حدیث
سوگند به خدا امام شما سالیان درازی غایب می شود و چشم های مومنین در فراق او اشکباران است

شنبه, ۱ اردیبهشت , ۱۴۰۳ Saturday, 20 April , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 1978 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 187×
پ
پ

 –شاعر: قاسم صرافان… 

لب خشک و داغی که در سینه دارم

سبب شد که گودال یادم بیاید

اباصلت! آبی بزن کوچه‌ها را

قرارست امشب جوادم بیاید

 

قرار است امشب شود طوس، مشهد

شود قبله‌گاه غریبان مزارم

اگر چه غریبی شبیه حسینم

ولی خواهری نیست این جا کنارم

 

به دعبل بگو شعر کامل شد این جا

«و قبرٍ بطوس»ی که خواندم برایش

بگو این نفس‌های آخر هم اشکم

روان است از بیت کرب و بلایش

 

از آن زهر بی‌رحم پیچیده‌ام من

به خود مثل زهرای پشت در از درد

شفا بخش هر دردم از بس که خواندم

در آن لحظه‌ها روضه‌ی مادر از درد

 

بلا نیست جز عافیت عاشقان را

تسلای دردم نگاه طبیب است

من آن ناخدایم که غرق خدایم

«رضا»یم، رضایم رضای حبیب است

 

شرابش کنم بس که مست خدایم

اگر زهر در این انار است و انگور

کند هر که هر جا هوای ضریحم

دلش را در آغوش می‌گیرم از دور

 

شدم آسمان، پر کشد تا کبوتر

شدم دشت، تا آهو آزاد باشد

شدم آب، تا غصه‌ها را بشویم

میان حرم زائرم شاد باشد

 

اباصلت آبی بزن کوچه‌ها را

به یادِ سواری که با ذوالفقارش

بیاید سحر تا بگردند دورش

خراسان و یاران چشم انتظارش

شاعر: غلامرضا سازگار … 

فــراق پــارۀ تــن، میــوۀ دل
کشنده‌تـر بـود از زهــر قاتـل
پسر اشکش به صورت بود جاری
پـدر پـر می‌زنـد ماننـد بسمل
بنـال ای دل که باشـد داغ بابا
بـرای کـودک نه‌ ‌سالـه مشکل
امـام من کجـا و شهـر غـربت؟
گـل زهـرا کجا و خانــۀ گـل؟
بنالم دم به دم ساعت‌ به‌ ساعت
بگیریم کو به کو منزل به منزل
روا باشــد بــه تابـوت امـامم
به جـای گـل فشانم پـارۀ دل
رضا در حجرۀ دربسته می‌سوخت
خراســان از امــامش بـود غافـل
پسـر پروانه‌ســان دور پـدر گشت
پدر می‌سوخت همچون شمع محفل
امامــی داد جــان دور از ولایــت
کـه از فیضش ولایـت بـود کامـل
امــام عصــر گریــد در عــزایش
و گر نـه گریـۀ «میثم» چـه قابـل؟

