حدیث
سوگند به خدا امام شما سالیان درازی غایب می شود و چشم های مومنین در فراق او اشکباران است

جمعه, ۱۰ فروردین , ۱۴۰۳ Friday, 29 March , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 1978 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 187×
همیشه پشتیبان
۱۴ اسفند ۱۳۸۶ - ۱۶:۴۸
پ
پ

اسماعیل دستش را روی شانه یوسف گذاشت و گفت: صبور باش. خدا بزرگ است اگر طفل معصوم تو عمو داشته باشد، خدا خودش اسباب نجات او را فراهم می کند.
یوسف که تمام صورتش از اشک خیس شده بود؛ گفت: وقتی مادرش دارد پیش چشمم پرپر می زند و جان می دهد طفل را می خواهم چه کنم؟!
– این حرف را نزن مرد! او هم بنده ای از بندگان خداست. خدا می داند چه سرنوشتی در انتظار اوست.
حرف های اسماعیل نمی توانست به دل منقلب و روح پریشان یوسف، آرامش ببخشد. همسر جوانش اسما در حال جان دادن بود و از دست قابله و طبیب هم کاری ساخته نبود.
هر دو برادر در حیاط خانه کوچک یوسف بی قرار و نا آرام قدم می زدند و اسماعیل سعی می کرد او را آرام کند. یوسف به تنه درخت کهنسال نخل حیاط تکیه داد و گفت من بدون اسما چه کنم؟…

ناگهان پیرزن قابله از اتاق بیرون دوید: یوسف!… یوسف!…
وحشت از چشمانش می بارید. اسماعیل جلو دوید: چه خبر شده؟
اما یوسف از ترس شنیدن خبر بد جرات پرسیدن هم نداشت. پیرزن جلوتر آمد: اسما…
– حرف بزن زن… حرف بزن
– اسما مرد
یوسف به زانو فرود آمد و با دو دست محکم بر سرش کوبید و از عمق وجودش ناله کرد. پیرزن نهیب زد: مثل مادر مرده ها چرا به خاک افتاده ای؟ بلند شو، فکری بکن!
یوسف نالید: چه فکری؟ … زندگی را که نمی توانم به اسما برگردانم …
و خودش را روی خاک انداخت. اسماعیل جلو رفت: چه می گویی پیرزن؟ مگر خودت نگفتی که اسما مرد؟ حالا می خواهی این مرد بخت برگشته چه کند؟
قابله پیر گفت: بچه بچه زنده است از دست من و طبیب هم کاری ساخته نیست… چه باید بکنیم؟
یوسف از جا بلند شد: چطور ممکن است؟
پیرزن دوباره نهیب زد: از من می پرسی؟ فکری بکن … آیا باید شکم اسما را باز کنیم و بچه را نجات دهیم با با مادر مرده بچه را هم دفن کنیم؟
یوسف وحشتزده گفت: من طبیبم یا عالم؟ من چه می دانم؟
-آخر تو پرد بچه ای.
– باشم! من چطور می توانم چنین حکمی صادر کنم؟
اسماعیل جلو رفت و گفت: من راه حل را می دانم.
– تو!
– آری من! شما مراقب طفل باشید. من الان بر می گردم.
یوسف دستش را کشید : گوش کن! اگر به دنبال طبیب می روی که من بهترین طبیب را آورده ام تو کجا می روی؟
-من به خانه شیخ مفید می رود تا حکم این مساله را از او بپرسم.
چشمان گریان یوسف درخشید: آفرین برتو.
اسماعیل سر تکان داد و با شتاب از خانه بیرون رفت. و با عجله خود را به خانه شیخ رساند و بر در کوبید.
– چه خبر است! در را شکستی …
– شیخ کجاست؟
– آن جا در اتاق درس …. صبر کن
– نمی توانم

