳ Thursday, 28 March , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 1978 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 187×
شهادت هانی و مسلم در لهوف
۱۶ شهریور ۱۳۹۸ - ۱:۱۲
پ
پ

شهادت هانی و مسلم در لهوف

پس در یک روز ۶۰۰ نامه آمد و نامه ‏ها از پى هم مى‏ رسید تا آن که ۱۲۰۰۰ نامه نزد امام جمع شد. آخرین پیکهاى کوفیان هانى بن هانى السبیعى «۱» و سعید بن عبد اللَّه الحنفى «۲» بودند که نامه زیر را آوردند و این آخرین نامه کوفیان بود:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ به حسین فرزند على امیر المؤمنین علیهما السّلام از سوى شیعیان او و پدرش امیر المؤمنین علیهما السّلام امّا بعد، براستى که همه مردم به انتظار تو هستند، و رأى و نظرى جز تو ندارند، پس بشتاب، بشتاب اى فرزند رسول خدا، باغات و بوستانها سر سبز و میوه ‏ها رسیده، و زمین پر از گیاه و درختان برگ بر آورده‏ اند، هر گاه اراده ‏ات تعلّق گیرد قدم رنجه فرماى، چه بر لشکرى وارد مى‏ شوى که براى تو آراسته و آماده ‏اند، و سلام و رحمت خدا بر تو و بر پدرت از پیش.

حسین علیه السّلام از هانى و سعید پرسید: نویسندگان این نامه کیانند؟ عرض کردند:

 شبت بن ربعی، «۳» حجار بن ابجر «۴» و یزید بن حارث «۵» و یزید بن رویم، و عروه بن قیس «۶» و عمر بن حجاج «۷» و محمّد بن عمیر بن عطارد. «۸»

[اعزام جناب مسلم بن عقیل به کوفه‏]

گوید: در این هنگام امام برخاست و بین رکن و مقام دو رکعت نماز گزارد و از خدا خیر امور را خواست. و آنگاه مسلم بن عقیل «۹» را فرا خواند و او را از وضع آگاه‏ ساخت، جواب نامه ‏ها را به همراه او براى کوفیان فرستاد که وعده عزیمت به کوفه را مى ‏داد و محتواى نامه امام این بود:

 «عموزاده‏ ام مسلم بن عقیل را به سویتان گسیل داشتم تا رأى و نظر شما را به من گزارش دهد».

مسلم با نامه امام رفت تا به کوفه رسید، چون مردم از برنامه امام آگاه شدند همگان از آمدن مسلم شادمان گردیدند، مسلم را در خانه مختار بن ابى عبیده ثقفى «۱۰» فرود آوردند، و شیعه نزدش رفت و آمد مى‏ کردند.

پس از اجتماع مردم نزد مسلم، مسلم نامه حسین علیه السّلام را قرائت کرد، مردم مى ‏گریستند تا آن که ۱۸۰۰۰ نفر با او بیعت کردند.

عبد اللَّه بن مسلم الباهلى و عماره بن ولید و عمر بن سعد «۱۱» به یزید نامه نگاشته از امرمسلم بن عقیل و اوضاع کوفه خبرش دادند و عزل نعمان بن بشیر و انتصاب دیگرى را رأى زدند.

 یزید به عبید اللَّه بن زیاد «۱۲» والى بصره «۱۳» نامه نوشت که تو را حکومت کوفه نیز دادیم، و او را از امر مسلم بن عقیل آگاه کرد و خواست تا وى را دستگیر و به قتل برساند، عبید اللَّه آماده حرکت به کوفه گردید.

 [نامه امام حسین (ع) به اشراف بصره‏]

حسین علیه السّلام به جمعى از اشراف بصره نامه نوشت و به وسیله یکى از موالى خود به نام سلیمان مکنى به ابا رزین «۱۴» ارسال داشت و آنان را به یارى خود فرا خواند و یاد آورشان شد که اطاعت از امام بر آنان واجب است. از این گروه یزید بن مسعود نهشلى و منذر بن جارود عبدى «۱۵» بودند.یزید بن مسعود بنى تمیم و بنى حنظله و بنى سعد را جمع کرد و در آن گرد همایى گفت: اى بنى تمیم! شخصیّت و موقعیّت خانوادگى و اصالتم را در میان خود چگونه مى ‏بینید؟

گفتند: به به به خدا تو ستون فقرات و رأس هر افتخارى، تو در مرکز شرافتى و در منزلگه شرف جلو دارى.

گفت: شما را براى رایزنى در امرى و یارى جستن در آن فرا خوانده ‏ام.

گفتند: به خدا که در بذل خیر خواهى و ابراز رأى خود دارى نکنیم، بفرما تا بشنویم.

گفت: همانا خداوند معاویه را در کمال خوارى به هلاکت رساند و نشانش را از میان برد، او بود که باب گناه و ظلم و جور را گشود و شالوده ستم را پى ریزى کرد، او بیعت با پسرش را به گردن مردم انداخت و گمان برد که محکمش ساخته، هیهات از آنچه که اراده کرده، در آن کوشش کرد ناکامیاب شد و آن را به مشورت گذاشت و بى‏یاور ماند، و اکنون پسرش یزید میگسار و رأس هر فجور و تباهى. ادّعاى خلافت بر مسلمانان را دارد و مى‏ خواهد بدون رضایت و خواست مردم بر آنان امارت یابد، و این در حالى است که با ضعف در حلم و علم جایگاه حقّ را نمى ‏داند، سوگند راست مى ‏خورم که جهاد و جنگ با یزید افضل از جهاد با مشرکان است.