شاعر: حسن لطفی … 

ناله ای بر لبم از فرط تقلا مانده

سوختم از عطش و چشم به دریا مانده

باز دلتنگ جوادم که در این شهر غریب

به دلم حسرت یک گفتن بابا مانده

دست و پا می زنم امّا جگرم می سوزد

به لب سوخته ام روضه ی زهرا مانده

جان به لب می شوم و کرب و بلا می بینم

که لب کودکی از فرط عطش وا مانده

مادرش چشم به راه است که آبش بدهند

وای از حرمله آن جا به تماشا مانده

شعله ور می شوم از زهر و حرم می بینم

که در آتش دو سه تا دختر نو پا مانده

دختری می دود و دامن او می سوزد

ردّ یک پنجه ولی بر رخ او جا مانده

این طرف غارت و سیلی نگاه بی شرم

آن طرف بر نوک نیزه سر سقّا مانده

شاعر: محمود ژولیده … 

عرش را منتظر خویش دگر نگذارم

فرش را خسته و پیوسته قدم بردارم

آن چنان قوت زانوی مرا زهر گرفت

که شده روز، چنان شام، به چشم تارم

عرق سرد به پیشانی گرمم بنشست

یاد سجاد کنم با بدن تب دارم

زهر از تشنه لبی حال مرا کرد عوض

یا حسین! از جگر سوخته، آتش بارم

تازه لرزیدن زانوی تو را دانستم

یا حسین! درد غریبی تو شد افطارم

 شهر انگار که اطراف سرم می چرخد

مادرا درد و غم کوچه دهد آزارم

یا علی! وای که عمامه ام از سر افتاد

قوتی نیست که آن را به سرم بگذارم

مثل پیغمبر اعظم ز بیانم جان رفت

قلم و لوح بیارید که بی گفتارم

بس در این حجره ی در بسته به خود می پیچم

خسته شد جانم و پیچید به هم طومارم

باقی عمر مرا از نفسم بشمارید

عمر کوتاه من و دردسر بسیارم

نعل تازه به سم مرکب مامون بزنید

که من از پیکر صد چاک، خجالت دارم

تازیانه بزنید از همه سو بر بدنم

زائر زینب کبراست دل خونبارم

من از این حجره ی در بسته رها می گردم

که تمام است در این لحظه تمام کارم

ای مقیم حرم پاک پیمبر پسرم

زائر روی پدر باش که جان بسپارم

شاعر: غلامرضا سازگار … 

مسیح می دمد از تربت مطهر من

فضای طوس نه، عالم بود معطر من

فرشتگان همه زوار زائرین منند

بهشت گشته بهشت از بهشت منظر من

منم عزیز دل فاطمه امام رضا

که خلق کرده خدا خلق را به خاطر من

عجیب نیست اگر زائری که قبر مرا

به بر گرفته بگیرد قرار در بر من

هزار موسی عمران به سجده افتادند

در این حریم به خاک مسیح پرور من

دلی که زائر من می شود مزار من است

خوشا دلی که شد این جا مزار دیگر من

شکسته ای که صدا می زند مرا از دور

جواب می شنود بارها ز داور من

ز هر دری که شود زائرم به من وارد

درست چهره به چهره بود برابر من

من آفتاب خدایم جهان در آغوشم

شما حضور من و عالم است محضر من

کتاب منقبتم را تمام نتوان کرد

اگر شوند همه انس و جان ثناگر من

 –شاعر: مریم توفیقی …

بیا دلم که همینک به مشهدت ببرم

به شهر حضرت نور و به مقصدت ببرم

دلت هوای حرم دارد و پریشان است

و قول می دهمت تا به مرقدت ببرم

میان صحن مبادا که بی قرار شوی

کبوترم تو بیا تا به گنبدت ببرم

به روضه هم نرسیده کمی نماز بخوان

که خوب نیست تو را با دل بدت ببرم

به چشم تیره و تارت نگاه جایز نیست

به چشم سرمه بکش تا به سرمدت ببرم

شبیه تر به خود مصطفی همین آقاست

تو کفش کن که تو را من به احمدت ببرم

شب شهادت مولا، رضا شده معبود

تو عبد شو دل من تا به معبدت ببرم

 –شاعر: محمدجواد غفورزاده(شفق) … 

آخر «ماه صفر»، اول ماتم شده است

دیده ها پر گهر، و سینه پر از غم شده است

آه ای ماه، که داری به رخت گرد ملال!

خون دل خوردن خورشید، مسلّم شده است

آخر ای ماه سفر کرده که «سی روزه» شدی  

رنگ رخسار تو، همرنگ «محرّم» شده است

عرشیان، منتظر واقعه ای جان سوزند

چشم قدسی نفسان، چشمه ی زمزم شده است

شب تودیع پیمبر، شهدا می گفتند:

 آه از این صبح قیامت، که مجسم شده است

تا که بر چیده شد از روی زمین «سایه ی وحی»        

آسمان، ابری و آشفته و درهم شده است

«مجتبی» گلشنی از لاله به لب، کرد وداع

داغ او، داغ دل عالم و آدم شده است

باغ، لبریز شد از زمزمه ی «یاس کبود»

لاله، دل تنگ تر از حجله ماتم شده است

میهمانی، که «خراسان» شد از او باغ بهشت

میزبان غم او «عیسی مریم» شده است

از همان روز، که زد سکّه به نامش در توس

شب، پی کشتن «خورشید» مصمم شده است

تا بسوزد «دل ذریه ی» زهرای بتول

زهر در ساغر انگور فراهم شده است

راستی تا بزند بوسه بر «ایوان طلا»

کمر چرخ به تعظیم شما خم شده است

پایتخت دل صاحب نظران است این جا

«مشهد» انگشت نمای همه عالم شده است

گر چه بسیار خطا دیده ای از ما، اما

سایه ی مهر تو، کی از سرما کم شده است؟

پیشنهاد گروه فرهنگی امیدواران
ولادت امام علی بن موسی الرضا علیه السلام: مردان پاکیزه، زنان پاک‌دامن

گر چه من ذرّه ی ناقابلم ای شمس شموس!

