حدیث
سوگند به خدا امام شما سالیان درازی غایب می شود و چشم های مومنین در فراق او اشکباران است

سه شنبه, ۲۹ اسفند , ۱۴۰۲ Tuesday, 19 March , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 1978 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 187×
پ
پ

مجموعه دکلمه بخش اول

مجموعه دکلمه بخش اول / دکلمه / نیمه شعبان

باغ خیال

دیدار یـار غـایب دانی چـه ذوق دارد؟                       ابری که در بـیابان، بر تشـنه ای ببارد

ای بـوی آشـنایی، دانسـتم از کـجایی                         پـیغام وصـل جـانان،پیوند روح دارد

باشد که خود به رحمت یاد آوری تو ما را                            ورنـه کـدام قاصد، پـیغام ما گـذارد؟

 

شکوه ظهور تو هنوز پرچم توفیق بر نیفراشته است، و خورشید جمالت هنوز دیبای زرّین خود را بر زمستان سرد جان ما نگسترده است، اما مهتاب انتظار در شب های تار غیبت، سوسوزنان، چراغ دل های افسرده است.

نام تو حلاوت هر صبح جمعه است و حدیث تو ندبه ی آدینه ها. می گویند: چشم هایی هست که تو را می بینند؛ دل هایی هست که تو را می پرستند؛ پاهایی هست که با یاد تو دست افشان اند؛ دست هایی هست که بر مهر تو پای می فشارند. می گویند: تو از همه ی پدرها مهربان تری. می گویند: هر اشکی که از چشم یتیمی جدا می شود، بر دامان مهر تو می نشیند. می گویند… می گویند: تو نیز گریانی!

***

ای باغ آرزوهای من!  مرا ببخش که آداب نجوا نمی دانم. مرا ببخش که در پرده ی خیالم، رشته ی کلمات، سر رشته ی خود را ازکف داده اند، و نه ازاین رشته سرمی تابند و نه و نه سر رشته را می یابند.

***

ای همه ی آرزوهایم! من اگر مشتی گناه و شقاوتم، دلم را چه می کنی؟ با چشم هایم که یک دریا گریسته اند، چه می کنی؟ با سینه ام که شرحه شرحه ی فراق است، چه خواهی کرد؟ به ندبه های من که در هر صبح غیبت، از آسمان دلتنگی هایم، فرو می آیند، چگونه خواهی کرد نگاه؟

***

می دانم که تو نیز با گریه عقد برادری بسته ای و حرمت آن را نیک پاس می داری. می دانم که تو زبان ندبه را بیشتر از هر زبان دیگری دوست می داری. می دانم که تو جمعه ها را خوب می شناسی و هر عصر آدینه خود در گوشه ای نشسته ای.

***

ای همه ی دردهایم! از تو درمان نمی خواهم، که درد  تنها سرمایه ی من در این بازار است. تنها اجابتی که انتظار آن را می کشم، جماعت ناله هاست؛ تنها آرزویی که منّت پذیر آنم، خاموشی هر صدایی جزصدای \”یا مهدی\” است.مرا نفرستاده اند که بازار نان و دوغ را ازاین گرم تر کنم. من به طلبکاری آن صورت گندمگون آمده ام. و جز این طلب و آن مطلوب، نمی شناسم.

          گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر                    آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم؟


