پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت اینجا را مرتب کنید تا من برگردم.
خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد میدید کی چه کار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند…
یکی از بچهها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید…
یکی از بچهها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی اینجا را مرتب کند…
یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط اتاق و هیچ نکرد و ناامید شد…
اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب میکرد همهجا را… میدانست آقاش دارد توی کاغذ مینویسد.
هی نگاه میکرد سمت پرده و میدانست که آقاش همین جاست… دلتنگ بود برای لحظه آمدن آقایش…
توی دلش هم گاهی میگفت: هر لحظه ممکن است آقا بیاید پس باز من کارهای بهتر میکنم تا در لحظه ورود او در آن حال باشم…
آن بچه شرور همه جا را هی میریخت به هم، هی میدید این از کار خود دست نمی کشد…
یک لحظه ی غیر قابل پیش بینی این اتفاق افتاد که آقا آمد…
ثبت دیدگاه