مجموعه متون عاطفی
متن عاطفی 1
کبوتر سفید
هنگامهی زمزمهی دعای عهد با همهمهی تسبیج پرندگان؛ و نیایش دریاها، و خش خش برگ ها در هم می آمیزد و صبحی پر طراوت و سرشار از امید، آمیخته با بوی گل نرگس را به ارمغان می آورد. روزی که سرمشقش نام یار باشد آکنده از یاد اوست. یاد مهربان یاری که صبح هنگام «رنگین کمانِ» رنگ رنگ وجودش، گل محفل دوستارانش است. انگار که صبح، نم نم باران عهد آمده باشد و همان وقت هم نگاه آفتاب تابندهی هستی به این خیل مشتاق افتاده باشد و از این دو «رنگین کمانی» بر آسمان آبی و پاک دل منتظرانش، نقش ببندد. «رنگین کمانی» که هر رنگش نشانی از او دارد؛ از محبتش، از دعایش، از اشکش، از……
و باز آن زمان که خورشید آهنگ رفتن می کند، انگار که با سرخی خود می گوید که شب غیبتش را تاب بیاورید به این امید که آفتاب وجود او، فردای شما را روشن کند؛ آن وقت شراری از سرخی خورشید به دل دوستداران میافتد که:
من کجا و آفتاب وجود او کجا؟ این همه گناه من کجا و نیم نگاه او کجا؟ دل سیاه من کجا و امید به آمدن او کجا؟ و خبر ندارد این دل بیچاره از گناه، که او، لحظه به لحظه مراقبش است. مراقب، که مبادا به دامی در افتد. دعا گو، که مبادا به چالهای فرو غلتد. و نمی داند این دل سیاه از گناه، که آنی که شیطان وسوسه اش می کند این اوست که دست به دعا بلند می کند و از خدا نجاتش را می طلبد و نمی داند این دل تنها، که او فقط یک دل را نمی بیند، بلکه هزاران دل را نظاره گر است.
متن عاطفی 2
اي عزيز سفر كرده! اي سرور! اي مولود!
جهان امروز بياباني را ماند تيره و تار؛
كه در دل اين بيابان، در عمق اين ظلمت؛ و در قعر اين سياهي، حصاري كشيده اند از دام شيطان، و ايادي شيطان مأمورند به راندن شيعيان تو به اين دام.
يابن الحسن! ای صاحب زمان! در اين ميان، چشمان وحشتزدهی يارانت، جانهاي به حلقوم رسيدهی شيعيانت؛ و دلهاي لرزان محبّانت، تنها يك اميد دارند.
و ميداني كه اين اميد تو هستی!
پس اي آخرين اميد! مباد كه دست دلدادگانت، از دامان تو كوتاه بماند.
اي دستگير واماندگان! اي دلگرمي بيپناهان! اي مأواي بال و پر شكستگان! اي چراغ راه گمگشتگان! اي زينت عرش الاهي! اي افتخار آلطاها! اي منتقم آل رسول! اي پور زهراي بتول! و اي آخرين از آل ياسين!
مگذار جهل و گمراهي بر شيعيانت، اگر چه نالايقند فائق آيند.
برخيز! برخيز؛ و صفحهی دين را از زنگار كوتهانديشي جاهلان و نيرنگ دشمنان پاك كن؛ و پايهی سست شدهی دين را استوار و پابرجا ساز. اي همهی دين ما! اي همهی ايمان ما! اي همهی عشق و علاقهی ما! اي همهی هستي ما! و اي همهكس ما بيكسان! بيا كه كودكان ما به گلِ نوجواني شكفتهاند؛ جوانان ما، راه پيري را پيش گرفتهاند؛ بسياري از سالخوردگان ما رفتهاند؛ و صد افسوس كه تو را نديدهاند.