گفتگو

با تو می گویم و از خود می پرسم؛

 چرا هیچ از حج باز گشته ای ، پیغام تو را برای ما نمی آورد ؟

چرا مردم وقتی به هم می رسند ، نمی پرسند : تازگی ها از آقا چه خبر ؟

چرا روزنامه های خبر از تو نمی نویسند ؟

چرا دیگر جمعه ها کسی در دروازه شهر به انتظارت نی ایستد ؟

چرا هیچ‌کس برای آمدنت نذر نمی کند ؟

چرا دعاهایمان هم از نام تو خالی شده است ؟

چرا بودنت را باور نکرده ایم ؟

چرا وقتی به شهر ما می آیی ، آمدنت را حس نمی کنیم ؟

چرا نیامدنت را با بودن یکی می گیریم ؟

چرا چشمهایمان چنان آلوده گناه شد که شایستگی دیدارت را از کف دادیم ؟

چرا زبانهایمان چنان با دروغ پیوند خورد که دیگر نتوانستیم با تو هم سخن شویم ؟

پیشنهاد گروه فرهنگی امیدواران
متن دكلمه شماره 7

چرا دلهامان آنقدر سخت و سنگی است که نام تو هیچ لرزه ای بر آن نمی اندازد ؟

چرا شرمنده ی نگاهت از همین نزدیکی ها نیستم ؟

چرا همراه نسیم ، بوی خوش تو را حس نمی کنیم ؟

چرا صدای گامهای تو را که نزدیک می شوی را نمی شنویم ؟

چرا برای زودتر آمدنت دعا نمی کنیم؟

چرا طلوعت را تمنا نمی­کنیم؟

چرا ما قدرناشناسان فراموشت کرده­ایم؟

 

چه شد ای دوست که ما جا ماندیم؟

از تو و از غم تو واماندیم

چه شد ای گم­شده اما پیدا

کز حضورت همگی جا ماندیم؟

 

ای خدا!

غیبت او شده بی­حد و حساب

شیعیانش همه اندر طلب جرعه­ی آب

تو ز دریای کرم لطفی کن  او را برسان

به دعای طلب منتظران منجی ما را برسان


 

حدیث جمعه

 

صدگونه زمین زبان بر آورد                                           در پاسخ آنچه آسمان گفت

ای عاشق آسمان قرین شو                                           با آنکه حدیث نردبان گفت

آنها ، نه دلها که گِل های بی نجابت اند که ترا انتظار نی کشند و آنها نه سرها ، که سنگهای بی صلابت اند ، اگی از شمیم فرج چون گال نشکفند .مادران ما را به روزگار غیبت بر زمین نهادند، و در کام ما حلاوت ظهور ریختند.

پدران ، هر صبح آدینه ، دستان دعای ما را میان انگشتان اجابت خود می گرفتند و در کوچه باغهای نیایش به ندبه می بردند.

آموزگاران ، نخست حرفی که در گوش ما خواندند دلواژه های مهر با خورشید سپهر بود .

روح پدرم  شاد که می گفت به استاد       فرزند ما هیچ میاموز به جز عشق

 از یاد نمی برم آنروز که با پدر گفتم : کدامین کوه میان ما و او غروب افکند ؟

گفت : فرزندم ! دانستم که بالغ شده ای که نابالغان از او هیچ نپرسند و به او هرگز نیندیشند .

گفتم : در کنار کدامین برکه بنشینم تا مگر ماه رخسارش در او بتابد ؟

گفت فرزندم  ! دانستم  که از من میراث داری که پدران تو همه برکه نشین بودند

گفتم پدر جان ! چرا عصر آدینه ها پروای ما نداری ؟

گفت فرزندم : پروانه ها همه چنین اند

گفتم مادر مرا چه روزی زاد ؟

گفت : جمعه

گفتم و شما ؟

گفت : جمعه

گفتم برادران و خواهرانم ؟

گفت : جمعه

گفتم : چگونه است که ما همه جمعه گانیم ؟

گفت : در روزگار نامردی ، هر روز جمعه است و جمعه ها صبح و شام ندارند ، همه عصرند. با گوشه ی سبز دعا ، اشک از چشم های خود دزدید و گفت : فرزندم ! امروز چه روزیست ؟

گفتم : جمعه

گفت : تا جمعه ی موعود چند آدینه راه است ؟

گفتم : یک یا حسین دیگر

گفت : حسین را تو می شناسی ؟

گفتم : همان نیست که صبح های جمعه ، پرده خوان ندبه ی خون است ؟

گفت : و عصرهای جمعه کبوتران فرج را یک یک بر بام انتقام می نشاند.

 مادرم به ما پیوست . دلگیر بود ، اما مهربان . چادر بی رنگ و روی شب فامش را هنوز از سر بر نداشته بود که از بیت الاحزان پرسید

نگاه پدر به سوی ما لغزید و چشمهای من در افق خیره ماند. پدر یا مادر ، نمی دانم یکی گفت :

شاید امروز ؛ شاید فردا ؛ شاید … همین جمعه

بس جمعه که در فصل تو افسرد    بس خنده ی آیینه که پژمرد

پروانه چه بسیار که در پای تو ای شمع     خندید و ندانست که اقبال سحر مرد

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.