حدیث
سوگند به خدا امام شما سالیان درازی غایب می شود و چشم های مومنین در فراق او اشکباران است

چهارشنبه, ۲۹ فروردین , ۱۴۰۳ Wednesday, 17 April , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 1978 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 187×
همسفر با تو تا کربلا
۰۳ اردیبهشت ۱۳۸۷ - ۱۰:۱۹
پ
پ

همسفر با تو تا کربلا

– می خواهی به کربلا بروی؟
– چه کنم دلم بیقرار شده تاب ماندن ندارم. دلم هوای کربلا کرده.
– کدام دل است که هوای کربلا نکرده باشد اما خودت بهتر از من می دانی که الان چقدر راه نا امن است.
– می دانم محمد، می دانم. اما دست خودم نیست.
– تازه فقط نا امنی راه نیست اگر این مردان بی رحم عنیزه فقط مال زوار را می بردند و خودشان را رها می کردند که مساله ای نبود همه زندگیمان فدای حسین اما آن ها سنگدل و بی رحم هستند و هرکس را که اسیر کنند اصلاً کسی نمی داند که چه بر سرش می آورند و او را به کجا می برند.
 – ببین! من خودم همه این ها را می دانم. اما هرچه سعی می کنم خودم را متقاعد کنم که راه نا امن است و دست از این سفر بردارم نمی توانم دست خودم نیست. همه وجودم در اشتیاق کربلا می سوزد.
محمد از جا برخاست پارچه های روی پیشخوان حجره را جمع کرد تا حجره را برای رفتن به نماز ببندد. همان طور که پارچه ها را روی طاقچه داخل حجره می چید، گفت: سید مهدی کار درستی نمی کنی عشق و علاقه به امام حسین علیه السلام جای خود، حفظ جان و مال هم جای خود. دلت به حال خودت نمی سوزد، به حال فرزندانت بسوزد. آن اطفال معصوم را یتیم نکن.
سید مهدی آشفته از روی چهار پایه بلند شد و پارچه ای که در دست محمد بود از او گرفت و گفت:
– این چه حرفی است که می زنی برادر من؟!
– سید تو از علما و بزرگان حله و نجف هستی. نسازی به نصیحت من پارچه فروش نداری. خودت هم خوب می دانی که تمام بیابان های اطراف حله نجف و کربلا پوشیده از راهزنان عنیزه است این قبیله امان زائران کربلا را بریده اند.
سید مهدی دلتنگ پارچه را به او پس داد و رویش را برگرداند. محمد چند لحظه تامل کرد، دستش را روی شانه سید گذاشت و گفت: من سال ها با پدرت دوست بوده ام خدا می داند که برایم چقدر عزیزی، قصد ناامید کردن تو را هم ندارم.
سید چشمان پر از اشک را به زیر انداخت و قطره های اشک آرام بر روی محاسن سیاهش غلطید و گفت: تو هم برای من عزیزی و مثل پدرم قابل احترام. اما درست مثل این می ماند که تو به تشنه ای که دارد از شدت عطش جان می دهد بگویی آب نوش حتی اگر بر سر چشمه آب مارهای سمی هم خوابیده باشند عطش زده فقط به آب فکر می کند و نمی تواند به خطر مارهای سمی فکر کند.
محمد که دلش از استدلال غریب سید مهدی لرزیده بود سکوت کرد و خود را مشغول جمع کردن پارچه ها نشان داد. سید دوباره روی چهارپایه نشست زانوهایش می لرزید. انگار نمی توانست روی پا بایستد. مرتضی که از تجار حله بود با یک پارچه از راه رسید و سلام کرد محمد به استقبال او جلو رفت.
مرتضی با دیدن چهره اشک آلود سی مهدی جا خورد : سلام سید اتفاقی افتاده؟
سید برخاست و جواب سلام مرتضی را داد اما نتوانست توضیحی برای اشک هایش بدهد فقط صورتش را پاک کرد اما دوباره غرق اشک شد دیگر اختیار گریه دست خودش نبود.