و این حسین بن على، فرزند دخت گرامى رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله است که صاحب شرف اصیل و رأى استوار بوده، او را فضلى است که در محدوده قلم و بیان در نیاید، و دریاى علم بى‏ساحل که هرگز نخشکد، او سزاوار احراز منصب خلافت است، او که سابقه‏اى مشعشع و سنّى مجرّب و قدمتى در خور مباهات، و قرابتى افتخار آفرین‏(۱۶) او را عطوفتى با خردسالان و مهربانى‏اى با سالخوردگان است، به، چه مکرّم و گرامى است اگر راعى رعیت او باشد و امام امّت گردد، حجت مر خداى را بدو واجب، و موعظت بدو رسا گردد.

از نور حقّ مگر یزید و در بیابان باطل متحیّر و سرگردان نمانید، و این صخر بن قیس «۱۷» بود که لکّه ننگ شرکت نکردن در جمل را بر شما وارد کرد، و امروز شما آن را با قیام و نصرت فرزند رسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله بشویید، به خدا هیچ کس در یارى او تقصیر نکند مگر آن که خدا ذلّت در فرزند و قلت در عشیره را بهره ‏اش کند.

و اینک منم که لباس جنگ بر تن کرده و زره در بر نموده ‏ام، آن کس که کشته نشود خواهد مرد و آن کس که بگریزد و از دید مرگ پنهان نماند، خدایتان رحمت کند نیکو پاسخم دهید. بنو حنظله گفتند: اى ابا خالد ما همواره تیرهاى کمانت و فارسان عشیره توایم اگر ما را از کمان بجهانى به هدف مى ‏زنى، و اگر با ما به پیکار درآیى فاتح و پیروزى، و اگر در دریا فرو روى ما نیز با توایم، و اگر با سختیها دست و پنجه نرم کنى ما در کنار تو باشیم تو را با شمشیرهاى خود یارى و با جانهاى خود حفظ نماییم، براى هر چه خواهى قیام نما.

بنو سعد بن زید به سخن پرداخته گفتند: اى ابا خالد! نارواترین کارها نزد ما مخالفت با تو و خروج از فرمان و رأى توست، و اگر صخر بن قیس ما را فرمان به ترک جنگ داده کار ما را ستود و عزّت و سر فرازى ما همچنان برقرار است، اجازت فرماى تا با یک دیگر مشورت کرده نتیجه مشورت را به عرض برسانیم.

سپس بنو عامر بن تمیم آغاز سخن کرده، گفتند: اى ابا خالد، ما فرزندان پدرت (فامیلت) و هم پیمانان تو هستیم، اگر به خشم آیى ما رضایت و سکوت را نپسندیم واگر کوچ کنى ما در خانه ننشینیم، فرمان تو راست، ما را فراخوان تا اجابت کنیم، و فرمان ده تا فرمان پذیریم و هر گاه که بخواهى فرمان در اختیار توست.

گفت: اى بنو سعد، اگر فرمان پذیرید، خدا شمشیر را از شما بر ندارد و همواره شمشیرها در دستهاتان باشد. آن گاه نامه‏اى این چنین (از زبان هر یک) به امام نوشته شد.

 [نامه یزید بن مسعود نهشلى به امام حسین علیه السلام‏]

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ امّا بعد، نامه مبارکت عزّ وصول بخشید، و از محتوایش در این که مرا فرا خواندى و دعوتم فرمودى که بهره‏ ام را از طاعت از تو گرفته با نصرت تو به نصیبم فائز گردم، آگاه شدم. خداى بزرگ همواره زمین را از عامل به خیر و راهنماى به راه نجات خالى نگذارد، شما حجّت بالغه خدا بر خلق و امانت او در زمین بوده، آرى شما شاخه‏ هاى پر بار درخت زیتون احمدیه ‏اید که پیامبر ریشه آن بود، طائر بلند پرواز سعادت با دست مبارکت به پرواز در آید، من بنى تمیم را رام تو کرده‏ ام و به کمال پیرو حضرتت هستند و تشنه اطاعت از تو چون شتر تشنه به گاه ورود به آب هستند، و رقاب بنى سعد را مطیع فرمانت نمودم و آلودگیهاى درون و سینه ‏هایشان را با باران پند و رهنمایى چنان شستشو داده ‏ام که درخشندگى آن به چشم مى‏ خورد.

حسین علیه السّلام چون نامه را خواند فرمود:

 (آمنک اللَّه یوم الخوف و اعزّک و ارواک یوم العطش الاکبر)

«خداوند تو را در روز خوف (قیامت) ایمن داشته و در روز تشنگى بزرگ سیرابت فرماید».

ابن مسعود نهشلى آماده حرکت به سوى حسین علیه السّلام شده بود که خبر شهادت حضرت بدو رسید، و از این که توفیق یارى امام را نیافت بشدّت بى‏تابى کرد.

منذر بن جارود، پیک و نامه حسین علیه السّلام را تسلیم عبید اللَّه بن زیاد نمود، زیرا منذرترسید که مبادا این از سایس عبید اللَّه باشد، و بحریه دخت منذر، همسر عبید اللَّه بود، عبید اللَّه پیک را دار زد و به منبر رفت و به ایراد خطبه پرداخت، و مردم را از مخالفت و دامن زدن به اخبار تشنّج‏زا بر حذر داشت.

