پیر گفت:
شرمنده ام؛
شرمگین ام؛
رو سیاه ام!
چه بسیار لحظه ها که بی یاد تو سپری کردم
و چه بسیار ثانیه ها
و چه بسیار دقیقه ها
و چه بسیار ساعت ها … !
و اکنون – که راهی نمانده است تا پایان راه –
و چه پشیمان ام
و چه تهی
و چه کوله ی سنگینی است بر پشتم از گناه؛
… گناه بی تو بودن،
خالی از یاد تو بودن،
تهی از عشق تو بودن
که این ها همه یعنی: نبودن!
و اکنون،
در آستانه ی رحیل،
شرم می کُشد مرا؛ که هیچ ندارم از حاصل عمر،
تا شایسته تقدیم به تو باشد و در حد گوشه ی نا چیزی از جبران محبت تو؛
تویی که مهربان ترین ای برای من …
نه دعایی که از عمق جانم خوانده باشم!
نه سرشکی که از سوز فراقت ریخته باشم!
نه زخمی که از درد عشقت داشته باشم!
نه دلی که با یاد تو پیوند زده باشم!
نه چشمی که به راه تو دوخته باشم!
نه …
شرمگین ام؛
شرمنده ام؛
شرم زده ام؛ آقا!
… و اکنون من، پیر درخت بی بار شاخه شکسته ی آفت زمان زده،
آمده ام
تا دل را، همه
و همه ي دل را،
تقدیم تو کنم!
مگو که دیر شده است …
مپرس که تا به حال کجا بوده ام …
مخواه که بیش از این آب شوم از حرارت خجلت خود …
پس نگو،
نپرس،
نخواه …
که به خدا، رسم مهربانی تو چنین نبوده است
و برای همین است که اکنون – که آسمان نزدیک تر است از همیشه – طمع کرده ام بر مهر بی کران تو،
به یقین ، حجم عظیم مهربانی ات، هر محتاج محبتی را به طمع خواهد انداخت.
پس رهایم مکن …
که در این آخرین لحظات، به خود وامگذارم
که محتاج تو ام؛
سائل نیازمند تو ام؛
بینوا گدای تو ام؛
ای آیت مهر پیشه ی ارحم الراحمین!
منبع: «او» … گفت/سید محمد علوی/انتشارات پارسیران
ثبت دیدگاه