محمد مرتضی را از تعجب و شگفتی درآورد و گفت سید مان دلش هوای کربلا کرده.
مرتضی جا خورد: کربلا؟ آن هم در این شرایط؟
– تو که کارت گذشتن از راه هاست، به این سید ما بگو در بیابان کربلا چه خبر است؟
مرتضی دو دست سید را گرفت و گفت: گوش کن سید اوضاع به شدت وخیم است. تمام نواحی اطراف کربلا را قبیله عنیزه قرق کرده اند. همه راه ها بسته است یک لشکر از سپاهیان عثمانی به کمک سربازان عراق آمده اند و همه جا سرداران عثمانی چادر زده اند، اما عنیزه آن قدر سریع در شب عمل می کنند و زائران را به اسارات می برند که می گویند کم کم سرداران عثمانی هم وحشت کرده و می خواهند آن نواحی را تخلیه کنند. مدتهاست تجارت ما هم دچار کساد شده. آن وقت تو می خواهی از شهر و دیار امن خودت به کربلا بروی …
– می دانم چقدر می گویید …
– تو میدانی و می خواهی به دست خودت به کام خطر بروی؟
– دلتنگم … بسیار دلتنگم … چه کنم؟
– صبر کن، خدا بزرگ است. شاید فرجی شد. بسته شدن راه کربلا چیز تازه ای نیست. اما هیچ کس هم هرچند ظالم و قدرتمند نتوانسته برای همیشه شیعیان حسین را از زیارت کربلا محروم کند.
– من فقط می دانم که نمی توانم صبر کنم.
مرتضی پارچه ها را در طاقچه حجره جا داد و در حجره را بست و هر سه راهی مسجد حله شدند. فکر می کردند سکوت سید نشانه تسلیم و پذیرش اوست. هر سه در کنار چاه آب رفتند و وضو گرفتند و به شبستان مسجد رفتند. در دل سید مهدی غوغایی بود که نمی توانست به خاطر آن جلوی ریختن اشک هایش را بگیرد…
****
زهرا همان طور که لباس های سید را تا می کرد و در کوله بار سفرش می گذاشت اشک می ریخت و حرفی نمیزد سید کنارش زانو زد و گفت: لااقل حرفی بزن و اعتراضی بکن. این سکوتت مرا دیوانه می کند.
زهرا لباس سید را بویید و بوسید و حرفی نزد. سید لباس را از او گرفت و گفت: این طور که تو گریه می کنی داری مرا آتش می زنی. حرف بزن
زهرا سکوت طولانی اش را در برابر نکاه ملتمس سید شکست و گفت: خودت که بهتر از من همه چیز را می دانی و با این همه می خواهی بروی.
– باور کن اگر بر سر من فریاد بزنی راحتتر تحمل می کنم تا این طور مظلومانه اشک بریزی و کوله بار سفر مرا آماده کنی.
زهرا آخرین لباس را تا کرد و گفت: من دل تو را می شناسم وقتی کربلایی شود هیچ چیز جلو دارش نیست.
– امتحان کن چیزی بگو … بهتر از این است که با این گریه ات دل مرا آتش زنی.
– دلم می خواهد با تو بیایم ولی می دانم نمی توانی در چنین شرایطی مرا با خودت ببری.
– تو با رفتن من مخالف نیستی؟ مثا همه شهر مرا از خطرات راه نمی هراسی؟
– نه … برو و دل مرا هم با خودت ببر. من برایت دعا می کنم که به سلامت بروی و زیارت کنی و برگردی!!