 [حاکم شدن ابن زیاد بر کوفه‏]

آن شب را عبید اللَّه به صبح آورد، در بامداد برادرش عثمان بن زیاد را در بصره به نیابت نهاده خود با شتاب عازم کوفه شد.

شام نزدیک کوفه بماند و با فرا رسیدن شب وارد کوفه شد، مردم را این گمان افتاد که حسین علیه السّلام است که وارد شده، شادمان شدند و به نزدش شتافته تا خیر مقدم بگویند، وقتى که شناختند که او ابن زیاد است پراکنده گردیدند، ابن زیاد به دار الاماره رفت و شب را به صبح آورد، بامداد به مسجد رفت و با ایراد خطبه مردم را از مخالفت با سلطان بر حذر داشته و وعده احسان بشرط اطاعت داد.

چون مسلم بن عقیل این خبر بشنید از ترس شناخته شدن از خانه مختار خارج و به خانه هانى بن عروه نزول کرد، هانى از وى حسن استقبال کرد، و رفت و آمد شیعه نزدش زیاد گردید، و ابن زیاد بر وى جاسوسها گمارد.

چون دانست که مسلم در خانه هانى است، محمّد بن اشعث «۱۸» و اسماء بن خارجه «۱۹» و عمرو بن حجاج را فرا خواند و گفت: چه شده که هانى به دیدن ما نمى ‏آید؟

گفتند: نمى‏ دانیم، گفته شده: بیمار است.

گفت: این را شنیدم و خبر رسیده که شفا یافته و بر باب خانه ‏اش مى‏ نشیند، و اگر بدانم که بیمار است به عیادتش مى‏روم، نزدش بروید، و تذکّرش دهید حقّ واجب ما را نادیده نگیرد، چه دوست ندارم او که از اشراف عرب است نزدم به فساد متّهم‏  آنان نزد هانى رفته و شبى را نزدش بوده و گفتند: چه شده که به ملاقات امیر نمى ‏روى چه از تو یاد کرده و گفته: اگر بدانم که بیمار است به عیادتش مى‏روم.

هانى فرمود: بیمارى مرا باز داشته است.

گفتند: بدو گزارش رسیده که تو صحت را باز یافته و غروبگاهان بر باب خانه‏ ات مى‏ نشینى، و این کوتاهى و جفا را سلطان تحمّل نکند آن هم از چون تویى، چه تو بزرگ قومى، سوگندت مى ‏دهیم که برخیزى و سوار شده و با ما نزدش بیایى، هانى لباس را پوشیده سوار بر مرکب شد. در نزدیکى قصر، هانى در خود احساس نگرانى کرد و به حسان بن اسماء بن خارج گفت: برادر زاده! به خدا که از این مرد خائفم، چه مى ‏بینى؟

گفت: اى عمو، نگران مباش و من بر تو از چیزى هراس ندارم، (حسان نمى ‏دانست که پشت پرده چه خبر است و ابن زیاد براى چه او را نزد هانى فرستاد) هانى به اتفاق همراهان بر عبید اللَّه داخل شدند، چون چشم ابن زیاد به هانى افتاد گفت: پاهاى خائنى او را به نزدت آورد (ضرب المثلى است) بعد رو به شریح قاضى «۲۰» که در نزدش نشسته بود کرد و اشارتى به هانى نمود و شعر عمرو بن معدى کرب زبیدى «۲۱» را خواند:

ارید حیاته و یرید قتلى          عذیرک من خلیلک من مراد

 من حیات او را اراده کردم و او مرگم را این عذر دوستت از مراد است هانى گفت: امیر را چه شده؟

ابن زیاد گفت: هانى آرام باش، این کارها چیست که در خانه‏ ات علیه امیر المؤمنین و جمهور مسلمین جریان دارد، مسلم بن عقیل را به خانه ‏ات در آورده برایش رزمجو و سلاح در خانه ‏هاى پیرامونت جمع مى‏کنى، و خیال مى‏کنى که کارت بر من پوشیده مى ‏ماند.

گفت: من کارى نکردم.

ابن زیاد: چرا کردى.

هانى: چنین نیست.

ابن زیاد: نوکرم معقل را فراخوانید- این معقل جاسوس ابن زیاد بود و خیلى از اسرار جاریه در منزل هانى را مى‏دانست- معقل آمد تا در نزدش بایستاد.

چون هانى وى را بدید بدانست که او جاسوس بر وى بود و گفت: به خدا که من نه مسلم را دعوت کرده و نه وى را دعوت به قیام کردم و لیکن به من پناهنده شده، از نپذیرفتن او شرمم آمد و با این پناهندگى ذمّه‏ ام بدو مشغول گردید و پناهش دادم، و حال که بر این اطلاع یافتى آزادم بگذار تا برگردم و او را از خانه ‏ام مرخّص نمایم تا هر جا که خواهد برود و ذمّه ‏ام از این حقّ جوار آزاد گردد.

ابن زیاد گفت: نه به خدا از من جدا نگردى تا مسلم را تسلیم دارى.

هانى گفت: نه به خدا هرگز به چنین ننگى تن در ندهم و میهمانم را تسلیمت نمى ‏کنم تا وى را بکشى.

ابن زیاد گفت: به خدا که باید حاضرش کنى؟

هانى: هرگز نکنم.