***

جمعی جوان دور او را حلقه زده بودن و شیخ برایشان صحبت می کرد. اسماعیل پا به اتاق گذاشت. شیخ که متوجه صدای در شده بود با دیدن چهره هراسان اسماعیل از جا بلند شد: چه شده مرد جوان!
– سلام شیخ … عذرم را بپذیر … همسر برادرم دقایقی پیش از دنیا رفت. او طفلی در شکم داشت که نتوانست آن را به دنیا بیاورد و مرد… قابله می گوید طفل زنده است؟ چه کنیم؟ شکم او را بشکافیم و طفل را نجات دهیم یا چون مادرش او را دفن کنیم؟
– چون مادر مرده است. طفل را هم با مادرش دفن کنید!
اسماعیل نفس عمیقی کشید و در قلبش احساس درد شدیدی کرد به عقب برگشت و با شتاب و بدون خداحافظی از خانه شیخ بیرون رفت. حالا برادرش چه حالی پیدا می کرد؟ همسر جوان و اولین فرزندش را با هم از دست می داد. آن هم در حالی که فقط یک سال با اسما زندگی کرده بود…
دل اسماعیل مملو از غم بود که به خانه یوسف رسید: با آن که می دانست او بی صبرانه منتظر است اما قدت نداشت پایش را در حیاط بگذارد. جرات گفتن حرف شیخ را نداشت.
دو قدم مانده به خانه صدای پای اسبی شنید و کسی او را به نام صدا کرد: اسماعیل … صبر کن
رو برگرداند جوان خوش سیمایی بود که لباسی سفید و زیبا پوشیده بود او را تا به حال در آن محله ندیده بود دوباره او را به نام صدا کرد اسماعیل … شیخ مفید مرا فرستاد که بگویم شکم اسما را باز کنید و طفل را بیرون بیاورید و بعد زخم را ببندید و او را دفن کنید.
اسماعیل آن قدر از شنیدن این پیغام شادمان شد که بدون هیچ حرفی و تاملی به حیاط دوید. قابله و یوسف با هم پرسیدند چه شد؟
– بچه را در بیاورید … تا زنده است نجاتش دهید…
قابله به اتاق دوید و دقایقی بعد صدای گریه نوزاد در اتاق پیچید و لبخند رضایت بر لب های اسماعیل شکفت.
قابله نوزاد را در پارچه تمیزی پیچید و به حیاط آمد. یوسف هم گریه می کرد و هم می خندید. قابله نوزاد را به دست اسماعیل داد: بگیر عمو! این هم برادر زاده تو.
اسماعیل فرزند را بغل کرد و بوسید: پسر است یا دختر؟
یوسف آهسته گفت: پسر … پسری بدون مادر
اسماعیل آهی کشید و گفت: باور نمی کنید اگر بگویم چه شد!
من به خانه شیخ رفتم و از او حکم مساله را پرسیدم شیخ بدون هیچ تردیدی گفت: بچه را با مادرش دفن کیند.
یوسف وحشتزده گفت: تو که گفتی …
– صبر کن. مساله همین جاست. من به در خانه که رسیدم. هنوز پایم را به حیاط نگذاشته بودم که سواری خوش سیما و نیکو به سرعت خودش را به من رساند و گفت شیخ مفید مرا فرستاد که بگویم شکم اسما را باز کنید و طفل را نجات دهید …
– او که بود؟
– گفتم که فرستاده شیخ بود. فکرش را بکن اگر کمی دیرتر شیخ آن جوان را فرستاده بود، الان این پسر زیبا زنده نبود.
– راست می گویی. اگر پسرم را هم از دست داده بودم تحمل مرگ اسما بسیار دشوار تر بود … حالا دلم به این خوش است که یادگاری از او دارم. خدا این طفل معصوم را به خاطر آرامش دل من به من ببخشید برو و از طرف من از شیخ تشکر کن.
– حتما … الان می روم.
اسماعیل با شتاب کوچه ها را پشت سر گذاشت به خانه شیخ مفید که رسید برخلاف دفعه قبل با آرامش به در زد. خدمتکار در را باز کرد.
– سلام پدر جان … مرا ببخش… می توانم دوباره شیخ را ببینم؟
– سلام پسرم … اجازه بده به شیخ خبر دهم… هنوز درسش تمام نشده.
اسماعیل با احترام و آرام به اتاق رفت و به شیخ و شاگردانش سلام کرد انگار که بخواهد شتابزدگی دفعه قبل را جبران کند. شیخ مهربان و گرم از او استقبال کرد: خوش آمدی مرد جوان. باز چه شده؟
– مزاحم شدم، آمدم از طرف برادرم تشکرم کنم اگر آن جوان نیکو را نفرستاده بودید الان برادر زاده ام مرده بود.
– جوان؟! کدام جو.ان؟ از که حرف می زنی؟
– همان که با اسب به دنبالم فرستادید درست موقع رسیدن من هنوز پایم را به حیاط خانه برادرم نگذاشته بودم که آمد و گفت شما او را فرستاده اید تا به ما بگوبد شکم همسر برادرم را باز کنیم و طفل را نجات دهیم!
– جوان؟ فرستاده؟ من کسی را سراغت نفرستادم . حکمم همان بود که به تو اینجا گفتم.
– چطور ممکن است او مرا به اسم صدا کرد و حتی نام همسر برادرم را برد؟
– مگر تو اینجا آمدی اسمت را به من گفتی؟ مگر نام همسر برادرت را گفتی؟
– نه … نه شیخ
– پس چطور کسی را من به دنبال تو فرستادم در حالی که خودم اسم تو و آن زن را نمی دانستم؟ او می دانست. چشمان نورانی شیخ پر از اشک شده: اصلا من در این خانه اسبی ندارم … آن جوان را من نفرستادم….
– شیخ خدمتکارش را صدا کرد و گفت: این مرد جوان که رفت در خانه را ببند و در را به روی هیچ کس باز نکن … آن سوار فرستاده من نبود. او صاحب الامر بود که تو را به نام صدا کرد و نام آن زن را هم برد. معلوم است که من بعد از این همه سال لیاقت فتوی دادن را ندارم اشتباهی کردم که می توانست به بهای سنگین مرگ یک طفل بی گناه تمام شود.
– اسماعیل در برابر ابهت کلام شیخ قدرت ابراز نظری نداست بلند شد و آهسته و سر به زیر خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.
با رفتن اسماعیل شیخ مفید عبا و عمامه اش را برداشت وضو گرفت و به خلوت خودش پناه برد لحظه ای فکر صحبت های آن جوان بیرون نمی رفت. او امین و مورد اعتماد همه مردم بود. بعد از غیبت صغری و مرگ علی بن محمد سمری به مرجعیت شیعه رسیده بود و به دستور صریح صاحب الامر رهبری شیعیان را به عهده گرفته بود.

