روزی امام کاظم (علیه السلام) بی آنکه کسی را همراه خود بردارد، بر مرکب خویش سوار شد و از وضع آن مرد خبر گرفت. یاران گفتند که او در حومه مدینه در کشتزار خود مشغول کشاورزی است. امام (علیه السلام) به سوی مزرعه او رفت و مرکب خود را از میان گندمها عبور داد. آن مرد که از دور این سوار بزرگوار را شناخته بود، فریاد کشید: \”چه میکنی؟ کجا میآیی؟\” امام (علیه السلام) بی آنکه به این فریادها پاسخ گوید، همچنان پیش میرفت تا به در کومه او رسید.
در این هنگام از مرکب خود پیاده شد و بر دشمن خود سلام گفت و با خنده و خوشرویی فرمود: \”خوب، حالا بگو ببینم از این بیاحتیاطی من مزرعه شما چقدر خسارت دید که اینقدر ناراحت شدی؟\” مرد که هنوز اخمهایش باز نشده بود گفت: \”صد سکه طلا\”. امام (علیه السلام) فرمود: \”بگو ببینم از این مزرعه چقدر امید سود و بهره داری؟\” مرد با لحن تند و تلخی گفت: \”من که غیب نمیدانم.\” امام (علیه السلام) فرمود: \”من هم از غیب سئوال نکردم.\” مرد فکری کرد و گفت: \”دویست سکه طلا.\”
در این هنگام، امام کاظم (علیه السلام) کیسهای از جیب خود بیرون آورد و به آن مرد داد که محتوای آن سیصد سکه طلا بود و فرمود: \”این بهرهای که امیدوار بودی از مزرعهات بدست آوری؛ میبینی که مزرعهی تو همچنان بحال خود باقی است و من امیدوارم که خداوند متعال امید تو را از این مزرعه باز آورد.\”
آن مرد که در برابر این کرم و بخشش و در مقابل این ماجرا متحیر و بهتزده مانده بود، از جا برخاست و با خضوع و مذلت خود را به پای آن بزرگوار افکند و دیگر از شرم نتوانست سر بردارد و در چشم امام (علیه السلام) بنگرد.
عصر آن روز که یاران امام موسی بن جعفر (علیه السلام) آن مرد را در مسجد پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) در مدینه دیدند، او به آن حضرت میگفت: \”خداوند آگاهتر و داناتر است که پیشوایی را به چه کسی واگذارد.\”
« برگرفته از کتاب \”دورنمایی از زندگانی موسی بن جعفر (علیه السلام)\”، تألیف عقیقی بخشایی »
پاورقی:
۱- \” …الله اعلم حیث یجعل رسالته …\” (سوره انعام، آیه ۱۲۴)
ثبت دیدگاه