اي مهدي! حسرت يك لحظه ديدار، دلهاي شيفتگانت را گداخت و اميد وصل تو جانهاي به لب رسيده را به نسيم لطف بنواخت. گوشها منتظر انتشار سرود ظفر و چشمها در اشتياق ديدار رهبر، نفسها در سينه حبس؛ و تو اي حبيب، همچنان در پس پردهی غيبت نهاني و نميدانيم تا كي، آخر تا كي در پس اين حجاب ميماني. اي يوسف زهرا! اي طاووس اهل جنت! اي سفير حق؛ و اي بلنداي برج ولايت را اختر!
بيا بيا كه سوختم ز هجر روي ماه تو بهشت را فروختم به نيمي از نگاه تو
تمام عمر دوختم دو چشم خود به راه تو به اين اميد زندهام كه گردم از سپاه تو
متن عاطفی 3
كهكشان از سر همدردي با رنج و صبر عظيم شما، ستارگان را قطره قطره گريسته است.
نيزارها به اندك نسيمي، آهنگ غمانگیز هجرت را مويه ميكنند.
در شرارِ آتش، دردي پنهان ميسوزد و خاكستر ميشود. قلبهايمان در حسرت لحظهی ديدارت بيقراري ميكند،
شباهنگام كه مهتاب تور نقرهگون خود را بر سر شهرها ميگستراند، خاطرات دلانگيز شما، خواب را از چشم منتظران ميربايد.
تكدرخت تنهاي سر بلندِ سبز، در شيب كوه، نشان از استواري و غربت شما دارد.
لبخندي بر كاجها زدهاي كه از شعف اين عنايت شما، هميشه سبزند؛
و درخت نارون هر سال داستان ظهورت را براي گياهان يكساله باغچه روايت مي كند.
نرگسهاي شهلا، نشاني از چشمهاي زيباي شما دارند.
ياسها، رايحهی خود را به تداعي عطر روحبخش شما، بيدريغ نثار رهگذران ميكنند.
اقاقيها، در كوچههاي صبح، شما را مي جويند.
شببوها، رايحهی دلانگيزشان را در فضاي شب ميپراكنند، شايد كه به مشام شما برسد.
گلبوتهها، مسير عبور شما را زينت ميدهند؛
و درخت انار سالخورده، دانههاي ياقوتي خود را به شما هدیه میدهد.
سنبل و نسترن، به روي شما ميخندند.
بنفشهها و شقايقها، آب و رنگ خود را از شما گرفتهاند
نيلوفرهاي آبي، درياچه را آذين ميبندند.
قارچها، كلاه بندگي شما را بر سر نهادهاند.
شاليزارها و گندمزارها، از عنايت شما از بركت سرشارند
شمعدانيها، داستان غيبت شما را، با ماهيهاي سرخ كوچك حوض زمزمه ميكنند
گنجشكان، در جذبهی و شوق ديدار شما، با بیتابی از شاخهاي به شاخهاي ميجهند و با هم نجوا ميكنند.
چكاوكها و سينهسرخها، هر بهار نام زيباي شما را ترانه ميكنند.
پرستوهاي مهاجر، هر سال به جستجوي شما زمين را زير پر ميگيرند.
داركوبها، بيدارباش ظهور شما را، منقار می كوبند
شانهبهسرها، زلف در فراق شما پريشان ميكنند؛
و مرغ حق، نواي عدالتخواهي شما را، فرياد ميكند
زنبورها، با كندوهاي پرعسل، آمادهی پذيرایي از شما هستند.
شاپركها، به اميد ديدار گل روي شما از گلي به گلي ديگر پر ميکشند
زرافهها، به جستجوي رايت پيروز شما به هر طرف گردن مي كشند.
صدفها، مرواريدهايشان را براي نثار در قدومتان مي پرورند.
كرمهاي ابريشم، لطيفترين حريرهايشان را براي شما مي بافند.
ستارههاي دريایي، مشقت دوران غيبت شما را براي ماهيهاي اقيانوس روايت ميكنند.
عروسهای دريایي، در اقيانوسهاي نور، به شادباش ظهور شما ميخرامند.