سخن بین آن دو به درازا کشید، مسلم بن عمرو باهلى برخاست و گفت: امیر اجازت دهند تا با هانى در نهان سخنى گویم، هر دو به کنارى رفتند، آن گونه که ابن‏ زیاد هر دو را مى‏ دید و چون صداهایشان بلند شد، ابن زیاد سخنانشان را مى‏ شنید.

 مسلم به هانى گفت: اى هانى، به خدا سوگندت مى ‏دهم خود را به کشتن نده و عشیره‏ات را گرفتار بلا مکن، چه من از کشته‏ شدنت نگرانم، این مرد- مسلم بن عقیل- عموزاده اینان است، هرگز در صدد ایذاء و قتلش نخواهند بود، وى را تسلیم کن، چه این کارت مایه رسوایى و نقصت تو نخواهد بود، و تو او را تسلیم سلطان مى‏ کنى.

هانى گفت: به خدا که این ننگ و رسوایى من است که من پناهنده‏ ام و میهمان و سفیر فرزند رسول اللَّه را تسلیم دشمنش کنم و حال آن که بازوانم سالم و یارانم زیادند، و اگر من تنها باشم و یاورى نداشته باشم هرگز تسلیمش نمى‏ کنم تا آن که خود فدایش گردم.

باهلى سوگندش مى‏ داد، و هانى بشدت امتناع مى‏ نمود.

ابن زیاد که این سخنان را مى ‏شنید گفت: نزدیکم آوردیش، نزدش برده شد، ابن زیاد گفت: به خدا تسلیمش کن و گر نه گردنت را مى ‏زنم.

هانى گفت: این گاه برق شمشیرها پیرامون کاخت را فرا گیرد.

ابن زیاد گفت: واى بر تو، آیا با شمشیر تهدیدم مى ‏کنى- هانى را گمان این بود که صدایش را عشیره ‏اش مى‏ شنوند- گفت: نزدیکم آوریدش، بعد با تازیانه ‏اش به سر و صورت و بینى و گونه هانى آنقدر زد که بینى وى شکسته و گوشت صورت فرو ریخته و خون بر لباس او جارى و تازیانه شکسته شد.

هانى دست یازید و قائمه شمشیر پاسبانى را گرفت تا شمشیر را بر آورده حمله نماید، پاسبان گرفتش و ابن زیاد فریاد زد: وى را بگیرید، و او را گرفتند و کشیدند تا آن که در اطاقى از قصر محبوسش کرده در را به رویش بستند. ابن زیاد دستور داد بر وى نگهبان گماردند.

اسماء بن خارجه- یا حسان بن اسماء- برخاست و گفت: نیرنگى بود امروز، اى امیر، فرمان دادى که این مرد را نزدت آوریم، حال که آمد، چهره‏اش را در هم شکسته و ریشش را با خونش خضاب کردى و گمان بردى که وى را مى‏ کشى.

 از سخنش ابن زیاد به خشم آمده و گفت: تو هم که از آنانى، فرمان داد تا مضروبش کرده به زنجیرش کشیده در گوشه ‏اى از قصر زندانیش کردند.

گفت: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیْهِ راجِعُونَ، اى هانى تسلیتت مى‏ گویم.

راوى گوید: به عمرو بن حجّاج، خبر رسید که هانى کشته شد- رویحه دخت عمرو همسر هانى بود- عمرو با همه قبیله مذحج به قصر حکومتى روى آورده ندا در داد که من عمرو بن حجاجم و اینان هم رزم آوران مذحج و شخصیتهاى آنان، ما طاعتى را از گردن فرو نگذاشته و تفرقه جماعت را نمى‏ خواهیم، به ما گزارش رسید که صاحب ما هانى کشته شد.

ابن زیاد به علّت اجتماع مردم پى برد، و به شریح قاضى فرمان داد تا بر هانى در آمده و بنگردش و سلامتش را به قومش اطلاع دهد، شریح نیز چنان کرد و مردم با خبر شریح خشنود شده و برگشتند.

این خبر به مسلم بن عقیل رسید، و او با یارانش به جنگ با ابن زیاد برخاسته و قصر ابن زیاد را در حلقه محاصره افکنده، و ابن زیاد در قصر متحصّن شده، و جنگ بین لشکر ابن زیاد و لشکر مسلم در گرفت.

پیشنهاد گروه فرهنگی امیدواران
مقتل و روضه: جریان بی تابی حضرت زینب کبری (سلام الله علیها) در شب عاشورا

اصحاب ابن زیاد که با وى در قصر بودند، از قصر به مردم اشراف یافته و یاران مسلم را از جنگ بر حذر داشته و آنان را از لشکر شام بیم مى ‏دادند و این وضع تا فرا رسیدن شب ادامه یافت.

با فرا رسیدن شب یاران مسلم از پیرامونش پراکنده شده و به یک دیگر مى ‏گفتند: با فتنه ‏اى که این همه شتاب دارد چه کنیم، بهتر آن است در خانه ‏هایمان نشسته، و این دو گروه را واگذاریم تا خدا کارشان را به اصلاح آورد.

جز ده نفر از جمعیت یارانش با وى نماند، به مسجد رفت تا نماز مغرب را بگزارد و آن ده نفر نیز متفرّق شدند.

مسلم چون وضع را چنین دید، یکّه و تنها در بازار و برزن و کوى کوفه حرکت کرد، تا دم در خانه زنى طوعه نام توقف فرمود، از وى آب خواست، آبش داد، و آنگاه‏ پناه خواست،  پناهش داد، پسر طوعه از قصّه با اطلاع شد و خبر را به ابن زیاد داد، ابن زیاد محمّد بن اشعث را فرا خواند و او را با جمعى براى دستگیرى مسلم فرستاد.

