… برخيز… برخيز! آري يوسف را آوردند. درنگ جايز نيست.
برمي خيزي. در اتاق كوچك و تاريك خود جستجو مي كني؛ امّا نه، هيچ چيز در بساط نداري… هيچ چيز. به كنج اتاق خيره مي شوي. آري، آن جا را نگاه كن… روي آن پاره حصير به هم پيچيده، تنها كلافي نخ، بي فايده افتاده است و ديگر هيچ…
لحظهاي قامت خميده و رنجورت را به ديوار كهن سال پشتِ سر استوار مي كني؛ به فكر فرو ميروي: اي كاش تو نيز از اشراف شهر بودي!
كلاف نخ را بر ميداري؛ از اتاق بيرون ميروي… وه! چه غوغايي است… مرد و زن، كوچك و بزرگ، پير و جوان، همه و همه به سوي بازار ميدوند… ديگر مجالي براي صبر نيست.
از هر سوي، انديشهاي هراس آميز بر دلت نِشْتَر ميزند: اي كاش تو نيز از اشراف شهر بودي! دل خوش ميداري… يوسف به تو نيز خواهد نگريست؛ گرچه…
قدمهاي كوچك و سنگين خود را برميداري؛ ياراي رفتن نيست.
هياهويي است. گويا هنوز يوسف را از كجاوهي غيبت بيرون نياوردهاند، چه قيل و قالي است!
هر كسي با تحفهاي براي خريداريش در دست، ايستاده است…
يكي زندگياش را… يكي فرزندانش را… ديگري جانش را!
آه كه چهقدر ما تهيدستايم! آخر نگاه كن، نگاه كن… مينگري. چشمانت خيره ميشود. زبانت ميخشكد. خدايا! چه كساني به انتظارِ آمدنش نشستهاند و كمر شكستهاند!
جعفربنمحمد صلوات الله عليه پاي برهنه روي خاك زانو زده است… واي بر ما!… خدايا! چه ميگويد؟! گوش جان به كلامش ميسپاري:
«مولاي من! غيبت تو خواب از ديدگانم دور ساخته و زمين را بر من تنگ گردانيده و آسايش دل را از من ربوده است. آقاي من! پنهانيِ تو درد و رنج مرا به سختيهاي اندوهزاي روزگار پيوسته و از دست رفتن ياران امكان گرد همآمدن و برانگيختن را از ميان برده است.
هنوز از ياد يك بلا و سختي دوران غيبت اشك ديدگانم نخشكيده و سوز و نالهي دل، آرام نشده كه رنج و شكنج شديدتر و دردناكتري در برابر ديدگانم آشكار و نمايان ميشود.»
بنگر موسيبنجعفر عليه السلام را … مينگري. ميشنوي چگونه نالهي هُجر سر ميدهد:
«اَللّهْمَّ عَجِّلْ فَرَجَهْ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَّهْ.»
بنگر عليبنموسي را. درود خدا براو باد! مينگري. ببين كاسهي خونين چشمانش را.
اين جا جولانگاه پهلو شكستگانِ حريم ولايت است. بازگرد… ديگر جايي براي تو نيست.
بهاي يوسف اشكهاي به خون شستهي زهراست؛ سرهاي بيتن عاشوراست؛ چهارده سال به كنج زندان نشستن امام صابران است… با اين همه، دل خوش ميداري؛ شايد تو نيز از خريدارانش به حساب آيي!
آرزو مي كرديم در خيل مشتاقان يوسف فاطمه درآييم. محفلي كوچك آراستيم. بر قدوم به صف نشستگان گل نثار كرديم. بر تارَك مجلس آذين بستيم… باشد كه در خيل خريداران آن مهربان به پرده نشسته به حساب آييم.
ثبت دیدگاه