حدیث
سوگند به خدا امام شما سالیان درازی غایب می شود و چشم های مومنین در فراق او اشکباران است

سه شنبه, ۲۸ فروردین , ۱۴۰۳ Tuesday, 16 April , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 1978 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 187×
پ
پ

كهكشان از سر همدردي با رنج و صبر عظيم شما، ستارگان را قطره قطره گريسته است.

نيزارها به اندك نسيمي، آهنگ غم­انگیز هجرت را مويه مي­كنند.

در شرارِ آتش، دردي پنهان مي­سوزد و خاكستر مي­شود. قلب­هايمان در حسرت لحظه­ی ديدارت بي­قراري مي­كند،

شبا­هنگام كه مهتاب تور نقره­گون خود را بر سر شهرها مي­­گستراند، خاطرات دل­انگيز شما، خواب را از چشم منتظران مي­ربايد.

تك­درخت تنهاي سر بلندِ سبز، در شيب كوه، نشان از استواري و غربت شما دارد.

لبخندي بر كاج­ها زده­اي كه از شعف اين عنايت شما، هميشه سبزند؛

و درخت نارون هر سال داستان ظهورت را براي گياهان يك­ساله باغچه روايت مي كند.

نرگس­هاي شهلا، نشاني از چشم­هاي زيباي شما دارند.

ياس­ها، رايحه­ی خود را به تداعي عطر روح­بخش شما، بي­دريغ نثار رهگذران مي­كنند.

اقاقي­ها، در كوچه­هاي صبح، شما را مي جويند.

شب­بوها، رايحه­ی دل­انگيزشان را در فضاي شب مي­پراكنند، شايد كه به مشام شما برسد.

گلبوته­ها، مسير عبور شما را زينت مي­دهند؛

و درخت انار سالخورده، دانه­هاي ياقوتي خود را به شما هدیه می­دهد.

سنبل و نسترن، به روي شما مي­خندند.

بنفشه­ها و شقايق­ها، آب و رنگ خود را از شما گرفته­اند

نيلوفرهاي آبي، درياچه را آذين مي­بندند.

قارچ­ها، كلاه بندگي شما را بر سر نهاده­اند.

شاليزارها و گندمزارها، از عنايت شما از بركت سرشارند

شمعداني­ها، داستان غيبت شما را، با ماهي­هاي سرخ كوچك حوض زمزمه مي­كنند

گنجشكان، در جذبه­ی و شوق ديدار شما، با بی­تابی از شاخه­اي به شاخه­اي مي­جهند و با هم نجوا مي­كنند.

چكاوك­ها و سينه­سرخ­ها، هر بهار نام زيباي شما را ترانه مي­كنند.

پرستوهاي مهاجر، هر سال به جستجوي شما زمين را زير پر مي­گيرند.

داركوب­ها، بيدار­باش ظهور شما را، منقار می كوبند

شانه­به­سرها، زلف در فراق شما پريشان مي­كنند؛

و مرغ حق، نواي عدالت­خواهي شما را، فرياد مي­كند

زنبورها، با كندوهاي پرعسل، آماده­ی پذيرایي از شما هستند.

شاپرك­ها، به اميد ديدار گل روي شما از گلي به گلي ديگر پر مي­کشند

زرافه­ها، به جستجوي رايت پيروز شما به هر طرف گردن مي كشند.

صدف­ها، مرواريدها­يشان را براي نثار در قدومتان مي پرورند.

كرم­هاي ابريشم، لطيف­ترين حريرهايشان را براي شما مي بافند.

ستاره­هاي دريایي، مشقت دوران غيبت شما را براي ماهي­هاي اقيانوس روايت مي­كنند.

عروس­های دريایي، در اقيانوس­هاي نور، به شاد­باش ظهور شما مي­خرامند.

سنگ­پشتان، براي دفاع از حريم الاهي شما زره بر تن كرده­اند.

كوسه­ها، قول داده­اند با آمدنتان رسم درنده­خویي را رها­کنند.

جلبك­هاي هميشه سبز، زير شلاق امواج خشمگین، راز صلابت و متانت شما را با مرجان­ها می­گویند.

زمستان، به شوق وصالتان همه­جا را با حريرِ سفيد مي­پوشاند.

بهار، به شوق ديدارتان طبیعت را مي­آرايد و اميد دارد كه با ظهور شما در طبيعت جاوانه بماند.

تابستان در فراقتان، داغدار است، مي­سوزد و مي­گدازد.

پایيز، براي چشم­نوازي چشم­هایتان خود را به هزار رنگ مي­آرايد

آيينه­ها تاب زيبایي شما را ندارند، اي عزيز مصر وجود!

غنچه­هاي انتظار، با استشمام رايحه­ی روح­بخش شما مي­شكفند؛

و ما در بهاران بذر محبت مي­افشانيم و نهال انتظارت را درو مي­كنيم.

در كدامين افق مي­توان ترا جست؟ اي خورشيد تابان وحي! در افق قلب­هاي ما طلوع كن تا جان و دل در چشمه­هاي نور بشویيم.

بذر محبت تو در هر قلبي كه جوانه زند، به درخت تناور و پر­ثمري تبديل شود كه ريشه­هايش تمام قلب و وجود را به تصرف در­می­آورد.

ياد تو سِحريی است كه افق­هاي تيره را بر ما روشن مي­كند، اي خورشيد آرميده در پس ابر! 

