حدیث
سوگند به خدا امام شما سالیان درازی غایب می شود و چشم های مومنین در فراق او اشکباران است

پنجشنبه, ۹ فروردین , ۱۴۰۳ Thursday, 28 March , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 1978 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 187×
پ
پ

شاعر: حسن لطفی

با سینه ای که آتش از آن شعله می کشید

ناله برای کشتهٔ دیوار و در کشید

او بود و خاک حجره و یک ناله ضعیف

آری نفس نفس زدنش تا سحر کشید

یک روزه زهر بر دل زارش اثر نمود

گاهِ سحر به جانب جانانه پر کشید

در انتظار آمدن میوهٔ دلش

پا را به سوی قبله چنان محتضر کشید

سینه زنان دریده گریبان پسر رسید

دستی به روی ماه کبود پدر کشید

شمس الشّموس روی زمین اوفتاده و

فریاد ای پدر ز دل خود قمر کشید

آه از دمی که زینب کبرایِ غم نصیب

آمد تن امام زمانش به بر کشید

با دست زخم خورده خود دختر علی

تیر شکسته از تن ارباب در کشید

گل مانده بود در وسط تیغ و نیزه ها

آمد ز پای ساقه یاسش تبر کشید

شاعر: سعید توفیقی

ای ضامن آهو همۀ بود و نبودم

قربان تو و لطف و عطای تو وجودم

جان می دهم آقا! عوضش عشق عطا کن

در معامله ای یک طرفه طالب سودم

در بین محبان تو آلوده ترینم

شرمنده از اینم که مطیع تو نبودم

گه گاه تو را دیدم و نشناختم ای وای

صد حیف که آغوش برایت نگشودم

گاهی به سر سفره کنار تو نشینم

همراه تو ای شاه غذا میل نمودم

یا فاطمه می گویم و این اذن دخول است

راهم بده من سینه زن یاس کبودم

گفتم به شما شیعه اثنی عشرم، نه

از کودکیم گریه کن جدّ تو بودم

در صحن دو چشم من از آن روز که وا شد

با گریه و با اشک حسینیه بنا شد

ای حضرت سلطان بنگر حال گدا را

از من بخر این ناله و این اشک و بکا را

پر باز نکردی و کرم لا اقل آقا

وا کن به روی من یکی از پنجره ها را

ای دست شفا بخشی تو پنجره فولاد

انگار مسیح از تو گرفته است شفا را

این نقطۀ پایان محرم، صفر ماست

امضا بنما تذکرۀ کرب و بلا را

امروز، دو ماه است عزادار شمائیم

سخت است در آریم ز تن رخت عزا را

در روز سیه پوشی مان مادرمان بست…

….با دست خودش دگمۀ پیراهن ما را

امروز ولی نیست توقع که بیاید

باید که کند دفع خطر شیر خدا را

جز اشک ندارم به کفم، شاید همین اشک

خاموش کند دامن ام النّجبا را

امروز که از زهر، ز پا تا سرتان سوخت

انگار دوباره، پسِ در مادرتان سوخت 

شاعر: علی اکبر لطیفیان

هر چند ناتوان شدی اما ز پا نیفت

ای هشتمین عزیز، عزیز خدا نیفت

می ترسم آن که در بریزد به پهلویت

باشد ز پا بیفت ولی بی هوا نیفت

کوچه به آل فاطمه خیری نداشته

دیوار را بگیر و در این کوچه ها نیفت

مردم میان شهر تماشات می کنند

این بار را به خاطر زهرا بیا نیفت

دامان هیچ کس به سرت سر نمی زند

حالا که نیست خواهر تو پس ز پا نیفت

تکه حصیر خویش از این حجره جمع کن

اما به یاد نیمه شب بوریا نیفت

ای وای اگر به کرببلا بوریا نبود

راهی برای دفن شه کربلا نبود 

شاعر: مسعود اصلانی

آسمان زیر پرت بود زمین افتادی

یک عبا روی سرت بود زمین افتادی

نه صدای تو به گوش کسی آن روز رسید

نه کسی دور و برت بود زمین افتادی

صورتت خاکی و دستار و عبایت خاکی

مادرت در نظرت بود زمین افتادی

«زهر از جان تو آقا جگرت را می خواست»