چون به خانه طوعه رسیدند و صداى سم اسبان به گوش مسلم رسید، لباس جنگ بپوشید و بر اسب بر نشسته و به جنگ با دشمن پرداخت.

مسلم (که از پستان شجاعت شیر مکیده و در حقیقت سخن او این بود:

کرده در روز ولادت کام منباز با شهد شهادت مام من‏)

جمعى از لشکر دشمن را به هلاکت رسانیده، شمشیر در کف او آن چنان سر مى‏افشاند که خاطره ذو الفقار را در دست حیدر کرّار تجدید مى‏ کرد.

محمّد بن اشعث ندا در داد: اى مسلم براى تو امان است.

مسلم فرمود: امان نیرنگ بازان تبهکار را بهایى نیست، باز رو به جنگ نهاد و ابیات حمران بن مالک خثعمى را به عنوان رجز مى‏ خواند:

اقسمت لا اقتل إلّا حرّا        و ان رأیت الموت شیئا نکرا

 سوگند خوردم که جز آزاد کشته نشوم گر چه مرگ چهره ‏اى نازیبا داشته باشد

اکره ان اخدع او اغرّا        او أخلط البارد سخنا مرّا

 نیرنگ و فریب خوردن را ناروا دارم یا شربت خنک و گوارا با چیز گرم و تلخ بیامیزم‏

 کلّ امرئ یوما یلاقى شرّا      اضربکم و لا أخاف ضرّا

 هر مردى روزى با سختى و شرّى تلاقى کند، شما را مى ‏زنم و از ضرر و زیانى نهراسم گفتند: سخن از نیرنگ و فریب نیست، بدین سخن نیز توجّهى نفرمود،- حملات را متواتر کرد، دشمن به ازدحام بدو روى کردند، در اثر کثرت جراحات وارده به ضعف مى‏ گرایید، مردى با نیزه از پشت به مسلم زد که به زمین افتاد و اسیر گردید.

چون بر ابن زیادش در آوردند، مسلم بر وى سلام نکرد، پاسبانى گفت: بر امیر سلام کن.

مسلم فرمود: خاموش باش، واى بر تو، به خدا که او امیر من نیست.

ابن زیاد گفت: چه سلام کنى یا نکنى باید کشته شوى.

 مسلم بدو فرمود: اگر مرا بکشى (عجیب نیست) چه بدتر از تو بوده که بهتر از مرا کشته است، و اگر مرا به بدترین وضع و قبیح ترین نحوه مثله کنى حکایت از خباثت درون و فرو مایگى تو دارد، چه این گونه جنایات در خور توست.

ابن زیاد گفت: اى عاقّ و اى تفرقه انداز، بر امامت خروج کرده شق عصاى مسلمین مى‏کنى و فتنه بر مى‏ انگیزى! مسلم فرمود: اى ابن زیاد دروغ گفتى، معاویه و فرزندش یزیدند که شق عصاى مسلمین کردند، و امّا فتنه، بذر هر نفاق و اختلاف و فتنه تو و پدرت زیاد پسر عبید، بنده بنى علاج از ثقیف «۲۲» است، امیدوارم که خدا شهادت را به دست تبهکارترین مردم برایم مقرر دارد.

ابن زیاد گفت: نفست تو را به آرزویى فرا خواند که چون سزاوارش نبودى خدا آن را از تو دریغ داشته به آن که اهلش بود داد.

مسلم فرمود: اى پسر مرجانه، اهل آن کیست؟

ابن زیاد: یزید بن معاویه.

مسلم فرمود: الحمد للَّه به داورى خدا میان ما و شما خشنودیم.

ابن زیاد: گمان دارى که در خلافت تو را حقى هست؟

مسلم فرمود: گمان نه، بلکه یقین دارم.

ابن زیاد گفت: به من بگو چرا بدین شهر که از آرامش برخوردار بود آمدى و بین مردم اختلاف پدید آورده، امر آنان را متشتّت کردى؟

مسلم فرمود: بدین جهت نیامدم، و لیکن این شمایید که منکرات را آشکار ومعروف و خوبیها را دفن و بدون رضایت مردم خود را بر گردن ایشان سوار کرده ‏اید، و مردم را بر خلاف فرمان خدا کشانیده، چون قیصر و کسرى بر مردم حکم مى‏ رانید.

ما آمدیم تا امر به معروف و نهى از منکر نماییم و مردم را به کتاب و سنّت فراخوانیم و آن گونه که پیامبر فرمود شایستگى این کار با ماست.

ابن زیاد- لعنه اللَّه علیه- شروع به هتّاکى به مسلم و علىّ و حسن و حسین علیهم السّلام نمود.

مسلم فرمود: این تو و پدر توست که براى ناسزا سزاوارترین هستید هر چه خواهى بکن اى دشمن خدا.

ابن زیاد بکیر- بکر- بن حمران خبیث ملعون را فرمان داد تا مسلم را به بالاى قصر برده و به قتل برساند، او را به بالاى قصر برده و مسلم به تسبیح و تقدیس و استغفار و صلوات بر پیامبر مشغول بود، گردنش را زد، و خود ترسان و لرزان فرود آمد.

ابن زیاد گفت: تو را چه مى‏ شود؟

گفت: اى امیر در لحظه کشتنش مردى سیه‏ گون زشت روى را روبروى خود دیدم که انگشت خود را مى‏ گزید- یا لبهاى خود را مى‏ گزید- که هرگز آنچنان نترسیده بودم.

