حدیث
سوگند به خدا امام شما سالیان درازی غایب می شود و چشم های مومنین در فراق او اشکباران است

جمعه, ۳۱ فروردین , ۱۴۰۳ Friday, 19 April , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 1978 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 187×
انتظار/جمعه ۳۰شهریور ۱۳۸۶
۳۰ شهریور ۱۳۸۶ - ۰:۰۰
پ
پ

انتظار/جمعه ۳۰شهریور ۱۳۸۶

… برخیز… برخیز! آری یوسف را آوردند. درنگ جایز نیست.
برمی خیزی. در اتاق کوچک و تاریک خود جستجو می کنی؛ امّا نه، هیچ چیز در بساط نداری… هیچ چیز. به کنج اتاق خیره می شوی. آری، آن جا را نگاه کن… روی آن پاره حصیر به هم پیچیده، تنها کلافی نخ، بی فایده افتاده است و دیگر هیچ…
لحظه‎ای قامت خمیده و رنجورت را به دیوار کهن سال پشتِ سر استوار می کنی؛ به فکر فرو می‏‏‎روی: ای کاش تو نیز از اشراف شهر بودی!
کلاف نخ را بر می‎داری؛ از اتاق بیرون می‎روی… وه! چه غوغایی است… مرد و زن، کوچک و بزرگ، پیر و جوان، همه و همه به سوی بازار می‎دوند… دیگر مجالی برای صبر نیست.
از هر سوی، اندیشه‎ای هراس آمیز بر دلت نِشْتَر می‎زند: ای کاش تو نیز از اشراف شهر بودی! دل خوش می‎داری… یوسف به تو نیز خواهد نگریست؛ گرچه…
قدم‎های کوچک و سنگین خود را برمی‎داری؛ یارای رفتن نیست.
هیاهویی است. گویا هنوز یوسف را از کجاوه‎ی غیبت بیرون نیاورده‎اند، چه قیل و قالی است!
هر کسی با تحفه‎ای برای خریداریش در دست، ایستاده است…
یکی زندگی‎اش را… یکی فرزندانش را… دیگری جانش را!
آه که چه‎قدر ما تهی‎دست‎ایم! آخر نگاه کن، نگاه کن… می‎نگری. چشمانت خیره می‎شود. زبانت می‎خشکد. خدایا! چه کسانی به انتظارِ آمدنش نشسته‎اند و کمر شکسته‎اند!
جعفربن‎محمد صلوات الله علیه پای برهنه روی خاک زانو زده است… وای بر ما!… خدایا! چه می‎گوید؟! گوش جان به کلامش می‎سپاری:
«مولای من! غیبت تو خواب از دیدگانم دور ساخته و زمین را بر من تنگ گردانیده و آسایش دل را از من ربوده است. آقای من! پنهانیِ تو درد و رنج مرا به سختی‎های اندوه‎زای روزگار پیوسته و از دست رفتن یاران امکان گرد هم‎آمدن و برانگیختن را از میان برده است.
هنوز از یاد یک بلا و سختی دوران غیبت اشک دیدگانم نخشکیده و سوز و ناله‎ی دل، آرام نشده که رنج و شکنج شدیدتر و دردناک‎تری در برابر دیدگانم آشکار و نمایان می‎شود.»
بنگر موسی‎بن‎جعفر علیه السلام را … می‎نگری. می‎شنوی چگونه ناله‎ی هُجر سر می‎دهد:
«اَللّهْمَّ عَجِّلْ فَرَجَهْ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَّهْ.»
بنگر علی‎بن‎موسی را. درود خدا براو باد! می‎نگری. ببین کاسه‎ی خونین چشمانش را.
این جا جولانگاه پهلو شکستگانِ حریم ولایت است.
بازگرد… دیگر جایی برای تو نیست.
بهای یوسف اشک‎های به خون شسته‎ی زهراست؛ سرهای بی‎تن عاشوراست؛ چهارده سال به کنج زندان نشستن امام صابران است…
با این همه، دل خوش می‎داری؛
شاید تو نیز از خریدارانش به حساب آیی!
آرزو می کردیم در خیل مشتاقان یوسف فاطمه درآییم. محفلی کوچک آراستیم. بر قدوم به صف نشستگان گل نثار کردیم. بر تارَک مجلس آذین بستیم… باشد که در خیل خریداران آن مهربان به پرده نشسته به حساب آییم.
پیشنهاد گروه فرهنگی امیدواران
عکس نوشته انتظار – شماره ۷

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.