شعر شهادت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله – بخش سوم
شاعر:حسن لطفی
بس که از آه، دل شعله ورت می سوزد
با تماشای تو قلب پدرت می سوزد
ای جگرگوشه ی من شعله مزن بر جگرم
جگرم سوخت ز بس که جگرت می سوزد
زودتر از همه پیش پدرت می آیی
زودتر از همه شمع سحرت می سوزد
زیر پرهای تو آرام گرفتم بابا
حیف از آن روز که تو بال و پرت می سوزد
بعد من هر چه بلا هست سرت می آید
بعد من وای که پا تا به سرت می سوزد
گاه در کوچه ای از درد زمین می افتی
گاه از دست کسی چشم ترت می سوزد
گاه در پشت در خانه ی خود می نالی
چشم وا می کنی و دور و برت می سوزد
یک طرف دست تو در پای علی می شکند
یک طرف دخترکت پشت سرت می سوزد
از صدای تو در آن شعله علی می فهمد
که اگر فضّه نیاید پسرت می سوزد
–شاعر: مجتبی روشن روان و حامد اهور…
لحظه لحظه همهٔ امشب من وقف رسولالله است
دلم از عشق رخ بیمثلش آگاه است
آه بر کش ز دل و روی به سویش بنما
امشب از دل به حریمش به خدا فاصله تنها آه است
هر که دیوانه نگردید ز شوق نظرش گمراه است
او همان است که همواره به دنبال نجات بشریت ز درون چاه است
آنقدر درد کشیده، ز پی خلق دویده
که خدائی خداوند شود در دلشان اصل و عقیده
چقدر حرف بد و تهمت و دشنام شنیده
کمرش زیر غم شیعهٔ بیچاره خمیده
ولی صد حیف کسی نیست بگوید چه بلائی به سرش آمده
و در ره ارشاد خلائق، چه جفاها که ندیده
وسط حلقهٔ کفّار سنگ میخورد
غریبانه و بییار ولی باز تحمل میکرد
زیر شلاق نگاهِ مشتی، عرب بیسر و پا
دشمنان توحید، کفر ورزان پلید
اهل تحقیرِ محبّان خدا
اهل شرک و تردید
قوم پستی که برای ز رَه راست برون کردن او
بر جفا و ستم و مسخره و تهمت و توهین
و جگر سوختن و ظلم توسل میکرد
او ولی باز پر از مهر و عطوفت هر روز
در جواب ستم و روی تُرُش کردن و تحقیر و جفا
خنده بر روی لبش گل میکرد
تو چه دانی که چه اخلاقی داشت
سنگ میخورد ولی باز تحمّل میکرد
هر سحر چون گل خورشید شکوفا میشد
یک بغل خنده در آغوش لبش جا میشد
باز با این که لبش پاره و دلخسته و پایش زخمی
کاشف غصه و غم ها میشد
گریه میکرد کنار حرم امن خدا
و نفس وحی به او میخورد و چشم او باز در اندیشه فردا میشد
سحر از عشق خدا و طمع و حرص نجات قومش
با دل خستهٔ بشکستهٔ پر بسته به محراب دعا پا میشد
آسمان همنفس زخم دلش میگردید
و صدای تپش قلب خداگوی ولی خستهٔ او
در دل کوه صفا میپیچید
و همان روز در آینهٔ چشمان تر منتظرش تا امروز
خیل مردان خدا را میدید
به صبوری و شکوری و غیوری تمام
رزم با قافلهٔ جهل و تجاهل میکرد
یکسره در عوض سفرهٔ رنگین و طعامِ دل چسب سنگ میخورد
ولی باز تحمل میکرد
همدم خستگیاش دست نیازی و مناجاتی و امیدی بود
و در اندیشهٔ صبحی نزدیک در دلخسته و بیتاب ولی محکم او
آخرِ ظلمت یک کوچه به پهنای جهالت تاریک
کورسوئی ز دلانگیزی خورشیدی بود
از جمود بشریت دل او بیتاب و دیدهاش پر آب و
