مجموعه دکلمه بخش سوم
سلام بر نور
سلام بر سپیدی
سلام بر امید
سلام بر پاكی
سلام بر ستارة فروزان
سلام بر ماه تابان
سلام بر نیمة ماه شعبان
سلام بر فرزند خورشید
سلام بر فرزند ماه تابان
سلام بر فرزند رخشندة اختران آسمان
سلام بر زادة یس و ذاریات
سلام بر فرزند طور و عادیات
سلام بر مولود موعود مولود شعبان مهدی موعود
سلام بر دوستداران نیكی دوستداران سپیدی لاله های منتظر در جشن میلاد!
سلام بر شما كه گل محبت او را در دلهایتان نشاندید و سلام بر قلبهایتان كه چونان باغی پر گل مقدم او را به انتظار نشسته است.
سلام بر شما میهمانان جشن میلاد!
قصهی پدر (برگرفته از کتاب نیمهی ماه امید)
شکوهی یتیمان در ماتمکدهی هجران:
قصهی پُر غصهی حرمان!
توصیفگونهای از پدر در کلام پدر:
من بیپدری ندیده بودم سخت است کنون که آزمودم
…شب بود و سکوت بود و دیگر هیچ.
… او بود و ما بودیم و دیگر هیچ.
… راز بود و رمز بود و خلوت و دیگر هیچ.
دلهایی آماده، چشمانی گشوده و راه کشیده.
گوشهایی شنوا و پندهایی زیبا…
پدر با زبانی گویا و حسرتی جانکاه،
از سوز دل و عمق وجود برایمان بازگفت؛
آنچه را تاکنون نگفته بود و نشنیده بودیم، و به دانستنش مشتاق بودیم.
…پدر میگفت:
من از پدرم و او از پدرش و او از نیاکان خویش… همچنان بیاد داریم که امّتهای پیشین را هر یک پدری مهربان و عطوف بوده که مردم در خلوت و آشکار سر بر دامن لطفشان میگذاشتند و از لبان لعل فام آنان، شکوفههای حیات میچیدهاند و سخنان گهربارشان را چون دُرّی شاهوار آویزهی گوش نموده و بر جای گامهایشان پا مینهاده، راه را از چاه باز میشناختهاند.
خود را پیرو و آنان را پیشوای خویش میدانستهاند.
خود را مطیع و آنان را فرمانروای مطلق میدانستهاند.
خود را ذلیل و آنان را عزیز میشمردهاند.
خود را خاکی و پست و آنان را عِلْوی و آسمانی میدانستهاند.
خود را ریزهخوار و آنان را ولیّ نعمت خود میدانستهاند.
خود را بی آنان شقی و با آنها سعیدِ دو سَرا میدانستهاند.
خود را درمانده و آنان را پناه میدانستهاند.
و من سراپا گوش، نگاهم را به چهرهاش دوخته و دلم نیز از حرارت سخنانش چون هزاران شمع افروخته… .
و او باز هم ادامه داد؛ در حالیکه از چشمان بیرمق و بیفروغش دانههای مروارید فراوانی بر دامن حسرت ریخته و کلام گرمش را با آهی سرد از درون آمیخته بود.
چنین میگفت: پدرم و پدرش و پدر او و او و …،
سالیانی دراز هر صبح با دعای عهد با پدر غریب یتیمنواز دور از دیار خویش تجدید عهد میکردند و به او وعده میدادند که اگر این بار بازآید؛
بیمهری و جفا نبیند.
از دوستان و یاران جز وفا نبیند.
از فرزندان، نافرمانی و خطا نبیند.
بر لالههای دشت فراق، جز داغ نبیند.
بر چهرهی پدران، جز غبار یتیمی نبیند.
در درمندان، جز دردِ بی کسی نبیند.
از چشمبهراهان جز قصه پر غصه هجران نشنود.
در وادی عشق، جز شیفتگان و سوختگان را نیابد.
در دل سوختگان، جز آتش و آه نبیند.
از محبین، جز محبت نبیند.
