كهكشان از سر همدردي با رنج و صبر عظيم شما، ستارگان را قطره قطره گريسته است.
نيزارها به اندك نسيمي، آهنگ غمانگیز هجرت را مويه ميكنند.
در شرارِ آتش، دردي پنهان ميسوزد و خاكستر ميشود. قلبهايمان در حسرت لحظهی ديدارت بيقراري ميكند،
شباهنگام كه مهتاب تور نقرهگون خود را بر سر شهرها ميگستراند، خاطرات دلانگيز شما، خواب را از چشم منتظران ميربايد.
تكدرخت تنهاي سر بلندِ سبز، در شيب كوه، نشان از استواري و غربت شما دارد.
لبخندي بر كاجها زدهاي كه از شعف اين عنايت شما، هميشه سبزند؛
و درخت نارون هر سال داستان ظهورت را براي گياهان يكساله باغچه روايت مي كند.
نرگسهاي شهلا، نشاني از چشمهاي زيباي شما دارند.
ياسها، رايحهی خود را به تداعي عطر روحبخش شما، بيدريغ نثار رهگذران ميكنند.
اقاقيها، در كوچههاي صبح، شما را مي جويند.
شببوها، رايحهی دلانگيزشان را در فضاي شب ميپراكنند، شايد كه به مشام شما برسد.
گلبوتهها، مسير عبور شما را زينت ميدهند؛
و درخت انار سالخورده، دانههاي ياقوتي خود را به شما هدیه میدهد.
سنبل و نسترن، به روي شما ميخندند.
بنفشهها و شقايقها، آب و رنگ خود را از شما گرفتهاند
نيلوفرهاي آبي، درياچه را آذين ميبندند.
قارچها، كلاه بندگي شما را بر سر نهادهاند.
شاليزارها و گندمزارها، از عنايت شما از بركت سرشارند
شمعدانيها، داستان غيبت شما را، با ماهيهاي سرخ كوچك حوض زمزمه ميكنند
گنجشكان، در جذبهی و شوق ديدار شما، با بیتابی از شاخهاي به شاخهاي ميجهند و با هم نجوا ميكنند.
چكاوكها و سينهسرخها، هر بهار نام زيباي شما را ترانه ميكنند.
پرستوهاي مهاجر، هر سال به جستجوي شما زمين را زير پر ميگيرند.
داركوبها، بيدارباش ظهور شما را، منقار می كوبند
شانهبهسرها، زلف در فراق شما پريشان ميكنند؛
و مرغ حق، نواي عدالتخواهي شما را، فرياد ميكند
زنبورها، با كندوهاي پرعسل، آمادهی پذيرایي از شما هستند.
شاپركها، به اميد ديدار گل روي شما از گلي به گلي ديگر پر ميکشند
زرافهها، به جستجوي رايت پيروز شما به هر طرف گردن مي كشند.
صدفها، مرواريدهايشان را براي نثار در قدومتان مي پرورند.
كرمهاي ابريشم، لطيفترين حريرهايشان را براي شما مي بافند.
ستارههاي دريایي، مشقت دوران غيبت شما را براي ماهيهاي اقيانوس روايت ميكنند.
عروسهای دريایي، در اقيانوسهاي نور، به شادباش ظهور شما ميخرامند.
سنگپشتان، براي دفاع از حريم الاهي شما زره بر تن كردهاند.
كوسهها، قول دادهاند با آمدنتان رسم درندهخویي را رهاکنند.
جلبكهاي هميشه سبز، زير شلاق امواج خشمگین، راز صلابت و متانت شما را با مرجانها میگویند.
زمستان، به شوق وصالتان همهجا را با حريرِ سفيد ميپوشاند.
بهار، به شوق ديدارتان طبیعت را ميآرايد و اميد دارد كه با ظهور شما در طبيعت جاوانه بماند.
تابستان در فراقتان، داغدار است، ميسوزد و ميگدازد.
پایيز، براي چشمنوازي چشمهایتان خود را به هزار رنگ ميآرايد
آيينهها تاب زيبایي شما را ندارند، اي عزيز مصر وجود!
غنچههاي انتظار، با استشمام رايحهی روحبخش شما ميشكفند؛
و ما در بهاران بذر محبت ميافشانيم و نهال انتظارت را درو ميكنيم.
در كدامين افق ميتوان ترا جست؟ اي خورشيد تابان وحي! در افق قلبهاي ما طلوع كن تا جان و دل در چشمههاي نور بشویيم.
بذر محبت تو در هر قلبي كه جوانه زند، به درخت تناور و پرثمري تبديل شود كه ريشههايش تمام قلب و وجود را به تصرف درمیآورد.
ياد تو سِحريی است كه افقهاي تيره را بر ما روشن ميكند، اي خورشيد آرميده در پس ابر!
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندي بر آسمان توان زد
وقتی بیایی تنها شكوفهی گل مريم، عيساي مسيحا دم، نماز را بر سيمين شكوفهی گل نرگس اقتدا خواهد كرد.
