مجموعه شعر بخش سوم
دوست دارم با تو بودن را
تلخ است در شنهاي دنيا بي تو بودن
سخت است آري سخت، ما را بي تو بودن
پاييز در پاييز در پاييز بگذشت
در جاده هاي خاك بر ما بي تو بودن
من دوست دارم با تو بودن را به هرجا
بيزارم از دنياي هر جا بي تو بودن
امروزمان هم در هواي ابر بگذشت
با ما چه خواهد كرد فردا بي تو بودن؟
برگرد اي چشم زمين در انتظارت!
لطفي ندارد آه ما را بي تو بودن
والی ولایت
اي آفتاب، سايهنشين لواي تو! هر شب جبين نهد به خاک پيش پاي تو
اي والي ولايت دلها به زندگي! مرده است آن دلي که بود بي ولاي تو
برخيز دلبرا! بنشين در رواق چشم بگذار پا به ديده که چشم است جاي تو
ديدار توبه دادن جان گر بود بيا روزي هزار بار بميرم از براي تو
آفتاب
ای حضرت همیشگی ذات آفتاب! پس کی طلوع میکند آیت آفتاب؟
تا کی حضور روشن خورشید پشت ابر؟ تا کی حضور ماه شده ماتِ آفتاب؟
دستانم التماس نفسهای سوخته است قد میکشد سمت مناجات آفتاب
بر من ببخش یکنفس از بیکرانگیات یک ذره از تمامی ذرات آفتاب
یا اینکه شعلهشعله به آتش بکش مرا یا لحظهای بخواه به میقات آفتاب
ای صبح! از تسلسل شبها عبور کن بیقرارم برای ملاقات آفتاب
ولادت امام عصر عليه السلام
گل نرگس سحر شكوفا شد عالم از نكهتش مصفا شد
همچو گلهاست با صفای دگر باز يك گل ز باغ زهرا شد
مهي از بيت عسکري تابيد كه ز نورش جهان چه سينا شد
از افق، صبحِ انتظار دميد آنكه منجي خلق دنيا شد
وارث ذوالفقار شيرخدا شه دجال كش هويدا شد
اي شه ملك حسن! از شادي چشم عشاق تو چو دريا شد
تو گل نرگسي و من خارت يك جهان به، ز من گرفتارت
گل با صفاست اما….
گل با صفاست اما بي تو صفا ندارد گر بر رخت نخندد در باغ جا ندارد
پيش تو ماه بايد رخ بر زمين بسايد بي پرده گر برآيد شرم و حيا ندارد
اي وصل تو شکيبم! اي چشم تو طبيبم! بازآ که درد هجران بي تو دوا ندارد
فرياد بي صدايم در سينه حبس گشته از بس که ناله کردم آهم صدا ندارد
گفتم که در کنارت جان را کنم نثارت تيغ از تو گردن از من چون و چرا ندارد
هرکس تو را ندارد جز بيکسي چه دارد؟ جز بيکسي چه دارد هرکس تو را ندارد؟
اگر تو باز نگردی
اگر تو باز نگردی، بهار رفته از این شهر بر نمیگردد.
به روی شاخهی گل، غنچهای نمیخندد؛
و آن درخت خزاندیده تورِ سبزش را به سر نمیبندد.
اگر تو باز نگردی
نهالهای جوانِ اسیرِ گلدان را
کدام دست نوازشگر آب خواهد داد؟
باز آی ای چو بوی گل از دیدهها نهان کز رنج انتظار تو پشت فلک خمید
ازغم درد و فراق
برسانيد سلام، اي ياران!
حاليا از من زار،
به بهار در راه،
به شكوفه، به انار،
به گل نرگس، من ميهمان دل من
باز مي خوانم و ميگويم من
كاشكي زورق چشمان تو را مي ديدم
كاشكي خواب نميبودم و از اين زندان، مي پريدم به فراز
هم ره بال نسيم،
همه جا مي رفتم،
هر كه را مي ديدم،
از تو مي پرسيدم.
بهار
تو بهاری؛ نه!
بهاران از توست.
از تو میگیرد وام،
هر بهار این همه زیبایی را!
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهترین باغ و بهارانم تو!
بیتو هر سال بهاری گذرا میآید،
در دلم امید آمدنت میشکفد!
تو به هنگام شکوفایی گلها در دشت،
باز میگردی؛
و صدایی در دشت
خبر آمدنت را گوید:
آی! نو بهاران دلانگیز آمد؛ و شکوفایی ایام طربخیز آمد.
غم فرو بگذارید؛
مهدی آن شادی دل های غم انگیز آمد.
راز این خلقت پیچیده به هم
راز این خلقت پیچیده به هم
چه کسی میداند؟
چه کسی از پس آن کوه بلند،
از پس فاصلهای چون دیوار،
همه را میبیند؟
چه کسی میداند؟ چه کسی میبیند؟
چه کسی در پس این تاریکی،
دست خود را به کمک،
سوی ما میگیرد؟
که نجاتی دهد آیا ما را
بله! او دست خدا، چشم خداست، که مرا میبیند.
تا به کی باقی خواهد ماند،
راز این خلقت پیچیده به هم؟
کاروان می گذرد
لحظه ها می پرد از دست
و حقیقت کم نور
با چراغی کم سو
دست مردانی چند
می کشد راه به سوی موعود
کاش روز رهایی از بند
وعدهی روز عبادت از عشق
وعدهی پاکی و مهر
و سراسر اخلاص
همه با آمدنت ای گل نرگس! به حقیقت برسد.
دل دیوانه
فضاى اين دل ديوانه
گرفته بوى گل نرگس
دلم شكسته چوپروانه
در آرزوى گل نرگس
سزد كه زغصه بميرم
زدردغربت و تنهايى
هميشه ذكر فرج دارم
خدا کند که بیایی
داغ شقایقها
تو را من با تمام انتظارم جستجو کردم
کدامین جاده امشب میگذارد سر به پای تو؟
صدایم از تو خواهد بود اگر برگردی ای موعود!
پر از داغ شقایق هاست آوازم برای تو
نشانت را از هزاران شهر پرسیدم
مگر آنسوتر است از این تمدن روستای تو؟
ثبت دیدگاه