از شیعیان و پیروان، جز اطاعت محض نبیند.
و ادامه داد:
آنگاه که او بازگردد؛
کفن سفید مردهگانی را که سالیانی دراز در سپیدهدمان با او به نجوا نشسته و سرانجام بیلقایش و با غم انتظارش سر به تیرهی تراب بردهاند، از آتش فراق، سوخته و سیاه خواهد دید.
چشمان مردهگانی را که سالها در هجرانش سرشک غم به دامن ریختند؛ کور خواهد یافت و باید که به گوشه دامانش این یعقوبهای منتظر را یک به یک بینایی دهد.
و باز گفت و گریست،
تا از خود بیخود گشت و مرا و برادران مرا نیز از خود بیخود نموده داغ فراق و جداییمان را تازه کرد و خود نیز با تجدید داغهای خویش گریبان حسرت درید و آنقدر گفت و گفت تا نیم افروختههای همیههای عشقش شعلهای دوباره گرفت…
لَختی گریست و باز ادامه داد. لَختی سکوت و باز ادامه داد…
سرانجام پس از بارها گریستن و هق هق و تأمل و تحمل و سکوت، به چهره افسرده و غمزده ما نگاهی کرد و چنین گفت:
فرزندانم! من نیز مانند شما سالیانی دراز بر محرومیت از وجود پدر صبر نموده و از این درد جانکاه رنج بردم؛ در حالیکه هر صبح و شام، به تمنای وصالش اشک میریختم. تا اینکه یکبار… آری فقط یکبار…،
آنهم نه در بیداری که در رؤیا به محضرش شرفیاب شدم و از آن پس تاکنون که بیش از پنجاه بهار را پشت سر نهادهام در حسرت دیداری دیگر میسوزم و میسازم. بخدا اگر آنچه را من دیدهام میدیدید؛ لحظهای از یادش غافل نمیشدید، هستیتان را در برابر یک نگاهش میبخشیدید و از خدای خویش میخواستید که همه نعمتها را از شما باز ستاند و در مقابل لحظهای دیدارش را نصیب و روزیتان نماید. عزیزانم! توصیف من از آن چهرهی ملکوتی و آینهی تمام نمای هستی که لحظاتی میهمان جام بلورین نگاهم بوده چنین است… ؛
او پدری است مهربان و یتیم نوازی است بینظیر؛
با قامتی عباسگونه،
بر گونه،و خالی چون پیامبر
قد و بالایی رعنا،
چهرهای یوسف گونه و دلربا،
سیمایی ملکوتی،
لبانی لعل فام،
صدایی داوودی،
کلامی مفتون شدنی،
ابروانی کمانی،
عطری خدایی،
قدومی استوار،
متانتی خارج از توصیف،
نگاهی جذاب،
جلال و شکوهی ستودنی،
سرود انتظاری سرودنی،
صفاتی خدایی و خدادادی.
و سرانجام با چشمانی اشکبار و دلی محزون و رخی افسرده سخنش را این چنین به پایان بُرد که: فرزندانم! رواست هر صبح و شام چهرهی ملکوتیاش را در نظر آورید و چنین خطابش کنید:
سَـیّدی و مولای
بأبی أنتَ وَ اُمّی
آنچه خوبان همه دارند؛
تو تنها داری
\\ \\ \\
آری او
است. و امید اولیاء و اصفیاء و روشنی چشم رسولخدا، عزیز زهراماه پارهی نرجس، دردانهی عسکری
و چنان است که
ظهورش از مکه،
دعوتش از کعبه؛
عدلش جهانگستر؛
قسطش فراگیر؛
اخلاقش الگو؛
کردارش اسوه؛
گفتارش نور؛
پیامش پندآموز؛
توصیهاش:
تهجّد، تقوا، ایتان واجبات، ترک محرمات.
و تأکیدش:
نافله،
عاشورا،
جامعه،
و رهنمود مدامش
«دعا بر فرج» است
سلام ای حجت یزدان
سلام ای حجت یزدان؛ سلام ای داور ایمان؛ سلام ای سَروَرِ خوبان؛ سلام ای آیتِ رحمان؛
سلام از جان اَدا کردم؛ امید دل بیان کردم؛ کَرَم کرده جوابم ده؛ گدائی را نما احسان.
