کاروان در دلِ صحراست، خدا رحم کند
وقتِ دلداریِ زهراست، خدا رحم کند
میرود قافله تا کرب و بلا، پیشرواَش
ناقهی زینب کبراست، خدا رحم کند
خواهری دلهره دارد به دل و میبیند
شاه مشغول به نجواست، خدا رحم کند
بچّه هم هست در این قافله، اما آنجا
صحبت از آبله و پاست، خدا رحم کند
میرود شاه به صحرای عطش، در دستش
دستِ جان بر کفِ سقّاست، خدا رحم کند
شیرمردان همه جمعند و نام آورِشان
شِبه پیغمبرِ لیلاست، خدا رحم کند
دست و دندان به کمک گیر، گره محکم کن
صحبت از معجرِ زنهاست، خدا رحم کند
حرف از پیرُهنی کهنه و انگشتر شد
خواهری غرقِ تمنّاست، خدا رحم کند
مرد و زن، پیر و جوان هَمرهِ هم، اما یک
طفل شش ماهه هویداست، خدا رحم کند
مادری نغمهی لالاییاش آید بر گوش
راستی حرمله آنجاست، خدا رحم کند
آفتاب، آتش و گرما و عطش در صحرا
صحبت از خشکیِ دریاست، خدا رحم کند
هر شب از فاصله تا کرب و بلا کاسته و
ماه هم محوِ تماشاست، خدا رحم کند.
شاعر : محمدجواد شاهبنده
ثبت دیدگاه