حدیث
سوگند به خدا امام شما سالیان درازی غایب می شود و چشم های مومنین در فراق او اشکباران است

جمعه, ۷ اردیبهشت , ۱۴۰۳ Friday, 26 April , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 1978 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 187×
پ
پ

شاعر: حبیب الله چایچیان(حسان) …

گل نکند جلوه در جوار محمد

رونق گل مى‏برد، عذار محمد

گل شود افسرده از خزان ولیکن

نیست ‏خزان از پى بهار محمد

سایه ندارد ولى تمام خلایق

سایه نشینند در جوار محمد

سایه ندارد ولى به عالم امکان

سایه فکنده است، اقتدار محمد

سایه نمى‏ماند از فروغ جمالش

هاله نور است در کنار محمد

شمس رخش همجوار زلف سیه ‏فام

آیت و اللیل و النهار محمد

تا که بماند اثر ز نکهت مویش

خاک حسین است‏ یادگار محمد

تربت‏خوشبوى کربلاى معلاست

یک اثر از موى مُشکبار محمد

رایت فتحش به اهتزاز درآمد

دست ‏خدا بود چون که یار محمد

من چه بگویم (حسان) به مدح و ثنایش

بس بُوَدش مدحِ کردگار محمد

شاعر: محمد علی مردانی …

نازل چو کلام خالق سرمد شد

تسلیم رسول اسعد امجد شد

تا میم محمد به احد شد ملحق

ترکیب محمد و احد احمد شد

شاعر: ژولیده نیشابوری …

شب گشت و تیرگى همه جا را فرا گرفت

وز نور ماه دامن گیتى ضیا گرفت

در هفده ربیع به شوق وصال حق

جا در درون غار حرا مصطفى گرفت

مهد صفا به غار حرا تا نهاد پاى

غار حرا ز یمن قدومش صفا گرفت

پاسى ز شب گذشت که از ماوراى عرش

نورى جهید و جلوه اش ارض و سما گرفت

روح الامین به غار حرا آمد و بگفت

این آیه را بخوان که دل از او جلا گرفت

“اقرأ باسم ربک” یا ایها الرسول

کز خواندنش سزاست ره هر خطا گرفت

باید براى کُشتَن نمرودیان دَهر

جا در درون آتش عشق خدا گرفت

تا بگسلى ز پاى تو زنجیر بردگى

باید به دست خویش چو موسى عصا گرفت

بهر نجات خلق ز گرداب هَمُّ و غم

باید ره از جنایت و ظلم و جفا گرفت

محکم ببند دامن همت که ز امر حق

باید به دست خود عَلَم اقتدا گرفت

کاخ بتان خراب کن و کاخ معدلت

آباد کن که دست تو را کبریا گرفت

تاج رسالتى که به فرقت نهاده حق

ارض و سما ز قدر و بهایش بها گرفت

برخیز گو به خلق جهان این کلام نغز

باید براى درد خود از حق دوا گرفت

بانگى برآر از دل و برگو خدا یکى است

آن خالقى که خلق ز وجودش نوا گرفت

“ژولیده” شاد زى که براى نجات خلق

احمد به دست خویش کتاب خدا گرفت

شاعر: اسماعیل اخوت …

مدح و ثنا کنم همی بذات پاک احمدی

ختم پیامبران احق ، وصف رسول سرمدی

مظهر آیت خدا امین وحی ایزدی

بتارک پیامبران سرور تاج احمدی

صلی علی محمدٍ، به عزت محمدی

شمس و قمر کند همی سجده به روی ماه او

خشم شده قامت فلک در بر پیشگاه او

صبح سفید می دهد زدیدۀ نگاه او

مصون شود بروز حشر هرکه بود پناه او

صلی علی محمدٍ، به عزت محمدی

وصف صفات او کند خدای قادر جلیل

ستوده مدح او خدا بصد هزارها دلیل

بود طنین خوان او مسیح و آدم و خلیل

تربیت محمدی فزون بود زجبزئیل

صلی علی محمدٍ، به عزت محمدی

اگر برخ برافکند نگار من همی نقاب

بهره برد ز روی او چشمۀ ماه و آفتاب

مینوی چهره او دهد همچو جلای چون شهاب

ز طلعت جمال او جلوه نموده ماهتاب

صلی علی محمدٍ، به عزت محمدی

کی می تواند این حقیر وصف تو را کند بیان

یا که کنم ثنای تو من ز بیان و هم زبان

تو را خدای دادگر نموده سرور جهان

“اخوتا” تو مدح کن به خاتم پیامبران

صلی علی محمدٍ، به عزت محمدی

شاعر: محمد علی مجاهدی …

اى به ذکر روى تو، تسبیح گردان ماه و مهر

وى به روز و شب جمالت را ثناخوان ماه و مهر

با خیالت رو به ذکر یاجمیل آورده اند

بیش ازین در آتش حسرت مسوزان ماه و مهر

آسمان با صدهزاران دیده مى جوید تو را

رونما، تا رونما آرد به دامان ماه و مهر

در حجاب نور مستورى، ولى با این همه

با نگاهى دل ز کف دادند آسان ماه و مهر

از فروغ روى تو هفت آسمان روشن شده ست

اى رخت را روز و شب آیینه گردان ماه و مهر

چشمشان در خواب هم هرگز نبیند خواب را

در رخ تو مات و حیرانند اینسان ماه و مهر

مدّعا را با دو شاهد آسمان اثبات کرد:

از سحرخیزان و از شب زنده داران، ماه و مهر

در گذرگاه تجلّى اى فروغ لایزال

با دو جلوه از تو شد اینسان فروزان ماه و مهر

پیشنهاد گروه فرهنگی امیدواران
فضیلت پیامبر اکرم بر سایر انبیاء و برتری امت او از سایر امم

با تو رونق نیست بازار مه و خورشید را

بِهْ که تا نگشوده بربندند دکّان ماه و مهر

رزقِ نور کهکشان ها در فروغ حسن تست

اى دو قرصِ نان تو را بر خوانِ احسان، ماه و مهر

دورباش چشم بد را نیست حاجت، تا که هست

مجمره گردان فلک، اسپندریزان ماه و مهر

کهکشان در کهکشان گسترده طیف نور او

ذرّه اویند در گردون فراوان ماه و مهر

چون رُخش را گاه مه خوانند و، گاهى آفتاب

زین شرف ساید سر خود را به کیوان ماه و مهر

چشم من ماتِ جمال مصطفى بادا، که هست

اندرین آیینه سرگردان و حیران، ماه و مهر

اى شبستان تجلّى از تو روشن همچو روز

وى به یمن جلوه ات این گونه رخشان ماه و مهر

کرده میلاد تو را با حضرت صادق قرین

تا خدا امشب کند با هم نمایان ماه و مهر

شایگان آورده، گنج شایگانم آرزوست!

اى به چرخِ جود تو رخشان هزاران ماه و مهر

اى به درگاه جلالت چار ارکان خاکبوس

هفت اختر مشعل افروز و، دو دربان: ماه و مهر

از سر «پروانه» خود سایه رحمت مگیر

هست تا در سایه مهرت خرامان ماه و مهر

شاعر: محمدرضا طهماسبی

در خُلق زبانزد شده بر خَلق سرآمد

مختار مشید شده آن عبد مؤید

ای مهر تو و قهر تو در دست گرفته

هم آینه رومی و هم تیغ مهنّد

نه شرع شده غامض و نه ره شده مسدود

تا حکم تو شد نافذ و رای تو مسدّد

ای در تو شده خواب و یقین اندک و بسیار

وی بر تو شده شرّ و شرف کوته و ممتد

ای آن‌که مقام تو از این قوس فراتر

وی آن‌که مقام تو به فردوس مخلّد

بر شهپر جبریل بنه زین که زند لاف

از این‌که کنار تو رسیده است به مقصد

برگرد! رسول مدنی! پرده برافکن

تا مکه ببیند رخ زیبات مجدد

این سنگ، مگر روی تو و موی تو دیده است

کاین‌گونه گهی ابیض گشته است و گه اسود

روی تو شده شاخص نیک و بد و زین‌روی

با تو همه خوبیم و بدون تو همه بد

تو شاهد و شاهی و کسی چون تو ز رحمت

بر مؤمن و مرتد ندهد باده اشهد

ای در پس هر بار نماز آمده نامت

وی بیعت با تو شده تأکید موکد

نه منبرت از عاج و نه بر روی سرت تاج

نه خشت سرای تو ز یاقوت و زبرجد

نه سیم نه زر داری و نه کاخ مجلل

بر فقر نظر داری و بر فقر مقیّد

انسان به یکی روح و یکی عقل شد انسان

وین هر دو تو را داده خدا محض و مجرد

زان روز که بی‌شبهه و بی‌پرده به انجیل

حق داده بشارت که ز ره می‌رسد احمد

آری هم از آن دم ننشسته است مسیحا

تا موکب شهوار تو از راه بیاید

پی برده ز راز تو در این قافله گویا

این گوشه کشیشی که ز نام تو بپرسد

با نقش و نگارش بزند نقش نگارم

کان گنج، نهان گشته در این قافله شاید

شاعر: مهدی فرجی …

سالها بی تو درختان زمین بار نداشت

باغ با پنجره ای وعده ی دیدار نداشت

رود می رفت و فقط حسرت دریا می خورد

باد می آمد و رنگ رخ گلزار نداشت

آسمان در قُرق دسته ی کرکس ها بود

روح آزاده ی پرواز هوادار نداشت

شهر در سلطه ی زیبایی زنگی ها بود

سال تا سال به آئینه کسی کار نداشت

کورها در همه سو راه نشان می دادند

بود اگر قافله ای قافله سالار نداشت

شحنه از سفره ی پر رونق دزدان می خورد

مزدی آزادگی مرد به جز دار نداشت

تو نبودی که ببینی رمه سرگردان بود

گرگ این قصّه ی پر غصّه خودِ چوپان بود

بادی از بادیه آرام به خاور می رفت

آتش حوصله ی فارسیان سر می رفت 

کاخ، دیوار به دیوار ترک بر می داشت

آب، دریاچه به دریاچه فروتر می رفت

بلبلی مأذنه در مأذنه می داد اذان

میخکی آرام آرام به منبر می رفت

عطر یاقوت حجازی به یمن می بارید

رنگ گل از سفر مکه به قمصر می رفت

رنگ، در باغ رها می شد و گل می رقصید

عطر، از پنجره می آمد و از در می رفت

عشق می گفت بخوان و تو غزل می خواندی

روح، در قالب کلمات معطّر می رفت

«عشق باریده ست باریده ست گل باریده ست

از در قونیه تا طرقبه مُل باریده ست»

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.