میخواهم بهار باشم
میخواهم دشت باشم، سینه گسترده طبیعت و رازدار هزاران رهگذر غمآجین و کاروان افسوس، تا نسیمها بر جانم بوزند و پرندگان سینهام را هوسگاه پرواز خویش سازند…
میخواهم بهار باشم، تا با رسیدنم هستیهای دروغین رسوا شوند و هستهای هست، باز شناخته گردند؛ حقیقت هستی را بشناسانم و شناسای رویشها باشم…
میخواهم احساس باشم، روح ادراکها.
میخواهم دل باشم، مرز انسان.
میخواهم نگاه باشم، پیامبر دلها.
میخواهم عشق باشم، فروغ نگاهها…
میخواهم شعر باشم، اشک سخنها.
میخواهم غزل باشم، سخن اشکها.
میخواهم دشت باشم، سینه گسترده طبیعت و رازدار هزاران رهگذر غمآجین و کاروان افسوس، تا نسیمها بر جانم بوزند و پرندگان سینهام را هوسگاه پرواز خویش سازند…
میخواهم بهار باشم، تا با رسیدنم هستیهای دروغین رسوا شوند و هستهای هست، باز شناخته گردند؛ حقیقت هستی را بشناسانم و شناسای رویشها باشم…
میخواهم احساس باشم، روح ادراکها.
میخواهم دل باشم، مرز انسان.
میخواهم نگاه باشم، پیامبر دلها.
میخواهم عشق باشم، فروغ نگاهها…
میخواهم شعر باشم، اشک سخنها.
میخواهم غزل باشم، سخن اشکها.
محمدرضا حکیمی، فریاد روزها، ۱۲ ـ ۱۴٫
ثبت دیدگاه