يكي از كاربران وب سايت شعري را سرودهاند و براي سايت فرستادهاند كه تقديم مي كنيم:
قاصدی امشب رسید از سوی یار قاصدی با رنگ سرسبز بهار
قاصدی از جایگاه آسمان با پیامی آشکارا و نهان
لطف بنموده است بر خار و خسان مرهمی بر قلب زخم عاشقان
روی آن حک بود یک نام و نشان نام ارباب تمام عاشقان
نامه را در ابتدا بوسیدمش نامه را بگشودم و بوییدمش
نامه مملو از پیام نور بود نامه از یک سرزمین دور بود
نامه بوی عطر یک لب تشنه داشت نامه بوی زخم تیر و دشنه داشت
نامه در خود قصه ای از آب داشت قصه ای از غصه ای پرتاب داشت
گفته بود آب قصه ی خود را چنین خاطراتی زآن بلا و زآن زمین…
…روز و شب در انتظارش بیقرار کی شود موجی زنم در چشم یار
او نگه کردی مرا از راه دور چشم زیبایش مثال کوه نور
این فراق من ز او جانکاه بود خالی از عکس رخ آن ماه بود
عاقبت آن درد معجونش رسید عاقبت لیلی به مجنونش رسید
آمد و پای کرم بر من نهاد دست خود حلقه بر این گردن نهاد
عاشقانه او مرا در بر گرفت ذکر مادر فاطمه از سر گرفت
تشنه بودم تشنه دیدار او در کف دستش به فکر کار او
خودنمایی کردم و گفتم منم بوسه بر لبهای خشکت میزنم
روزها در انتظارت بوده ام روی لبهایت فقط آسوده ام
آبم و شرمنده از این آبرو بسته بد راه مرا بر تو عدو
باز کرد آن دو لب خشکیده او یا علی گفت و ز من پوشید رو
گفت آبا خشکی لبهای من خشک ترنی از لب مولای من
گفت با خود آن یل ام البنین یکه تاز عرصه آن سرزمین
ای خدای سرو اسرار مگو من نخواهم آب خدایا آبرو
ساعی محرم 1429
ثبت دیدگاه