بر آستان جانان گر سر توان نهادن

                                                            گلبانگ سر­بلندي بر آسمان توان زد

 وقتی بیایی تنها شكوفه­ی گل مريم، عيساي مسيحا دم، نماز را بر سيمين شكوفه­ی گل نرگس اقتدا خواهد كرد.

در انتظار آن هستم كه ناگهان به آواي تو از خواب گران برخيزم، رخوت را با دستانم از چشم­ها دور نمايم و زرين طلايه­ی صبح روشن ظهورت را در افق، به نظاره بنشينم.

پیشنهاد گروه فرهنگی امیدواران
انتطار/جمعه ۷ تیر ۱۳۸۷

از هيجان و شوق اين­كه روزي چشم  بگشايم و از شكاف پلك­هايم صورتي را ببينم كه آيينه­ها تاب زيبايي او را ندارند، در پوست نمي­گنجم.

در رفعت كوه­ها و صلابت صخره­ها و وقار اقيانوس­ها و ناشكيبایي بادها، رازي است كه آن را فقط با شما می­گویند.

بر استواري صخره­هاي قله­هاي سر به فلك كشيده، دست مشاطه­ی طبيعت، نام شما را نگاشته است.

در سپيده دمي، رسولان شما سوار بر اسبان سفيد­بالِ باد­پا، از اوج قله­های مه­گرفته فرود خواهند آمد و سكوت سنگين كوهساران را خواهند شكست، درحالي كه نويد ظهور شما بر لبانشان جاري است.

چه شود كه باز آیي و اين اجساد به ظاهر زنده را، از غارهاي سر­گشتگي رهایي بخشي و با دستي كه بر سر مردمان مي­نهي عقل­هايشان را به كمال برساني.

بيا و نقاب غم­انگيز این­چنین زندگي را از چهره­هاي مأيوس مردم برگير.

درد هجرت را به صبر، پيوند زدم و اينك درخت انتظار پر ثمر است.

وقتی كه در قاب افق ظاهر شوي، باران مسير قدومت را پاكيزه مي­نمايد و رنگين­كمان با هاله­اي از جلوه­هاي رنگ، نظر­گاهت را مي­آرايد.

در همهمه­ی جاريِ آب؛ و در گويش مبهم مرداب، معمايي است كه پاسخش نام تابناك تست.

برگ­هاي زرد، غریت و تنها از شاخساران جدا مي­شوند و زير پاي رهگذران خرد مي­شوند؛ چرا­كه اميد ظهورت را از ياد برده­اند و زمزمه­ی يأس پایيز را باور كرده­اند.

زمستان خيمه­هاي سنگين زده است و سوز سرماي آن تا مغز استخوان نفوذ مي­كند. با لبخندي قلب­هاي يخي و منجمد ما را بهاري و خرم كن.

اي مهدي! اي بهار انسان­ها!

خورشيد، آیينه­دار روي زيباي توست؛ و ماه، فروغ حُسن خود را از تو وام دارد و چون برآیي خورشيد و ماه از خجلت سر در نقاب خاك مي­كشند.

اين طوفان­زدگان، سوار بر تخته­پاره­ها و گرفتار گرداب­هاي هولناك و موج­هاي سهمناك، ترا مي­جويند اي كشتي نجات!

اين گمشدگان برهوتِ تاريكِ سر­گشتگيِ انسانيت، ترا مي­طلبند، اي ستاره­ی پرفروغ هدايت!

اين قلب­هاي منجمد و يخ­زده­ی زمستاني، انتظار عبور ترا مي كشند، اي بهار دلكش جاودان!

موج­هاي خروشان و سركش در شوق انتظارت سر بر صخره­ها مي كوبند و كف بر لب مي­آورند

سكون و وقار اقيانوس­ها نشاني از آرامش و متانت قلب تو دارد؛ و درياها با دلي لبريز از حيات، صبوري را از تو آموخته اند.

جويبارها با شتاب از ميان دشت­ها و چمنزار­ها به سوي تو در تكاپويند و چشمه­ها به­نام تو جوشانند.

بركه­ها در حسرت آنند كه در كنار آنان لختي بياسایي و مشتي از آب زلال بر صورت بنوازي تا فخر بر آسمان بفروشند.

چمن­زاران، قدوم مبارك تو را لحظه­شماري مي­كنند تا فرق خويش را به زير پايت نثار كنند.

ابرهاي سفيد، باران خود را به تداعي رحمت بي­پايان تو نثار مي­كنند.

و ابرهاي سياه در عزاداري فراقت اشك ريزانند.

صخره­هاي كلان و استوار صلابت را از تو وام­دارند.

آسمان در طلب تو لباس كبود بر تن كرده است.

نقاش ازل، رنگين­كمان را براي نوازش چشم­هاي تو نقاشي مي­كند.

توسن فلك رام تازيانه تست، اي شهسوار ملك وجود!

 برف به پيشواز قدومت دشت­ها و كوه­ها را پرنيان­پوش مي­كند.

نسيم صبحگاهي با طراوت خود و باران با ترنم خود طبعيت را به پيشواز شما آب و جارو مي­كنند.

باد بهاري گيسوان درختان جنگل را به پيشواز شما شانه مي زند.

بيد مجنون از جذبه شوق ديدارت، بارها از هوش مي­رود.

قاصدك­ها در آغوش باد، نويد و مژده­ی ظهورت را به سراسر گيتي مي­پراكنند.

دل جنگل­هاي سرسبز از مهرباني تو مي­تپد.

سروها آزادگي را از تو آموخته­اند و سپيدارها تمثال قامت رعناي شما هستند.

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.