ابن زیاد: شاید ترسیده ‏اى.

سپس فرمان قتل هانى بن عروه را داد، او را براى کشته شدن مى ‏بردند و او مى‏ گفت: وا مذحجاه، کجایند مذحج، وا عشیرتا، عشیره ما کجایند؟! گفتند: اى هانى گردن فراز دار.

گفت: من در بذل جانم سخىّ نیستم و شما را براى کشتنم یارى نکنم.

رشید غلام ابن زیاد گردنش را بزد و او را بکشت.

در شهادت مسلم و هانى، عبد اللَّه بن زبیر اسدى «۲۳»- یا به قولى فرزدق «۲۴»- چنین ‏سروده است:

فان کنت لا تدرین الموت فانظرى   الى هانى فی السّوق و ابن عقیل‏ اگر ندانى که مرگ چیست پس بنگربه هانى در بازار و به فرزند عقیل‏إلى بطل قد هشم السیف وجهه  و آخر یهوى من جدار قتیل‏ آن مرد شجاع که شمشیر چهره ‏اش را در هم شکستهو آن دیگر که از بالاى جدار فرو مى ‏افتد اصابهما جور البغى فاصبحا        احادیث من یسعى بکل سبیل‏ آن دو را تیغ ستم از پاى در آوردهو اکنون داستانشان زبانزد هر خاص و عام است‏ ترى جسدا قد غیّر الموت لونه       و نضج دم قد سال کلّ مسیل‏ پیکرى را مى‏نگرى که مرگ رنگ آن را تغییر داده،و خونى را که از پیکر جریان دارد فتى کان احیى من فتاه حیّیه      و اقطع من ذى شفرتین صقیل‏ جوانمردى که حیایش از حیاى دوشیزه عفیفه فزونتر است،او که قاطعتر از شمشیر دو دم صیقلى بودأ یرکب أسماء الهمالیج آمنا     و قد طلبته مذحج بذحول‏ آیا دیگر آسوده خاطر بر اسبهاى رهوار مى‏نشیند،اکنون که مذحج او را به فراموشى سپردتطوف حوالیه مراد و کلّهمعلى أهبه من سائل و مسول‏ او که روزى قبیله مراد پیرامونشاز سائل و مسئول در کمال آمادگى بودند فإن أنتم لم تثأروا بأخیکم   فکونوا بغایا أرضیت بقلیل‏ اگر خون برادرتان را نجویید،پس مانند زنان زانیه به اندک بسازید

راوى گوید: عبید اللَّه بن زیاد خبر مسلم و هانى را به یزید گزارش داد، یزید در پاسخ وى را بر کار و قاطعیتش ستود و تشکّر کرد، و وى را آگاهانید که بدو خبر رسیده حسین علیه السّلام به سوى کوفه مى‏آید، و فرمان داد هر که را که گمان برد بگیرد و حبس کند و به کیفر کشد.

 کتاب صوتی: مقتل خوانی کتاب لهوف سید بن طاووس

پی نوشت ها:

 (۱)- هانى بن هانى بن الهمدانى الکوفی، از امیر المؤمنین روایت کرده، و ابو اسحق از و روایت کرد.

تهذیب التهذیب ۱۱/ ۲۲- ۲۳

 (۲)- سعید- سعد از بنى حنیفه بن مجیم … حماسه سراى توانا، یکى از پیکهاى کوفیان نزد امام بود.

تاریخ طبرى ۵/ ۴۱۹ و ۳۵۳، مقتل الحسین خوارزمى ۱/ ۱۹۵ و ۲/ ۲۰، المناقب ۴/ ۱۰۳، البحار ۴۵/ ۲۱ و ۲۶ و ۷۰، تسمیه من قتل مع الحسین: ۱۵۴، انصار الحسین: ۹۰ و ۹۱

 (۳)- شبث بن ربعى تمیمى یربوعى، ابو عبد القدوس، شیخ مصر و اهل کوفه در ایامش، زمان و عصر نبوّت را درک کرده، و بعد به سجاح مدعیه نبوت پیوست، بعد به اسلام بازگشت، به خونخواهى عثمان برخاست و با آن که از حسین دعوت نمود خود به جنگ امام مى‏رود و در سال ۷۰ به هلاکت مى‏رسید.

گفته شده: بعد از دستگیرى ابراهیم بدو گفت: راست بگو در کربلا چه کردى؟ گفت: صورت مبارک امام را با شمشیر زدم. گفت: واى بر تو اى ملعون، از خدا و جدّش نترسیدى، بعد ابراهیم گوشت ران شبث را آنقدر شکافت تا سقط شد.

الاصابه شماره ۳۹۵۰، تهذیب التهذیب ۴/ ۳۰۳، میزان الاعتدال ۱/ ۴۴۰، الاعلام ۳/ ۱۵۴

 (۴)- حجار- بر وزن کتان یا کتاب بن ابجر کوفى، گفته شده از امیر المؤمنین روایت دارد و سماک بن حرب از و روایت دارد. الرجال فی تاج العروس ۲/ ۲۵

 (۵)- در نسخه‏ها یزید بن حارث و یزید بن رویم آمده، لیکن ظاهرا صحیح آن باید یک نفر باشد با نام یزید بن حارث بن رویم که به دست امیر المؤمنین به اسلام گروید، در جنگ یمامه حضور داشت، ساکن بصره شد و در سال ۶۸ در رى کشته شد.