سنگپشتان، براي دفاع از حريم الاهي شما زره بر تن كردهاند.
كوسهها، قول دادهاند با آمدنتان رسم درندهخویي را رهاکنند.
جلبكهاي هميشه سبز، زير شلاق امواج خشمگین، راز صلابت و متانت شما را با مرجانها میگویند.
زمستان، به شوق وصالتان همهجا را با حريرِ سفيد ميپوشاند.
بهار، به شوق ديدارتان طبیعت را ميآرايد و اميد دارد كه با ظهور شما در طبيعت جاوانه بماند.
تابستان در فراقتان، داغدار است، ميسوزد و ميگدازد.
پایيز، براي چشمنوازي چشمهایتان خود را به هزار رنگ ميآرايد
آيينهها تاب زيبایي شما را ندارند، اي عزيز مصر وجود!
غنچههاي انتظار، با استشمام رايحهی روحبخش شما ميشكفند؛
و ما در بهاران بذر محبت ميافشانيم و نهال انتظارت را درو ميكنيم.
در كدامين افق ميتوان ترا جست؟ اي خورشيد تابان وحي! در افق قلبهاي ما طلوع كن تا جان و دل در چشمههاي نور بشویيم.
بذر محبت تو در هر قلبي كه جوانه زند، به درخت تناور و پرثمري تبديل شود كه ريشههايش تمام قلب و وجود را به تصرف درمیآورد.
ياد تو سِحريی است كه افقهاي تيره را بر ما روشن ميكند، اي خورشيد آرميده در پس ابر!
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سربلندي بر آسمان توان زد
وقتی بیایی تنها شكوفهی گل مريم، عيساي مسيحا دم، نماز را بر سيمين شكوفهی گل نرگس اقتدا خواهد كرد.
در انتظار آن هستم كه ناگهان به آواي تو از خواب گران برخيزم، رخوت را با دستانم از چشمها دور نمايم و زرين طلايهی صبح روشن ظهورت را در افق، به نظاره بنشينم.
از هيجان و شوق اينكه روزي چشم بگشايم و از شكاف پلكهايم صورتي را ببينم كه آيينهها تاب زيبايي او را ندارند، در پوست نميگنجم.
در رفعت كوهها و صلابت صخرهها و وقار اقيانوسها و ناشكيبایي بادها، رازي است كه آن را فقط با شما میگویند.
بر استواري صخرههاي قلههاي سر به فلك كشيده، دست مشاطهی طبيعت، نام شما را نگاشته است.
در سپيده دمي، رسولان شما سوار بر اسبان سفيدبالِ بادپا، از اوج قلههای مهگرفته فرود خواهند آمد و سكوت سنگين كوهساران را خواهند شكست، درحالي كه نويد ظهور شما بر لبانشان جاري است.
چه شود كه باز آیي و اين اجساد به ظاهر زنده را، از غارهاي سرگشتگي رهایي بخشي و با دستي كه بر سر مردمان مينهي عقلهايشان را به كمال برساني.
بيا و نقاب غمانگيز اینچنین زندگي را از چهرههاي مأيوس مردم برگير.
درد هجرت را به صبر، پيوند زدم و اينك درخت انتظار پر ثمر است.
وقتی كه در قاب افق ظاهر شوي، باران مسير قدومت را پاكيزه مينمايد و رنگينكمان با هالهاي از جلوههاي رنگ، نظرگاهت را ميآرايد.
در همهمهی جاريِ آب؛ و در گويش مبهم مرداب، معمايي است كه پاسخش نام تابناك تست.
برگهاي زرد، غریت و تنها از شاخساران جدا ميشوند و زير پاي رهگذران خرد ميشوند؛ چراكه اميد ظهورت را از ياد بردهاند و زمزمهی يأس پایيز را باور كردهاند.
زمستان خيمههاي سنگين زده است و سوز سرماي آن تا مغز استخوان نفوذ ميكند. با لبخندي قلبهاي يخي و منجمد ما را بهاري و خرم كن.