در همان دم که تو گوئی ز ستم دستِ امیدش میرفت
که بیفتد از پا گوشهٔ لبخندی از آئینهٔ روی گل یاسش به خدا عیدی بود
و همان روز که دل سردترین مرد خدا بود در عالم
مایهٔ بهجت و دلگرمی او سورهٔ توحیدی بود
او مگر کیست همان مرد نجیبی ست که در قلّه عزّت خود را
بین حق با دل این مردم دور از شفقت پل میکرد
آری آن آینهٔ رحمت حیّ رحمان سنگ میخورد
ولی باز تحمّل میکرد
کیست این ماه زمین نغمهٔ اهل ملکوت
عرش افتادهترین بنده به خاک قومش
کعبه هم بست شبی پاس به دور حرمش
نرسیده است به قدر نفسی بر دل و بر جان کسی نیشتری
از سمت بوالحسن حیدرِ خیبرشکنِ پیلتنْ آن خسرو ملک سخن
آمادهٔ جان باختن در ره او
صاحب مسجد و علمش و صاحب تیغ دو دمش
علیْ عالیِ أعلیٰ ، علیْ مالک دنیا
علی شافع عقبیٰ ، علی دلبر زهرا
علی مرشد موسیٰ ، علی منجی عیسیٰ
علی نغمهٔ داوود ، علی وِرد سلیمان ، علی غصهٔ یحییٰ
چنان داشت اطاعت رسول مدنی حضرت طهٰ
که در آن لحظهٔ جان دادن آن جان جهان
شمس زمین، قطب زمان
هر چه میگفت به او از غم تنهائی
و آن یورش غوغائی و آن نالهٔ زهرائی و یک عمر شکیبائی
در پاسخ بیداد تقبل میکرد
خود او نیز از این قاعده مستثنیٰ نیست
سنگ میخورد ولی باز تحمّل میکرد
فاطمه نازترین علّت دلبستگی میر تجرّد به جهان گذرانش
فاطمه مایهٔ آسایهٔ دلخستگی و مرهم بشکستگی و تاب و توانش
که چو یک فاطمه میگفت دو صد فاطمه میریخت ز آغوش دهانش
در اوج غم و محنت نفس فاطمهاش بود زدایندهٔ غم های نهانش
طالب بوسه به گلبرگ پر از عطر خدای گل یاسش به خدا بود لبانش
گوئیا دور ز زهرای بتولش شده دلخسته به لب آمده جانش
آه و فریاد که در لحظهٔ پرواز لبش باز به گلنغمهٔ توحید
ولی در وسط اشهدُ ان لا ، دل سید بطحا
شکست از غم آیندهٔ زهرا
و زمین خوردن آن حوریه سیما
به پیش نگه شعلهور خیره به پشت در غوغائی مولا
برآشفت دل عالم بالا به نگاه نگرانش
فاطمه راحتی سینهٔ سرشار غمش
ولی آن مولا فاش میدید که در آتش بیداد گلش میسوزد
اشک در دیده به دادار توکل میکرد
این همان عشق خدیجه است که در کوچهٔ کفر
سنگ میخورد ولی باز تحمّل میکرد
مجتبیٰ جلوهٔ رفتار کریمانهٔ او ، رونق کاشانهٔ او
زینت هر سحر و صبح و شب شانهٔ او
نابترین بادهٔ پیمانهٔ او ساقی دوّم میخانهٔ او
اوست پرسوزترین شعر غریبانهٔ او
و دلم از یمن اشارات حکیمانهٔ او
که گل روی حسن کعبهٔ افلاک و بهشت است
چو پروانه او شده پیوسته خراب دم مستانهٔ او
این منم نوکر دیوانهٔ او
گذشتم همه شب پشت در خانهٔ او
این حسن کیست مگر لطف و کرمش
بیجهت نیست کریم است حسن
چون که از نسل کریم است
که او هر چه در چنتهٔ خود داشت کریمانه تفضل میکرد
آه این کیست که با این همه آقائی و جود سنگ میخورد
ولی باز تحمّل میکرد
حال یاران ، دل بشکستهترش کیست اباعبدالله
کشتهٔ تشنهترین چشم ترش کیست اباعبدالله
نغمهٔ هر سحرش کیست اباعبدالله