الکامل ۴/ ۱۱۱، الاصابه شماره ۹۳۹۸، تهذیب التهذیب ۸/ ۱۶۳، جمهره الانساب: ۳۰۵، الاعلام ۸/ ۱۸۰- ۱۸۱

 (۶)- ظاهرا عزره بن قیس صحیح باشد به تاریخ طبرى ۵/ ۳۵۳، انساب الاشراف ۳/ ۱۵۸ رجوع شود

 (۷)- در ارشاد مفید: ۳۸ عمرو بن حجاج زبیدى آمده است‏

 (۸)- محمد بن عمیر بن عطارد بن حاجب بن زراره التمیمى الدارمى، کوفى است، با حجاج و دیگر امراء داستانها دارد، او یکى از فرماندهان لشکر على علیه السّلام در صفین بود، وفات او حدود سال ۸۵ ه. بود.

المحبر: ۱۵۴، ۳۳۸ و ۳۳۹، لسان المیزان ۵/ ۳۳۰، الاعلام ۶/ ۳۱۹

 (۹)- مسلم بن عقیل ابن أبى طالب بن عبد المطلب بن هاشم، از تابعین، و از صاحبان خرد استوار و شجاعت بود، مادرش ام ولد بود که عقیل از شام خریده بود، امام او را به کوفه فرستاد تا از برایش از مردم بیعت بگیرد. نیمه رمضان ۶۰ از مکه خارج و روز ششم شوال وارد کوفه شد و او نخستین شهید از اصحاب حسین علیه السّلام است.

مقاتل الطالبیین: ۸۰، الطبقات الکبرى ۴/ ۲۹، تسمیه من قتل مع الحسین: ۱۵۱، الکامل فی التاریخ ۴/ ۸- ۱۵، الاخبار الطوال: ۲۳۳، تاریخ الکوفه: ۵۹، الاعلام ۷/ ۲۲۲، انصار الحسین: ۱۲۴، ضیاء العینین: ۱۳- ۲۹

 (۱۰)- مختار بن ابى عبیده بن مسعود ثقفى، ابو اسحق، اهل طائف از برجستگان خونخواهان حسین علیه بنى امیه بود. او با پدرش به مدینه کوچید و وابستگى با بنى هاشم داشت، عبد اللَّه بن عمر با صفیه خواهر مختار ازدواج کرد، او در عراق با على علیه السّلام بود و بعد از او ساکن بصره گردید، عبید اللَّه بن زیاد او را در بصره دستگیر و به شفاعت ابن عمر به طائف تبعید گردید و بعد از هلاکت یزید به کوفه رفت و به خونخواهى امام قیام کرد و بر کوفه و موصل غلبه کرد و کشندگان حسین علیه السّلام بکشت و در جنگ با مصعب بن زبیر در سال ۶۷ کشته شد.

الاصابه شماره ۸۵۴۷، الفرق بین الغرق: ۳۱- ۳۷، الکامل فی التاریخ ۴/ ۸۲- ۱۰۸، تاریخ طبرى ۷/ ۱۴۶، الاعلام ۷/ ۱۹۲

 (۱۱)- عمر بن سعد ابى وقاص زهرى مدنى، عبید اللَّه بن زیاد او را با فرماندهى بر ۴۰۰۰ نفر به جنگ دیلم فرستاد و با آن عهدنامه حکومت رى براى عمر بن سعد بود، بعد عبید اللَّه چون از حرکت حسین علیه السّلام به سوى عراق اطلاع یافت به عمر بن سعد نوشت که با لشکرش باز گردد، و او را مأمور قتل و جنگ با امام نمود، و او عذر خواست، ابن زیاد تهدیدش کرد که حکومت رى را از او بستاند و او پذیرفت، عمر بن سعد به دست نیروى مختار کشته شد.

الطبقات ۵/ ۱۲۵، الکامل فی التاریخ ۴/ ۲۱، الاعلام ۵/ ۴۷

 (۱۲)- عبید اللَّه بن زیاد بن ابیه، در بصره متولّد شد، در وقت هلاکت پدرش در عراق بود، به شام رفت و معاویه او را در سال ۵۳ به حکومت خراسان فرستاد. او دو سال در آن جا بود، معاویه او را در سال ۵۵ امیر بصره ساخت و در سال ۶۰ یزید امارت او را تنفیذ کرد، واقعه کربلا در زمانش و به دستش پیش آمد، بعد از هلاکت یزید مردم بصره با او بیعت کرده، بعد بر او هجوم بردند و او پنهان به شام گریخت، سپس آهنگ عراق کرد که جنگ بین او و ابراهیم اشتر پیش آمد. لشکرش متفرق و ابراهیم در خازر از سرزمین موصل عبید اللَّه را بکشت، او را ابن مرجانه خوانند و او کنیزکى معروفه به فسق و فجور بود.

تاریخ طبرى ۶/ ۱۶۶ و ۷/ ۱۸ و ۱۴۴، الاعلام ۴/ ۱۹۳

 (۱۳)- بصره شهرى است اسلامى که در خلافت عمر بنا گردید. در سال ۱۸ ه، بصره ‏اش خواندند، چون داراى سنگهاى نرم (به نام بصره) مى ‏باشد، و بصرتان: بصره و کوفه را گویند.