***
اسب خسته و خیس عرق از نفس افتاده وقتی به رود هندیه رسید پاهایش سست شد و کنار آب ایستاد. سید از اسب پیاده شد تا نفسی تازه کند. آبی به صورتش زد در آن سوی رود جمعیت زیادی پراکنده شده بودند. سید فهمید این ها همه زائرانی هستند که تا اینجا آمده اند و بعد از این جرات رفتن ندارند. سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت: یا حسین! من به عشق تو راهی کربلا شده ام. از عمق خطراتی هم که در پیش رویم هست با خبرم … اما خودم را به تو سپرده ام … مرا رو سفید کن …
سوار اسب شد و به آب زد و خودش را به آن طرف رود رساند. مرد عربی که کنار چادرش نشسته بود و با لیف خرما سبد    می بافت با دیدن سوار از جا بلند شد.  سید به او که رسید از اسب پیاده شد. عرب جلو رفت و سلام کرد و گفت تو هم زائری؟
– بله به قصد کربلا آمدم
– مگر از آن طرف ها خبر نداری؟؟
– چرا خبر دارم. این چند روزه بسیار شنیده ام
– خبر داری و آمدی؟
– این ها چرا آمده اند؟
– نمی دانم. هیچ راهی به سوی کربلا نیست عبور و مرور به کلی قطع شده.
– تو هم آیه یاس می خوانی مرد جوان؟
– آیه یاس کدام است؟ مگر نمی بینی اینجا چه خبر است؟
سید حس کرد او هم مثل بقیه فقط قصد منصرف کردن دارد برگشت و کنار رود رفت وضو گرفت و همان جا کنار آب نماز خواند. آسمان ابری بود و نم نم باران شروع شد و بر غربت بیابان افزود. سید مهدی در دل مشغول دعا بود و باران آرام بر سر رویش می بارید. مرد عرب کنارش آمد و گفت باران تو را خیس می کند. به چادر من بیا و مهمان من باش تا ببینیم خدا چه می خواهد.
سید دعوت مرد عرب را از سر غربت و ناچاری پذیرفت و با او به چادرش رفت مرد پیاله ای چای داغ برایش ریخت و به دستش داد و گفت : که هستی و اهل کجایی؟
سید پیاله را گرفت و نشست: سید مهدی قزوینی هستم. در قزوین به دنیا آمده ام و پدرم به نجف کوچ کرده و ساکن نجف و حله شدم اکنون در نجف حوزه درس علوم دینی دارم.
– پس با این جا آشنایی؟
– بله …
– و می دانی معنی راهزن چیست و غارت کردن کاروان چه معنایی دارد؟
سید آمد حرفی بزند که صدای همهمه جمعیت را شنید به سرعت هر دو از چادر بیرون دویدند.
– چه خبر شده؟
– مردان قبیله بنی طرف با اسلحه گرم جمع شده اند و می خواهند زائران را به کربلا برسانند حتی اگر قرار باشد با عنیزه بجنگند.
– امکان ندارد کاری که از دست لشکر عثمانی برنیامده از دست چند قبیله چادر نشین بربیاید؟ همگی آن ها کشته        می شوند.
– تا به حال گروهی به سنگدلی عنیزه ندیده بودم.
– من فکر می کنم این حرف بهانه ای است و قبیله بنی طرف می خواهد زوار را بیرون کند پذیرایی از این جمعیت کار دشواری است و به این بهانه متوسل شدند.
– لحظاتی هر دو با سکوت و نگرانی به جمعیت که هم صدا فریاد می زدند چشم دوختند اما زمانی نگذشت که جمعیت نا گهان از آن شور و التهاب افتاد و زمزمه ای در میان آن ها پیچید. مرد عرب به میان جمعیت رفت و به سید گفت تو از کجا می دانستی قضیه چیست؟
– معلوم بود
– راست گفتی این ها بهانه بود
– ولی این ها به عشق کربلا آمدند دل نمی کنند که برگردند
زائران همه برگشتند و هیچ کس به چادرهای بنی طرف نرفت هر کدام روی زمین نشستند. نه امکان ماندن بود نه پای برگشتن.