آه سوزان دل شعلهورش کیست اباعبدالله
در ازای همهٔ غصه و رنج و محن و درد کشیدن ثمرش کیست اباعبدالله
قاری بی گُنهِ بیکفنِ بیبدن ، تشنهلب سوخته گیسوی سرش کیست اباعبدالله
روی نیزه قمرش کیست اباعبدالله
روشنی نگه منتظرش کیست اباعبدالله
سر ببریدهٔ او نون و سنان والقلمش
با خداوند سرِ دادن فرزند و شفاعت ز گنهکارانش
در صف حشر تعامل میکرد
تا بماند سر پیمان خداوند صبور سنگ میخورد
و صبورانه تحمّل میکرد
ولی باز…
–شاعر: محمود ژولیده…
دیگر طبیب بر سر بالین نیاورید
بالینِ من حسین و حسن را بیاورید
این شرحِ صدر، مرهمِ جان کَندَنِ من است
از سینه ام حسینِ مرا از چه می برید؟
ای نور دیدگانِ من این گونه بی قرار
امروز بر رسول گریبان چه می درید؟
روزی رسد که هر دو جگر پاره می شوید
با این که در بهشت شما هر دو سرورید
بوسه اگر به روی لبان شما زنم
روزی ز تشتِ خون، جگر، سر بر آورید
زهرای من! تو اِذنِ دخولِ اَجَل بده
زیرا خدا به غیر تو کوثر نیافرید
او که دری به غیرِ درِ خانه اَت نزد
داند خدا مرا به ولای تو پَروَرید
تا می شود، حبیبۀ من پشت در نرو!
زود است، استغاثه کنان پشت این درید
ای دشمنان فاطمه از من حیا کنید!
بعد از پدر چه بر سر این دختر آورید
دور مرا کسا، بگیرید دخترم!
آخر شما تمامِ امید پیمبرید
بنشین علی! که خوب به رویت نظر کنم
آری خدا جمال تو از خویش آفرید
نعش مرا شبانه چو غسل و کفن کنی
مخفی ز بی کفن کَفَنم را بیاورید
حالا که من وصیّت یک عمر می کنم
کاغذ قَلم برای نوشتن بیاورید
–شاعر: میثم مؤمنی نژاد…
گرفته بوی شهادت شب وفاتش را
بیا مرور کن ای اشک خاطراتش را
مورخان بنوشتند با سرشک یتیم
هجوم درد به سر تا سر حیاتش را
سه سال شعب ابیطالب و شکنجه و ظلم
چقدر مرگ خدیجه فسرد ذاتش را
چه سنگ ها که بر آیینهُ وجودش خورد
چه طعنه ها که ابوجهل زد صفاتش را
برای غارت جانش قریش خنجر بست
ولی خدای علی خواسته نجاتش را
دلش چو ماه شکست و دو نیم شد اما
ندید سبزی یِ باران معجزاتش را
حرا شروع رسالت غدیرخم پایان
ادا نمود تمامی یِ واجباتش را
…و بعد غیر علی هر که رفت در محراب
شنید نعرهٔ لا تقربوا الصلاتش را
–شاعر: غلامرضا سازگار…
خاتمالانبیا رسول خدا
که جهانش هزار بار فدا
کـرد اعـلام بـر سر منبر
به خلایق ز اصـغر و اکبر
که من ای مسلمینِ نیک خصال
دیدم آزارها به بیست و سه سال
کردهام روز و شب حمایتتان
سنگ خوردم پی هدایتتان
ساحرم خواندهاید و جادوگر
بـر سـرم ریختیـد خاکستر
گـاه کـردید سنـگ بـارانم
گـه شکستید دُرِّ دنـدانم
مثل مـن از منافق و کفار
هیـچ پیغمبری نـدید آزار
حال چون میروم از این دنیا
اجر و مزدی نخواستم ز شما
جـز کـه بـا عتـرتم مودّتتان
حرمت و طاعـت و محبتتان
دو امـانت مـراست بین شما
طاعت از این دو هست، دین شما
ایـن دو از امـر داورِ منّـان
یکی عترت بوَد، یکی قرآن
این دو با هم چو این دو انگشتند