باز پیوند من و عشق تو محکم شده است

تا کسی بنده ی سلطان خراسان نشود

غمش از دل نرود، مشکلش آسان نشود

 –شاعر: جواد حیدری … 

غریب شهر خراسان عزیز زهرایم

رئوف همچو خدای رحیم و یکتایم

به دستگیری سائل همیشه مشهورم

منم که ضامن آهو میان صحرایم

به هر کجا که صدا می کند مرا مسکین

به غربت دل خونم قسم که می آیم

رضای فاطمه را از من غریب بجو

که من کلید رضای علی و زهرایم

به نام من به در آور لباس احرامت

که من خود عاشق این جامه مصفایم

اگر شرایط احرام تو شکسته شده

مدار غصه به حکم تو خورده امضایم

قبولی زحمات محرم و صفر است

هر آن که ناله زند در عزای عظمایم

منم غریب که جز من کسی غریب نشد

به جز جواد کسی بر دلم حبیب نشد

 –شاعر: غلامرضا سازگار … 

ای بـه تولای تـو کمال ایمان رضا!
مهر تو در جسم دین خوب‌تر از جان رضا!
زائـر قبـرت بَـرَد فخـر بـه بیت‌الحـرام
سائل کویت کند ناز به سلطان، رضا!
مـور اگــر خرمـن بـذل تــو را بنگـرد
دانه نمی‌گیرد از دست سلیمان رضا!
اگــر بخوانـی مــرا و گــر برانــی مـرا
نمی‌روم از درت، قسـم به قرآن رضا!
عـالـم امکـان بــود نگیــن انگشتـری
مـزار تـو خاتـم عالـم امکان رضـا!
مؤمن اگر آورد طاعت سلمان بـه حشر
بدون مهر شما نیست مسلمان رضا!
به عرش کرد افتخار به فرش داد اعتبار
رسید تا پای تو به خاک ایران رضا!
رواسـت روح‌الامیـن فشـاند از آسمــان
به پـای زوار تـو لالـه و ریحان رضا!
عجـب نـدارم اگـر نـاز بـه جنـت کنـد
اگر تو چشم افکنی به روی شیطان رضا!
حـرام دانـم اگــر در حـرم قـدس تــو
به لب برم نامی از روضۀ‌ رضوان رضا!
جمال حق دیدنی، نیست ولی دیدنی‌ست؛
به روی تو طلعت خدای منـان رضا!
بـدون مهـر تـو گـر نـام خــدا را بـرم
قسم به ذات خدا ندارم ایمان رضـا!

 –شاعر: محمود ژولیده … 

این لرزه های زانویم از زهر کینه نیست

داغ و فراق مادرمان بی هزینه نیست

روی کبود مادر من قاتل من است

ور نه شرار، این همه در زهر کینه نیست

با این که آب شد جگر و سینه زخم شد

دردی کشنده تر به من از زخم سینه نیست

این دردها که از اثر زهر می کِشم

یک ذره از مصیبت درد مدینه نیست

دیدید اگر که رنگ ز رخسار من پرید

این چهرۀ کبود شده بی زمینه نیست

دیگر رها به حجرۀ در بسته ام کنید

غیر از جواد مرهم این سوز سینه نیست

در غربتم صدای مرا نشنود کسی

کس آشنای غربت صوت الحزینه نیست

حتی صدا به خواهر من هم نمی رسد

یک گریه کن کنار منِ بی قرینه نیست

گویا دگر کسی نگرانم نمی شود

فرقی میان من و غریب مدینه نیست

یک عمر بهر کرب و بلا گریه کرده ام

این پلکِ خسته، زخم به جز این گزینه نیست

شاعر: حبیب الله چایچیان …  

من که از زهر جفا پاره شده این جگرم

کنج این حجره بیاد غم دیوار و درم

در کجایی ز مدینه تو بیا ای مادر!

تا ببینی که فتادست بر این دل شررم

تشنه و بی کس و تنها چو به خود می پیچم

گر بیایی بگذارم به قدوم تو سرم

بارها از اثر زهر چو خوردم به زمین

یاد آن کوچه بسوزاند همه برگ و برم

گه به خاک افتم و گه خیزم و گه ناله کنم

گاهی از غصه بگویم که کجایی پسرم

زهر مأمون به خدا کار مرا ساخته است

گشته راحت دگر آماده ز بهر سفرم

من تأسی کنم از تشنه لبی بر جدم

تشنه لب می دهم این جان به ره دادگرم

گر که شد حجره ی من قتلگهم یا الله!