آتشی بر جگرت بود زمین افتادی

ناله می کرد جوادت به سرش می زد آه

اشک در چشم ترت بود زمین افتادی

مثل یک مار گزیده به خودت پیچیدی

خوب شد که پسرت بود زمین افتادی

ولی افسوس به میدان دل خون برد حسین

نیزه از پشت زدند و به زمین خورد حسین

شاعر: محمد فردوسی

زهر جفا نیلی نموده پیکر من

یعنی رسیده لحظه های آخر من

در بین حجره بر خودم می پیچم از درد

این چه بلایی بود آمد بر سر من

چشمم نمی بیند، زمین خوردم دوباره

این ضعف بسیارم شده درد سر من

درد کمر آخر امانم را بریده

تازه شبیه تو شدم ای مادر من

از روضه های «تازیانه»، «میخ»، «سیلی»

آتش زبانه می کشد از باور من

با هر نفس خون جگر می ریزد از لب

آلاله می بارد کنار بستر من

شکر خدا این جا نبوده تا ببیند

این صحنه ی جان کندنم را خواهر من

تصویری از گودال و تلّ زینبیه

افتاده بین قاب چشمان تر من

شاعر: غلامرضا سازگار

کوثر اشک من از ساغر و پیمانهٔ توست

دل آتش‌زده‌ام، شمع عزاخانه تـوست

جگر سوخته، خاکستر پروانه تـوست

شعله‌های دلم از آه غریبـانه تـوست

ای تـراب قـدم زائـر کویت گُل من

وی خراسان تو تا صبح قیامت دل من

****

درد جان را تو طبیبی تو طبیبی تو طبیب

بزم دل را تو حبیبی تو حبیبی تو حبیب

بی تولّای تو دل را نه قرار و نه شکیب

تو غریب الغربایی و همه خلق، غریب

نه خراسان که سماوات و زمین حائر توست

دور و نزدیک ندارد، دل ما زائر توست

****

ای قبـول غـم تـو گریـه ناقـابل ما

آتش عشق تو در روز جزا حاصل ما

مایـه از خاک خراسان تو دارد گل ما

ما نبودیم که می‌سوخت به یادت دل ما

سال‌ها آتش غم شمع صفت آبت کـرد

زهر در سینه شراری شد و بی تابت کرد

****  

تو به خلقت پدری و تو به زهرا پسری

مثـل جد و پدرت از همه مظلوم‌تری

تـو جگـر پاره پیغمبر و پاره جگری

بلکه بی‌تاب‌تر از بسمل بی‌بال و پری

میزبان تو شد ای جان جهان قاتل تو

کس ندانست ندانست چه شد با دل تو

پیشنهاد گروه فرهنگی امیدواران
پاسخی محکم

****

تـو کـه سـر تـا بـه قدم آینه توحیدی

به چه تقصیر چو بسمل به زمین غلطیدی

مرگ را دور سرت لحظه به لحظه دیدی

همچنـان مـار گزیده به خودت پیچیدی

که گمان داشت که با آن غم پیوستهٔ تو

قتلگاه تو شـود حجـره در بستـه تو؟

****

«بابی انت و امی» که چـه آمد به سرت

داغ معصومهٔ مظلومه به جان زد شررت

تو زدی بال و پر و کـرد تماشا پسرت

بس که بر شمس رُخت ریخت ستاره قمرت

شـرر آه بـر آمـد ز نهـادت مــولا

صورتت شسته شد از اشک جوادت مولا

****

طایر روح غریبانه پرید از بدنت

قاتلت اشک فشان بود به تشییع تنت

خبر از غربت تن داشت فقط پیرهنت

کرد با خون جگر دست جوادت کفنت

چوب تابوت تو بر شانه جان همه بود

جای معصومه تو اشک فشان فاطمه بود

****

بانـوان چشم ز مهریـه خود پوشیدند

دور تابوت تو پـروانه صفت گردیدند

اشک‌ها بود که بـر غربت تو باریدند

لاله از خون جگر بر سر راهت چیدند

مردها مثل زنان شیونشان برپا بود

دور تابوت تو ذکر همه یا زهرا بود

****

ای خدا سوختم از گریه، دل از کف دادم

کاش می‌سوخت فلک از شرر فریادم

کاش مـی‌داد غـم شـام بـلا بـر بادم

یاد خاکستر و سنگ لب بـام افتـادم

پای تابوت رضا چنگ و نی و دف نزدند

همه سیلی زده بر صورت خود، کف نزدند

****

دور تابوت تو بر چهره اگر چنگ زدند

لیک پای سر جد تو همه چنگ زدند

دور تابوت تو ناله ز دلِ تنگ زدند

دور زینب همه از چار طرف سنگ زدند

تا شرار از جگر و ناله ز دل برخیزد

اشک «میثم» به تو و جد غریبت ریزد

شاعر: سید هاشم وفایی