تـا ابـد متصل به یک مشتند
کافر است آن کسی که در اقرار
یـکی از این دو را کند انکار
چون محمّد ز دار دنیا رفت
روح او در بهشت اعلا رفت
جمـع گشتند امـت اسـلام
تا به زهرا دهند یک انعـام
رو سوی بیت کبریا کردند
جـای گل، بار هیزم آوردند
گلشـان شعلـههای آذر بود
حـرمتِ دختـرِ پیمبر بـود
دختر وحی را به خانه زدند
بـر تــن وحی تازیانه زدند
اولیـن اجـر مصطفی این بود
حمله بـر بیت آل یاسین بود
اجـر دوم نـصیب مـولا شد
کشتـه در صبحِ شامِ احیا شد
آنکه عمری چو شمع میشد آب
رُخش از خون سر گرفت خضاب
فـرق بشْکسته و دل صد چاک
مثـل زهرا شبانه رفت به خاک
اجـر سـوم رسیـد بـر حسنش
تیربـاران شـد از جفـا بـدنش
تـن پـاکش بـه شـانه یـاران
شـد بــه بـاران تیر، گلباران
اجـر چـارم بسـی فـراتر بود
نیـزه و تیـر و تیغ و خنجر بود
دسـت ظلم و عناد بگشادند
اجرهـا بـر حسیـن او دادند
گرگهایش به سینه چنگ زدند
بـه جبینش ز کینـه سنگ زدند
حملـه بـر جسـم پاک او کردند
نیـزه در سینـهاش فـرو کردند
بـر دل او کـه جـای داور بود
هدیـه کردنـد تیـر زهـرآلود
تیـر مسموم، خصم او را کشت
سر به دل برد و شد برون از پشت
کاش در خون خویش میخفتم
کـاش میمـردم و نمـیگفتم
آبهـا بـود مهـر مــادر او
تشنه لب شد بریده حنجر او
داد از تیـغ، قـاتلش شـربت
سر او شد جدا به ده ضربت
«میثم» آتش زدی به جان بتول
سوخت زین شعله قلب آل رسول
–شاعر:محسن عرب خالقی…
ای محمد (ص) ای رسول بهترین کردارها
حسن خلقت شهره در اخلاقها ، رفتارها
در بیانت بند می آید زبان ناطقان
قامت مدحت کجا و خلعت گفتارها
بال رفتن تا حریمت را ندارد این قلم
قاب قوسینت کجا و مرغک پندارها
طفل ابجد خوان تو سلمان سیصد ساله است
استوار مکتب ایثار تو عمارها
تا نفس داریم و تا خورشید می تابد به خاک
دل به عشق بی زوالت می کند اقرارها
پای بوسی تو عزت داده ما را اینچنین
گل نباشد کس نمی آید سراغ خارها
کی رود از خاطرتم یادت که در روز ازل
کنده اند اسم تو را بر سنگ دل حجارها
داغ تو در سینه ی ما هست چون خاک تواییم
لاله کی روییده در آغوش شوره زارها
گل که منسوب تو گردد رنگ و بویش می دهند
شاهد حرفم گلاب و شیشه ی عطارها
وقت رزمت آنچنانی که میان کارزار
رو به تو آرند وقت خستگی کرارها
ای که با خون دلت پرورده ایی اسلام را
چشم واکن که نهالت داده اکنون بارها
سنگ می خوردی و می گفتی که ایمان آورید
کس ندیده از رسولی اینچنین ایثارها
با عیادت از کسی که بارها آزرده ات
روح ایمان را دمیدی بر دل بیمارها
خم به ابرویت نیاوردی در این بیست و سه سال
بر سرت گرچه بلا بارید چون رگبارها
رفتی و داغ تو پشت دین رحمت را شکست
جان به لب شد از غمت ، شهرت مدینه ، بارها
تا که چشمت بسته شده ای قافله سالار عشق
رم نمودند عده ای و پاره شد افسارها
آنقدر گویم پس از تو میخ در هم خون گریست
ناله ها برخواست بعدت از در و دیوارها
–شاعر: یوسف رحیمی…