در انتظار آن هستم كه ناگهان به آواي تو از خواب گران برخيزم، رخوت را با دستانم از چشمها دور نمايم و زرين طلايهی صبح روشن ظهورت را در افق، به نظاره بنشينم.
از هيجان و شوق اينكه روزي چشم بگشايم و از شكاف پلكهايم صورتي را ببينم كه آيينهها تاب زيبايي او را ندارند، در پوست نميگنجم.
در رفعت كوهها و صلابت صخرهها و وقار اقيانوسها و ناشكيبایي بادها، رازي است كه آن را فقط با شما میگویند.
بر استواري صخرههاي قلههاي سر به فلك كشيده، دست مشاطهی طبيعت، نام شما را نگاشته است.
در سپيده دمي، رسولان شما سوار بر اسبان سفيدبالِ بادپا، از اوج قلههای مهگرفته فرود خواهند آمد و سكوت سنگين كوهساران را خواهند شكست، درحالي كه نويد ظهور شما بر لبانشان جاري است.
چه شود كه باز آیي و اين اجساد به ظاهر زنده را، از غارهاي سرگشتگي رهایي بخشي و با دستي كه بر سر مردمان مينهي عقلهايشان را به كمال برساني.
بيا و نقاب غمانگيز اینچنین زندگي را از چهرههاي مأيوس مردم برگير.
درد هجرت را به صبر، پيوند زدم و اينك درخت انتظار پر ثمر است.
وقتی كه در قاب افق ظاهر شوي، باران مسير قدومت را پاكيزه مينمايد و رنگينكمان با هالهاي از جلوههاي رنگ، نظرگاهت را ميآرايد.
در همهمهی جاريِ آب؛ و در گويش مبهم مرداب، معمايي است كه پاسخش نام تابناك تست.
برگهاي زرد، غریت و تنها از شاخساران جدا ميشوند و زير پاي رهگذران خرد ميشوند؛ چراكه اميد ظهورت را از ياد بردهاند و زمزمهی يأس پایيز را باور كردهاند.
زمستان خيمههاي سنگين زده است و سوز سرماي آن تا مغز استخوان نفوذ ميكند. با لبخندي قلبهاي يخي و منجمد ما را بهاري و خرم كن.
اي مهدي! اي بهار انسانها!
خورشيد، آیينهدار روي زيباي توست؛ و ماه، فروغ حُسن خود را از تو وام دارد و چون برآیي خورشيد و ماه از خجلت سر در نقاب خاك ميكشند.
اين طوفانزدگان، سوار بر تختهپارهها و گرفتار گردابهاي هولناك و موجهاي سهمناك، ترا ميجويند اي كشتي نجات!
اين گمشدگان برهوتِ تاريكِ سرگشتگيِ انسانيت، ترا ميطلبند، اي ستارهی پرفروغ هدايت!
اين قلبهاي منجمد و يخزدهی زمستاني، انتظار عبور ترا مي كشند، اي بهار دلكش جاودان!
موجهاي خروشان و سركش در شوق انتظارت سر بر صخرهها مي كوبند و كف بر لب ميآورند
سكون و وقار اقيانوسها نشاني از آرامش و متانت قلب تو دارد؛ و درياها با دلي لبريز از حيات، صبوري را از تو آموخته اند.
جويبارها با شتاب از ميان دشتها و چمنزارها به سوي تو در تكاپويند و چشمهها بهنام تو جوشانند.
بركهها در حسرت آنند كه در كنار آنان لختي بياسایي و مشتي از آب زلال بر صورت بنوازي تا فخر بر آسمان بفروشند.
چمنزاران، قدوم مبارك تو را لحظهشماري ميكنند تا فرق خويش را به زير پايت نثار كنند.
ابرهاي سفيد، باران خود را به تداعي رحمت بيپايان تو نثار ميكنند.
و ابرهاي سياه در عزاداري فراقت اشك ريزانند.
صخرههاي كلان و استوار صلابت را از تو وامدارند.
آسمان در طلب تو لباس كبود بر تن كرده است.
نقاش ازل، رنگينكمان را براي نوازش چشمهاي تو نقاشي ميكند.
توسن فلك رام تازيانه تست، اي شهسوار ملك وجود!
برف به پيشواز قدومت دشتها و كوهها را پرنيانپوش ميكند.
نسيم صبحگاهي با طراوت خود و باران با ترنم خود طبعيت را به پيشواز شما آب و جارو ميكنند.
باد بهاري گيسوان درختان جنگل را به پيشواز شما شانه مي زند.
بيد مجنون از جذبه شوق ديدارت، بارها از هوش ميرود.
قاصدكها در آغوش باد، نويد و مژدهی ظهورت را به سراسر گيتي ميپراكنند.
دل جنگلهاي سرسبز از مهرباني تو ميتپد.
سروها آزادگي را از تو آموختهاند و سپيدارها تمثال قامت رعناي شما هستند.
ثبت دیدگاه