شبی پرسیدم از بابا؛ چرا کوتاه دست ما؛ شده از دامن مولا؟؛
جوابم داد با صد آه؛
که از ترس ستمکاران شده غائب؛ وگرنه پنج سالِ اوّل عمرش؛ حیاتی آشکارا داشت؛
به او گفتم : پدر! حفظ امام عصر؛ برای قادرِ یکتا که مشکل نیست!
پاسخ داد: آری؛ هیچ کاری نیست مشکل بهر او؛ لیکن به حکمت میکند هر کار!
شنیدم عالمی میگفت: حکمتهای بسیاری است در غیبت؛
یکی حفظ امام از شرّ دشمن؛ دیگری آزادیش از بیعت حکّام ظالم؛ سومی هم امتحان دوستانش؛
نیز حکمتهای دیگر؛ نیست از بهر بیان اکنون مجالش!
بعد اینسان گفت: در تاریخ؛ دو غیبت آمده بهر امام عصر؛ یکی کوتاه مدت؛
دوّمی بسیار طولانی…؛
زمان غیبت اوّل؛ که نامش (غیبت صغری) است؛ حدود ۶۹ سال؛ از مکانش باخبر بودند یارانش؛
شرفیاب حضورش گاه میگشتند؛ با دیدار رخسارش؛ غم از دل پاک میکردند؛
از فیض کلامش؛ بهره میبردند؛ نبود او آشکار اما؛ میسّر بود دیدارش!
پس از آن؛ غیبت کبری پدید آمد؛ که پایانش نداند کس مگر الله؛
به او گفتم پدر؛ آیا کسی میداند اکنون خانۀ او را؟ نگاهش را گرفت از من؛ و فهمیدم؛
نمیخواهد ببینم اشک چشمش را!
سپس آهیکشید از دل؛ و با اندوه بسیاری چنین فرمود:
فقط یک تن؛ که او هم خادم مولاست؛ زِجا جَستم و گفتم: میشناسیدش؟!
پدر جان میشناسیدش؟!
سرش را بُرد بالا؛ ساکتو خاموش؛
دو دستش را گرفتم با دو دست خویش؛ و حس کردم؛ تن بابا بسی آراممیلرزد!
و وقتی اشکهایش؛ قطره قطره؛ بر سَرم افتاد؛ دانستم کهمیگرید!
برایم دیدن اشک پدر بسیار مشکل بود؛ توان دادم زکف ناگاه؛ و اشک ازدیدهام بارید؛
پدر با اشک چشمش پاسخم راداد؛ بشنو حرفهایاشکهایشرا!:
نمیدانم که خادم کیست؛
نشانی نزدم از او نیست؛
فهمیدم که بابا؛جستجو بسیار کرده؛ هر دری را دَر زده؛ از هر کسی پرسیده؛
تا شاید بیابد خانهاترا؛ اما صد هزار افسوس؛ تلاشش بیثمر مانده؛ و پایش خسته از رفتن؛ کنار راه جامانده!
من و بابا دو همدردیم؛ و درد ما فراق توست؛ ندارد هیچ داروئی چنین دردی؛مگر دیدار؛
کَرَم کن؛ مرهمی بر درد ما بگذار…
امام عصر؛ ای موعود ادیان الهی؛ای امید مؤمنان؛ ای دادگر؛ ای آخرین خورشید حق؛
من دوستت دارم؛ و هر لحظه؛ تقاضامیکنم؛ وقت ظهورت را؛
قنوت هر نمازم؛ وقت هر راز و نیازم؛ هر دعا؛ هر خواهشم؛هر آرزویم؛ یادگاه توست.
ندارد دل دگر طاقت؛ جدایی را تو پایان ده؛ خرابیها توسامان ده؛
و اشک چشمهای منتظر را اشک شادی کنان
ثبت دیدگاه