طرح سخنرانی دوم
باسمه تعالی و بذکر ولیّه المهدی علیه السلام
تشرف علی بن مَهزیار به خدمت امام عصر علیه السلام
امام زمان علیه السلام درهمه حال به یاد شیعیان و یاران باوفای خود می باشند .
غیبتِ امام عصر علیه السلام به معنای آگاه نبودن از وضع دوستان و شیعیان شان
نمی باشد. امام زمان علیه السلام مانند سایرِ ائمه اطهار علیهم السّلام به تمام احوالات زندگی ما آگاه می باشند و درمواقع حسّاس و حیاتی به فریاد شیعیان و دوستان خود می رسند.
به طور نمونه به تشرفِ یکی از شیعیان به خدمت حضرتش اشاره می كنیم :
انگار به علی بن مَهزیار الهام شده بود که امسال هم به حج برود، ولی اوچون بارها حج به جای آورده بود اما به خواسته ی خود نرسیده بود ، مردد بود . خواسته ی او كه 19 سفر برای آن به حج رفته بود، این بود كه به دیدارِ محبوبِ عالم نائل شود.
کاروانی از شیعیان عازمِ مکه بودند، او خود را صبح به کاروان رساند و در دل گفت: «الّلهم عجّل فرجه و سهّل مخرجه» . سرپرست کاروان با دیدن او گفت می دانستم که امسال نیز خواهی آمد، خداوند حاجتت را روا دارد . آنها حرکت کردند و پس از چند روز به اطراف کوفه رسیدند. نخل های اطراف کوفه او را به یاد امیرالمومنین علیه السلام
می انداختند . گویی نخل ها به كوفیان فخر می فروختند و می گفتند که ای مردم ! وای برشما که قدر و قیمت علی علیه السلام را ندانستید. آنها پس از ترک کوفه به مدینه رفتند . بعد از مدینه عازم مکّه شدند. هر چه به مکّه نزدیکتر می شدند، دلشوره علی بن مَهزیار بیشترمی شد .
او وقتی به خانه خدا رسید، تصمیم گرفت که به نیابت از امام زمان علیه السلام طواف کند . آرام آرام از کنار حجرالاسود طواف را به نیابت از آن حضرت آغاز کرد . هنگامی که مشغول انجام طواف آخر بود ، چشمش به جوانی خوشرو و بلند قامت افتاد .
به نزدیک او رفت و سلام کرد . جوان پرسید: «علی بن مَهزیار را می شناسی؟»
گفت:«من علی بن مَهزیارم.»
پسرجوان – كه معلوم بود فرستاده ی امام زمان علیه السلام است – پرسید :
«به دنبال چه می گردی»
علی بن مَهزیار گفت : « در پی محبوبِ پنهان از مردمان هستم .»
جوان گفت :«نه ، او از شما پوشیده نیست، بلكه این اعمال زشت شماست كه آن امام را از شما پنهان كرده است . »
پس از چندی آن دو به راه افتادند و از مِنا و عَرَفات به سرعت گذشتند . چندی نگذشت که به قلّه کوهی رسیدند. فرستاده امام عصر علیه السلام پرسید: «بنگر، آیا چیزی می بینی؟» علی بن مهزیار گفت: «آری، دشتِ سرسبزی می بینم که درمیانش خیمه ای نورانی است. » پیک امام گفت: « به آرزویت رسیدی» .
علی بن مَهزیار باورش نمی شد ، او اكنون گرمای محبت امامش را احساس می کرد .
جوان گفت:«اندکی تأمّل کن تا اجازه ورود بگیرم» . او وارد خیمه شد . لحظات برای
ابن مَهزیار همچون سالیانی دراز می گذشت . او چشم به درِ خیمه دوخته بود .
پس از مدتی جوان و با تبسم گفت: «علی بن مَهزیار، خوشا به حالت که به مرادت رسیدی . بیا که بر این افتخار سزاواری» . سپس گفت: «داخل شو» .
علی بن مَهزیار وارد خیمه شد و به امام زمان علیه السلام سلام کرد و جوابی بهتر از سلامِ خود شنید . حضرت از احوال مردم عراق پرسیدند، آن گاه فرمودند:
\”ای فرزند مَهزیار! شب وروز در انتظارِ آمدنت بودیم. چه چیز آمدنِ تو را این قدر به تاخیر انداخت؟\”
عرض كرد: \”آقای من، تا این لحظه كسی را نیافته بودم كه مرا به محلِ شما راهنمایی كند.\” …
امام فرمودند: \” (این درست نیست كه می گویی، دلیلِ دوری شما آنست كه)شما به دنبالِ مال اندوزی افتاده اید، وبر مؤمنانِ ناتوان فخر می فروختید، و پیوندهای خویشاوندی میان خودتان را گسسته بودید. پس دیگر چه عذری دارید؟ \”
علی بن مَهزیار چند روز در خدمت حضرت ماند و پس از رسیدن به آرزویش، از
امام زمان علیه السلام رخصت طلبید و به خانه اش بازگشت .
ثبت دیدگاه