مجمع البحرین ۳/ ۲۲۵- ۲۲۶

 (۱۴)- سلیمان مولاى حسین علیه السّلام بود که امام او را به بصره فرستاد، یکى از زعماى بصره که امام سلیمان را نزدش فرستاده بود، سلیمان را تسلیم عبید اللَّه کرد و عبید اللَّه وى را کشت، بعضى از مورّخان آورده‏اند که او با حسین در کربلا شهید شد، و ظاهرا شهید در کربلا سلیمان نام دیگرى است.

تاریخ طبرى ۵/ ۳۵۷- ۳۵۸، مقتل خوارزمى ۱/ ۱۹۹، بحار ۴۴/ ۳۳۷- ۳۴۰، انصار الحسین: ۷۴، ضیاء العینین ۳۹- ۴۰

 (۱۵)- منذر بن جارود، در عهد پیامبر متولّد و در جمل در خدمت على علیه السّلام بود و از طرف امام والى اصطخر شد: خبر ناخوشایندى از او به امام رسید، عزلش فرمود: عبید اللَّه او را به سال ۶۱ ولایت مرز هند داد و در آخر همان سال ۶۱ مرد.

الاصابه ش ۸۳۳۶، جمهره الانساب: ۲۷۹، الاغانى ۱۱/ ۱۱۷، الاعلام ۷/ ۲۹۲

 (۱۶)- او به سبب کجى و شلى پایش به احنف معروف بود. در نام او اختلاف است، برخى او را صخر نامیده‏اند و برخى ضحاک. در بصره زاده شد و زمان پیامبر را درک کرد اگر چه ایشان را ندید. از جنگ جمل کناره گرفت و در کوفه بمرد.

الطبقات: ۷/ ۶۶، جمهره الانساب: ۲۰۶، تاریخ الاسلام ۳/ ۱۲۹، الاعلام: ۱/ ۲۷۶ و ۲۷۷

(۱۷) او به سبب کجى و شلى پایش به احنف معروف بود. در نام او اختلاف است، برخى او را صخر نامیده‏اند و برخى ضحاک. در بصره زاده شد و زمان پیامبر را درک کرد اگر چه ایشان را ندید. از جنگ جمل کناره گرفت و در کوفه بمرد.

الطبقات: ۷/ ۶۶، جمهره الانساب: ۲۰۶، تاریخ الاسلام ۳/ ۱۲۹، الاعلام: ۱/ ۲۷۶ و ۲۷۷٫

 (۱۸)- محمّد بن اشعث بن قیس کندى، از اصحاب مصعب بن زبیر است در سال ۶۷ کشته شد. الاصابه شماره ۸۵۰۴، الاعلام ۶/ ۳۹

 (۱۹)- اسماء بن خارجه بن حصین فزارى، از تابعان بود و از شخصیتهاى طبقه اوّل کوفه. در سال ۶۶ ه. ق. بمرد.

فوات الوفیات ۱/ ۱۱، تاریخ الاسلام ۲/ ۳۷۲، النجوم الزاهره ۱/ ۱۷۹، الاعلام ۱/ ۳۰۵

(۲۰)- شریح بن حارث بن قیس الکندى- ابو امیه- یمنى الاصل بود، مرگش سال ۷۸ ه. ق. بوده، در زمان عمر و عثمان و على و معاویه تا زمان حجاج، قاضى کوفه بود و در سال ۷۷ استعفا کرد و حجاج استعفاى او را پذیرفت.

الطبقات ۶/ ۹۰- ۱۰۰، وفیات الاعیان ۱/ ۲۲۴، حلیه الاولیاء ۴/ ۱۳۲، الاعلام ۳/ ۱۶۱

 (۲۱)- عمرو بن معدی کرب زبیدى، فارس یمن در سال ۹ ه با ده نفر به مدینه آمده و مسلمان شدند، کنیه ‏اش ابو ثور بود و در سال ۲۱ ه. ق. نزدیک رى مرد.

الاصابه شماره ۵۹۷۲، الطبقات ۵/ ۳۸۳، خزانه الادب ۱/ ۴۲۵

 (۲۲)- سیّد خویى فرماید: زیاد بن عبید …، همان زیاد بن ابیه است که مادرش سمیّه معروفه به زناست که قصّه پیوستن او به ابى سفیان مشهور است و بچه زنازاده‏اش عبید اللَّه قاتل حسین علیه السّلام است.

اى کاش مى‏دانستم که چگونه علّامه و ابن داود این لعین بن لعین پدر لعین را در رسته اوّل از کتابشان قرار دادند و توجّه نفرمودند که این زیاد بن عبید همان زیاد معروف به نام مادرش مى‏باشد.

معجم رجال الحدیث ۷/ ۳۰۹

 (۲۳)- عبد اللَّه بن الزبیر بن الاعشى. نامش قیس بن بجره بن قیس بن منقذ بن طریف بن عمرو بن قعین اسدى است. ادب الطف ۱/ ۱۴۶

 (۲۴)- فرزدق همام بن غالب، ابو فراس از نوادر شعراء و استاد در لغت، و شریف در قومش بوده، پدر و جدّش نیز از اشراف بخشندگان بوده و در بیابان بصره در حدود ۱۰۰ سالگى وفات نمود. خزانه الادب ۱/ ۱۰۵- ۱۰۸، جمهره اشعار العرب: ۱۶۳، الاعلام ۸/ ۹۳

منبع: لهوف،علی بن موسی ابن طاووس، ترجمه میر ابوطالبی، دلیل ما، قم،۱۳۸۰،صص۹۳-۱۰۸٫

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.