از میان نامه های حضرت نامه ای را گشود:
و تو – که پروردگارت، توفیقت را برای یاری حق دوام بخشید و پاداشت را به خاطر سخنانی که با صداقت از جانب ما می گویی افزون کند- را آگاه می کنیم که به ما اجازه داده شده که تو را به شرافت و افتخار مکاتبه مفتخر کنیم و موظف کنیم که آنچه به تو می نویسیم به دوستان ما که نزد تو می باشند برسانی.
او نخستین کسی بود که بعد از انمه علیهم السلام بدون مخالفت همه شیعیان به دور او جمع شدند و مرجعیت او را پذیرفتند او که زبان شناسی توانا بود و هرگز در هیچ بحث و مناظره ای شکست نخورده بود حالا در این حادثه به زانو درآمده بود.

***

آفتاب تازه طلوع کرده بود و شیخ در سکوت دلگیر خانه مشغول مناجات و دعا بود. صدای در بلند شد. خدمتکار پیر با خودش گفت: باز هم در می زنند. خدایا این وقت صبح جواب مردم را چه بدهم؟ باز هم بگویم شیخ سکی را نمی پذیرد؟ همان طور که با خودش حرف می زد به سمت در رفت و در چوبی خانه را باز کرد. جوانی پشت در ایستاده بود که لباس خدمتکارن بر تن داشت. به نظر نمی رسید برای سوال یا خواهشی نزد شیخ آمده باشد. سلام کرد و نامه ای به او داد.
خدمتکار نامه را گرفت و در را بست و با شتاب به اتاق آمد. شیخ سر به سجده داشت. کنار سجاده زانو زد و آهسته گفت: ببخشید آقا برایتان نامه ای آمده.
شیخ سر از سجده برداشت. صورت نوارانی و محاسن سفیدش غرق اشک بود. خدمتکار بلند شد تا شیخ مفید را با نامه اش تنها بگذارد. شیخ بی قرار تر از پیش در حالی دستانش از یک احساس شیرین می لرزید آن را گشود. همان خط آشنا بود. صاحب الامر خطاب  به شیخ فرموده بود:
بر شماست که فتوی بدهید و بر ماست که شما را از خطا و اشتباه حفظ کنیم. ما شما را وانمی گذاریم تا در خطا و اشتباه واقع شوید.
شیخ با چشمانی اشکبار چندین بار این عبارات را تکرار کرد هر واژه مثل جرعه ای آب گوارا و زلال, وجود تشنه و اندوهناک شیخ را سیراب و پر نشاط می کرد نامه را بوسید و سر به سجده شکر گذاشت.
خدمتکار پیر که دل نگران و منتظر بود بیرون اتاق ایستاده بود و به خودش اجازه نمی داد از محتوی نامه سوال کند. شیخ بلند شد. سجاده اش را جمع کرد و گفت من به مسجد می روم هرکس سراغ مرا گرفت بگو بیاید مسجد.
خدمتکار شادمان جلو آمد: نامه پر برکتی بود شیخ!
شیخ بعد از چند روز لبخند زد و گفت: نامه های صاحب الامر همیشه پر برکتند.