نم نم باران هنوز ادامه داشت و آسمان را ابری تیره پوشانده بود. دیدن آن همه زائر ناامید و رانده از همه جا دل سید مهدی را از جا کند. می دانست هر کدام مثل او به هزار امید راهی این سفر شده بودند و حالا نه راه رفتن داشتن و نه دل برگشتن. …
پشت به چادر و مرد عرب کرد و زیر باران رو به دشت شروع به رفتن کرد همان طور که قدم می زد و اشک می ریخت با خود می اندیشید همه گفتند نرو … حالا برگردم با چه رویی در چشمان دیگران نگاه کنم و بگویم امام حسین من را نپذیرفت … یاد حرف های مرتضی و محمد افتاد نمی خواست قبول کند که حق با آن هاست. تمام وجودش در یک کلمه خلاصه شده بود و آن هم کربلا بود ناگهان حس کرد صبرش از این ناامیدی و بلا تکلیفی تمام شده است. سرش را رو به آسمان بلند کرد و در حالی که به شدت اشک می ریخت بلند فریاد زد یا حسین … اگر مرا به عنوان زائر خودت قبول نداشتی تا این جا چرا مرا کشاندی؟ … چرا در همان حله مانعم نشدی تو که مرا نمی خواستی چرا شعله ورم کردی … می بینی که دارم می سوزم … به زانو روی خاک دشت فرود آمد و نالید: چرا کمکم نمی کنی؟ … این همه از کرامت تو گفته اند قصه که نیست … تمام وجودش در آتش شوق زیارت کربلا می سوخت و تنها چیزی که نمی خواست بپذیرد این بود که باید برگردد. در دوردست افق ابرهای تیره بر زمین سایه انداخته بود و بعدازظهر سنگین و غم گرفته ای بود سر بلند کرد و نالید: یا حسین نگو که باید برگردم … نگو به کربلا راهم نمی دهی … نگو …. ناگهان از پشت پرده اشک حس کرد تک سواری از دور به سویش می آید با دو دست چشمانش را از اشک پاک کرد تا سوار را بهتر ببیند از جا برخاست و قدمی جلو گذاشت سوار به او نزدیک شد. شخصی که سوار اسب بود لباس عربی پوشیده بود و نقاب زردی به چهره داشت نیزه بلندی در دست داشت و شمشیری به کمر بسته بود. به او که رسید دهانه اسب را کشید و اسب راهوار و زیبایش ایستاد. آن شخص نقاب از چهره اش برداشت. سیمایی در نهایت حسن و ملاحت داشت و چشمانی درخشان و نافذ. نگاهش دل سید مهدی را از تمام غمی که داشت نجات داد. اما نفهمید که چرا ناگهان با دیدن این چهره احساس آرامش کرد آن شخص او را به نام صدا زد سید مهدی سوار شو. سید دلش فرو ریخت بی آنکه بداند این شخص در این غربت نام او را از کجا می داند گفت:
– با این جماعت بی رحم عنیزه چگونه می توانیم برویم؟ شخص جلیل القدر با اطمینان گفت: عنیزه می رود.
سید به خود آمد و با سرعت به طرف اسبش دوید و افسار آن را از تیرک چادر باز کرد و سوار شد و به سوی جمعیت به راه افتاد پیغامش به سرعت در بین جمعیت پیچید و همه به جنب و جوش افتادند. شور و شوقی عجیب پاهای بی رمق زائران را توان بخشید و همه در کنار رود هندیه به سمت کربلا به راه افتادند. سوار نیکو با کمال آرامش اسب را پیش می برد اما اسب سید مهدی پشت سر او با نهایت سرعت می تاخت ولی فاصله معین بین آن ها کم نمی شد تا بتواند با او صحبت کند.
از تپه سلیمانیه که کمین گاه عنیزه بود بالا رفتند قلب سید آرامش پیدا کرده بود و با حضور سواری که پیش روی آن ها می رفت احساس امنیت دلپذیری سراسر وجودش را در بر گرفته بود.