جگرش خون شد و چشمش نگران بر در بود

سینه اش سوخته از غربت و چشمش تر بود

وقت تودیع جگر گوشه خود را می خواست

به تمنای رخش دیده ی او بر در بود

سوخت از زهر، کسی که به حرم خانه ی وحی

عالم علم نبی، بضعهٔ پیغمبر بود

در و دیوار هم از غربت او نالیدند

حجره اش بس که غم انگیز و ملال آور بود

دل قدسی نفسان غرق غم و محنت شد

که به بالین نه پسر داشت و نی خواهر بود

سوخت از یاد در سوخته ی گلشن وحی

گوئیا چشم به راه قدم مادر بود

آمد از راه به امید وصالش اما

اول وصل پسر، درنفس آخر بود

رفت او چون ز جهان خیل ملائک دیدند

در سماوات به پا شورشی از محشر بود

خار غم داشت به دل چون که «وفائی» می دید

هشتمین گل به گلستان نبی پرپر بود

شاعر: وحید قاسمی

مانند مادرت شده ای، قد خمیده ای!

آقا چرا عبا به سر خود کشیده ای !؟

 با درد کهنه ای به نظر راه می روی!؟

 مانند مادرت چقدر راه می روی!

 خونِ جگر به سینه به اجبار می دهی

 راهی نرفته! تکیه به دیوار می دهی

داغ غریبی تو، نمک بر جگر زند

 خواهر نداشتی که برایت به سر زند

 این جا مدینه نیست، چرا دل خوری شما!؟

 در کوچه های طوس زمین می خوری چرا؟

 با «یاعلی» به زانوی خسته توان بده

 خاک لباس های خودت را تکان بده

 مقداری از عبای شما پاره شد، ولی…

 نیزه نزد کسی به تو از کینه ی علی

 این جا کسی به پیرهن تو نظر نداشت

 فکر و خیال گندم ری را به سر نداشت

 این جا کسی به غارت انگشترت نرفت

چشمی به سمت مقنعه ی خواهرت نرفت

شاعر: علی پور زمان

نگاه خیس قلم روی دفترم افتاد

کنار حجره امامی رئوف جان می داد

تمام حجره پر از التهاب بود و سکوت

نوای تشنۀ آب آب بود و سکوت

جواد از سوی باب الجواد می آید

و مادری شده محزون کنار او شاید

نَفَس نَفَس زده در کوچه های بارانی

و همنوا شده با نالۀ خراسانی

خدا نکرده اگر ناگهان زمین می خورد

تمام کوچه پر از گرد وخاکِ طوفانی

نگاه و صورت او سرخ، من نمی دانم

که جام زهر، و یا دست سنگی ثانی؟

عبا به روی سرش آسمانی از اندوه

و حجره محفل روضه مکانی از اندوه

چه قدر لحظۀ آخر گریزی از تب بود

به فکر مقتل و خَدُّ التریب و زینب بود

دوباره بی تب و تاب حضور دعبل شد

دوباره روضۀ گودال مَحرم دل شد

دلش به خاکِ کف حجره یادی از غم کرد

تمام صحن حسینیه را محرَّم کرد

رئوف عشق و محبت حدیث سلسله را

به نقل از خود جبریل، وقف عالم کرد

دلم نشسته به پای نماز بارانت

تمام شهر دلم را شبیه زمزم کرد

غروب چشم پُر ابرش، غروب عاشورا

حسین بر کفِ گودال خسته و تنها

به روی پیکر او جایِ تیر و سر نیزه

سلام قاری قرآن، سر تو بر نیزه!؟

شاعر: علی اکبر لطیفیان

دل همیشه غریبم هوایتان کرده است

هواى گریه پایین پایتان کرده است

وَ گیوه‏هاى مرا رد پاى غمگینت

مسافر سحر کوچه هایتان کرده است

خداش خیر دهد آن کسى که بال مرا

کبوتر حرم باصفایتان کرده است

چگونه لطف ندارى به این دو چشمى که

کنار پنجره هایت صدایتان کرده است ؟

چگونه از تو نگیرم نجات فردا را؟

خدا براى همین‏ها سوایتان کرده است

چرا امید ندارى مدینه برگردى؟

مگر نه آنکه خدا هم دعایتان کرده است ؟

میان شهر مدینه یگانه خواهرتان

چه نذرهاى بزرگى برایتان کرده است

تو آن نماز غریب همیشه‏ها هستى

که کوچه‏هاى خراسان قضایتان کرده است

سپیده‏اى و به رنگ شفق در آمده‏اى

کدام زهر ستم جابجایتان کرده است

مطالب مرتبط

آسایش دو گیتی
10 ماه قبل
حصار دل
10 ماه قبل
هویت من
10 ماه قبل

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.