***

اسماعیل و یوسف همراه سیل جمعیت به طرف میدان بزرگ بغداد پیش می رفتند محمد دست پدر و عمویش را گرفته بود تا در میان جمعیت گم نشود. او حالا دیگر نوجوانی برومند و زیبا شده بود. اما جمعیت به قدری زیاد بود که بیم می رفت پدرش را گم کند. یوسف دست گرم او را در دست فشرد و گفت: می بینی پسرم؟ این همه مردم برای تشییع مردی جمع شده اند که باعت شد صاحب الامر برای زنده ماندن تو خود به ما پیغام بدهد.
محمد بر چهره شکسته پدرش نگاه کرد بعد از مرگ مادرش اسما او هم برایش پدر بود و هم مادر و از آن جا که صاحب الامر باعث زنده ماندن او شده بود نسبت به او احساس احترام و محبت خاصی داشت…
بغداد در غم از دست دادن شیخ مفید یک پارچه غرق ماتم و اندوه شده بود و بیش از هشتاد هزار نفر از مردم در تشییع پیکر پاک او جمع شده بودند جمعیت به قدری زیاد بود که میدان اشنان بزرگترین میدان بغداد، تنگ و کوچک به نظر می رسید سید مرتضی برادر سیر رضی که از شاگردان مورد علاقه شیخ مفید بود بر جنازه او نماز خواند و شیخ را در نهایت اندوه در خانه کوچک خودش باب الریاح به خاک سپردند.
محمد دلش می خواست می توانست مثل همان روزها که شیخ زنده بود و پدر و عمویش او را به دیدن شیخ می بردند؛ او را از نزدیک ببیند اما دیگر شیخ از دنیا رفته بود…
با به خاک سپاری شیخ جمعیت کم کم پراکنده شد اما اسماعیل ، یوسف و محمد دل از آن جا نمی کندند. اطراف خانه شیخ که خلوت تر شد یوسف دست محمد را گرفت و به طرف قبر شیخ برد اسماعیل هم جلو رفت و کنار قبر زانو زد. خدمتکار پیر و وفادار شیخ در حالی که اشک می ریخت ماجرای تولد محمد را به یاد آورد دستی بر سر او کشید و گفت:
شیخ مفید به خاطر فتوی اشتباهی که درباره تولد تو و مادرت داده بود اشک ریخت …
محمد دستی بر خاک مرطوب قبر کشید و گفت اینجا چه نوشته شده؟
خدمتکار گفت: این خط صاحب الامر است که به دست مبارک خودشان بر روی قبر شبخ ابیاتی را نوشته اند و اسماعیل زمزمه کرد:
لا صوت الناعی بفقدک انه   یوم علی آل الرسول عظیم
آوای مرثیه خوان بر فقدان تو بلند نگردد که روزگار مرگ تو بر خاندان پیامبر بزرگ است.
ان قد غیبت فی جدت الثری   فالعلم و التوحید فیک مقیم
اگرچه در دل خاک پنهان گشته ای اما درون تو دانش و معرفت حق اقامت گزیده است
و القائم المهدی یفرح کلما   تلیت علیک من الدر و من علوم
قائم آل محمد صلی الله علیه و آله مهدی هرگاه دانش هایی از دروس الاهی بر تو خوانده می شود خشنود می گردد.
با زمزمه اسماعیل و همراه گریه یوسف محمد با خود اندیشید:
ای شیخ! تو چگونه کسی بودی که صاحب الامر روز مرگ تو را روز بزرگی برای خاندان پیامبر می داند؟

مطالب مرتبط

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.