آمدی با تجلیّ توحید
به زمین آوری شرافت را
ببری از میان این مردم
غفلت و کفر و جاهلیت را
ولی افسوس عده ای بودند
غرق در ظلمت و تباهی ها
در حضور زلال تو حتی
پِیِ مال و مقام خواهی ها
سال ها در کنار تو اما
دلشان از تب تو عاری بود
چیزی از نور تو نفهمیدند
کار آن ها سیاهکاری بود
در دل این اهالی ظلمت
کاش یک جلوه نور ایمان بود
بین دل های سخت و سنگیِشان
اثری از رسوخ قرآن بود
چه به روز دل تو آورده
غفلت نا تمام این مردم
در دل تو قرار ماندن نیست
خسته ای از مرام این مردم
آخرین روزها خودت دیدی
فتنه ای سهمگین رقم می خورد
و شکوه سپاه پر شورت
باز با خدعه ها به هم می خورد
پیش چشمان گریه پوشت باز
برق ظلم را علم کردند
ساحتت را به تهمت هذیان
چه وقیحانه متهم کردند
لحظه های وداع تو افسوس
دل نداده کسی به زمزمه ات
یک جهان راز و یک جهان غم داشت
خنده گریه پوش فاطمه ات
بعد تو در میان اصحابت
چه می آید به روز سیره تو
می روی و غریب تر از پیش
بین نامردمان عشیره تو
خوش به حال ستارگانی که
با طلوع تو رو سپید شدند
از تب فتنه در امان ماندند
در رکاب شما شهید شدند
می روی و در این غریبستان
بی تو دق می کنند سلمان ها
دست های علی و زخم طناب
وای از این ظاهراً مسلمان ها
راه توحیدی ولایت را
همگی سد شدند بعد از تو
جز علی و فدائیان علی
همه مرتد شدند بعد از تو
حیف خورشید من به این زودی
حرف هایت ز یاد می رفت و …
در کنار سقیفه ظلمت
هستی تو به باد می رفت و …
شاهدی این همه مصیبت را
این غم و درد بی نهایت را
آه اما کسی نمی شنود
غربت سرخ ناله هایت را:
چه شده از بهشت روشن من
اینچنین بوی دود می آید
از افق های چشم مهتابم
ناله هایی کبود می آید
این همان کوثر است ای مردم
پس چه شد حرمت ذوی القربی
آه آیا درست می بینم
آتش و بال چادر زهرا
آه تنها سه روز بعد از من
اجر من را چه خوب ادا کردید!
بر سر یاس دامن یاسین
بین دیوار و در چه آوردید!
غربت تو هنوز هم جاریست
قصه تلخ خواب این مردم
منتظر در غروب بی یاریست
سال ها آفتاب این مردم
–شاعر: سید محمد رستگار…
ماتم گرفت حال و هوای مدینه را
پوشید کعبه رخت عزای مدینه را
خاکم به سر که دست اجل تیشه بر گرفت
وز پا فکند نخل رسای مدینه را
رکن علی شکست ز فقدان مصطفی
در برگرفت خاک، صفای مدینه را
زین غم که در محاق نهان ماه یثرب است
ابر عزا گرفت فضای مدینه را
ای دل بیا چو(شاخه حنانه) ناله کن
بنگر به ناله ارض و سمای مدینه را
آدم گریست تا که ملائک به روی دست
بردند سوی سدره همای مدینه را
جسم نبی سه روز زمین ماند و آسمان
سایه فکند کرب و بلای مدینه را
بر بام بیت وحی برافراشت دست کفر
از دود درب خانه لوای مدینه را
دردا که جای تسلیت از کین عدو شکست
آیینه رسول نمای مدینه را
دردا که دشمنان جلوی چشم فاطمه
بستند دست عقده گشای مدینه را
تسکین شود مگر، دل زهرا در این عزا
بسرود(رستگار) عزای مدینه را
ثبت دیدگاه