از دور راهزنان شمشیر به دست عنیزه با چادر ها و اسب هایشان دیده می شدند. آن شخص اسب سوار که جلوتر از کاروان زائران پیش می رفت به هر گروهی از عنیزه که می رسید کلامی می گفت و آ« ها بدون تامل مثل کسانی که از سپاهی توانمند بگریزند کوچ می کردند و به سرعت دور می شدند. زمانی نگذشت که بیابان از عنیزه خالی شد و حتی یک نفر باقی نماند. به تپه ای رسیدند سوار از تپه پایین آمد و وقتی سید مهدی و همراهانش به فراز تپه رسیدند در پایین اثری از سوار نبود …
سید مهدی ناگهان مثل کسی که از خوابی شیرین بیدار شده باشد  به خود آمد و اندیشید خدایا تنها کسی که قادر بود این جمع بی پناه را به کربلا برساند امام زمان بود … چرا من نفهمیدم … چرا….
دروازه کربلا از دور نمایان شد و زائران با دیدن دورازه شهر و این که بدون خطر به کربلا رسیده بودند یک صدا شور و فریاد شدند. سربازان محافظ دروازه با دیدن انبوه زائرانی که به سوی شهر در حرکت بودند فریاد شوق سر دادند و سید مهدی با خودش نجوا می کرد و اشک می ریخت و نالید: خدایا … جز امام زمان چه کسی نام مرا در این غربت می دانست و جز او چه کسی می توانست از میان سپاه دشمنی بی رحم ما را به کربلا برساند … وای بر من … من او را دیدم او مرا صدا کرد با من همراه شد و من نفهمیدم و نشناختم که او کیست … اسب او آرام می رفت و اسب من به سرعت و من نفهمیدم چرا هر چه بیشتر اسب می تازم به او نمی رسم …
سربازان دروازه شهر را به روی زائران گشودند سربازی از میان آنان فریاد زد سبحان الله این صحرا پر از زائر شده پس مردان عنیزه کجا رفته اند که این همه زائر به کربلا رسیدند؟
سید مهدی دستی برای او تکان داد و میان گریه گفت ما هم صاحبی داریم … ما که بدون صاحب نیستیم.
زائران همگی وارد شهر شدند ورود آن ها جان تازه ای به شهر داد زائران به خاطر رسیدن به کربلا اشک شوق می ریختند و مردم ساکن کربلا به خاطر گشوده شدن حلقه محاصره عنیزه بعد از ماه ها بی خبری و اضطراب. کربلا مدتها در محاصره بود و راهزنان اجازه خروج به مردم را نمی دادند. آسمان کربلا آفتابی و آبی بود. سید مهدی ساعتش را نگاه کرد هنوز یک ساعت و نیم تا غروب آفتاب فرصت بود با خودش فکر کرد فاصله قبیله بنی طرف تا کربلا سه ساعت است و این جمعیت این راه را یک ساعته آمدند … با چنان کاروان سالاری …
خبر کوچ مردان عنیزه از حوالی کربلا در تمام شهر پیچید و مردمی که مدت ها سختی کشیده بودند با شادمانی به سوی زائران آمدند. کشاورزانی هم که بیرون شهر در باغ ها و نخلستان ها کار می کردند دست از کار کشیده و همه دور زائران جمع شدند هرکسی سوالی می کرد همه سید مهدی قزوینی را نشان می دادند او که دل شکسته اش نگاه مهربان صاحب الامر را به سوی این جمع پریشان جلب کرده بود.
منبع:  آبی ترین دریا به نقل از جنه الماوی، محدث نوری
پیشنهاد گروه فرهنگی امیدواران
اماكن زيارتى ‏منتسب به امام زمان عليه السلام - مسجد كوفه - بخش دوم

مطالب مرتبط

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.