دیگر از داغ پسر خم نشده این کمرم

شاعر: علی اکبر لطیفیان …  

از لطف التماسِ صداهایِ آهوان

بی گریه هم گرفت دعاهایِ آهوان

آهو زیاد محضر معشوق می رود

پس وصلمان کنید به پاهایِ آهوان

یک عده ای شدند گدا کلبِ کهف را

ما نیز می شویم گداهایِ آهوان

نانم حرام میل کبوتر شدن کنم

وقتی که هست حال و هواهایِ آهوان

صورت گذاشتن به کفِ پات واجب است

آن هم در آستانِ خداهای آهوان

صیاد نیز پایِ تو را بوسه می زند

با ذکر یا امام رضاهایِ آهوان

آهو شدیم پس کرمت را نشان بده

مثل همیشه آن حرمت را نشان بده

ما زلف داده ایم پریشان شود همین

دل داده ایم دستِ تو حیران شود همین

آئینه ی مرا سحری تکّه تکّه کن

باشد که خرج گوشه ی ایوان شود همین

دردِ مرا علاج مکن با طبابتت

با خاکِ زیر پای تو درمان شود همین

حالا که هم غذای غلامان خانه ایم

خوب است آدمی ز غلامان شود همین

آن که به مهربانی ات ایمان نیاورد

در ازدحام حشر پشیمان شود همین

لطف تو را به خاطر این آفریده اند

که آتشِ خلیل، گلستان شود همین

کلِّ زمین بناست اگر کشوری شود

بهتر که پایتخت خراسان شود همین

از جلوه ات کنار بزن این نقاب را

تا آفتاب، پاره گریبان شود همین

سلمانی ات نیامده ظرفش طلا شود

این جا نشسته است که سلمان شود همین

حالا که محمل تو رسیده ست شهر طوس

حرفی بزن که شهر مسلمان شود همین

این بندگیِ ما به قنوتِ تو کامل است

توحیدِ ما به شرط و شروطِ تو کامل است

شاعر: سید محمد بابامیری …  

در خاک می پیچد تنش را مرد غربت

دارد در این حالت تماشا مرد غربت

باید تماشا کرد و خون از چشم بارید

دریا به دریا همنوا با مرد غربت

هرم نفس هایش پر از تاثیر زهر، است

در آتش افتاده ست گویا مرد غربت

او آب را پس می زند ای وای، ای وای

در فکر عاشوراست آیا مرد غربت؟

یک شهر عاشق دارد و سرگشته اما

تنها تر از تنهاست این جا مرد غربت

دردانه ای بوی مدینه با خود آورد

خوبست دیگر نیست تنها مرد غربت

یک کهکشان راه است تا فهمیدن او

هفت آسمان شد فاصله تا مرد غربت

 –شاعر: قاسم نعتمی … 

آمد از راه و کشید آرام عبا رویِ سرش

یعنی امروزست روزِ ناله هایِ آخرش

هر قدم رفت و نشست و دست بر پهلو گرفت

می کشد خود را به سویِ خانه مثلِ مادرش

رویِ خاکِ کوچه دنبالش اگر دقت کنی

بنگری آثاری از خاکی ترین بال و پرش

او زمین می خورد و می خندید بر حالش عدو

این هم ارثی بود که برده ز جدِّ اطهرش

صحنۀ جان دادن او روضۀ مستوره شد

حجرهٔ در بسته می داند چه آمد بر سرش

بار دیگر صورت خاکی و دست و پا زدن

خادمش دید و ولی هرگز نمی شد باورش

یک بُنَیّ گفت و از کام پسر بوسه گرفت

از مدینه بهر یاری زود آمد دلبرش

کربلا بابا رسید امّا پسر افتاده بود

قلبِ شاعر آب شد در این دو بیت آخرش

هر چه قدر آغوش خود وا کرد اکبر جا نشد

تا که آخر در عبا پیچید جسم اکبرش

تا قیامت هم نمی فهمند اهل معرفت

از چه آمد دست بر سر بین لشگر خواهرش

مطالب مرتبط

آسایش دو گیتی
10 ماه قبل
حصار دل
10 ماه قبل
هویت من
10 ماه قبل

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.