اي مهدي! اي بهار انسانها!
خورشيد، آیينهدار روي زيباي توست؛ و ماه، فروغ حُسن خود را از تو وام دارد و چون برآیي خورشيد و ماه از خجلت سر در نقاب خاك ميكشند.
اين طوفانزدگان، سوار بر تختهپارهها و گرفتار گردابهاي هولناك و موجهاي سهمناك، ترا ميجويند اي كشتي نجات!
اين گمشدگان برهوتِ تاريكِ سرگشتگيِ انسانيت، ترا ميطلبند، اي ستارهی پرفروغ هدايت!
اين قلبهاي منجمد و يخزدهی زمستاني، انتظار عبور ترا مي كشند، اي بهار دلكش جاودان!
موجهاي خروشان و سركش در شوق انتظارت سر بر صخرهها مي كوبند و كف بر لب ميآورند
سكون و وقار اقيانوسها نشاني از آرامش و متانت قلب تو دارد؛ و درياها با دلي لبريز از حيات، صبوري را از تو آموخته اند.
جويبارها با شتاب از ميان دشتها و چمنزارها به سوي تو در تكاپويند و چشمهها بهنام تو جوشانند.
بركهها در حسرت آنند كه در كنار آنان لختي بياسایي و مشتي از آب زلال بر صورت بنوازي تا فخر بر آسمان بفروشند.
چمنزاران، قدوم مبارك تو را لحظهشماري ميكنند تا فرق خويش را به زير پايت نثار كنند.
ابرهاي سفيد، باران خود را به تداعي رحمت بيپايان تو نثار ميكنند.
و ابرهاي سياه در عزاداري فراقت اشك ريزانند.
صخرههاي كلان و استوار صلابت را از تو وامدارند.
آسمان در طلب تو لباس كبود بر تن كرده است.
نقاش ازل، رنگينكمان را براي نوازش چشمهاي تو نقاشي ميكند.
توسن فلك رام تازيانه تست، اي شهسوار ملك وجود!
برف به پيشواز قدومت دشتها و كوهها را پرنيانپوش ميكند.
نسيم صبحگاهي با طراوت خود و باران با ترنم خود طبعيت را به پيشواز شما آب و جارو ميكنند.
باد بهاري گيسوان درختان جنگل را به پيشواز شما شانه مي زند.
بيد مجنون از جذبه شوق ديدارت، بارها از هوش ميرود.
قاصدكها در آغوش باد، نويد و مژدهی ظهورت را به سراسر گيتي ميپراكنند.
دل جنگلهاي سرسبز از مهرباني تو ميتپد.
سروها آزادگي را از تو آموختهاند و سپيدارها تمثال قامت رعناي شما هستند.
متن عاطفی 4
سلام بر تو اي شهسوار ملك وجود!
ملامتگوي بيحاصل ترنج از دست نشناسد در آن معرض كه چون يوسف جمال از پرده بنمايي
اي يوسف زمان!
سالها گذشت و ديدگان ناكام ما از آن روي رخشان فروغ بر نگرفت.
در داغ فراق تو، اشكها عرصهی بينايي را بر ديده تنگ كردند و لالههای عاشق سوختند؛
وطوفان، دست تطاول بر گلبرگهاشان گشود.
در كوير تفتیدهی سرگشتگي، رهروان تشنهكام، با جگرهاي سوخته تو را ميطلبند، اي آب حيات!
در درياي متلاطم و طوفاني،
بر زورق شكسته،
شيفتگان تو را ميطلبند، اي ساحل امن نجات!
در شبهاي آكنده از تباهي، به در آي اي كوكب هدايت!
و راه بر گمگشتگان وحشتزدهي حيران بنما.
در نبرد خونين فلق، رخ بنما، اي خورشيد پنهان!
از آفاق دميدن آغاز كن، اي صبح صادق!
تلألؤ ستارگان، شعشعهاي از روي توست، اي فروغ الاهي!
انوار تابناكت را بر عرصهی بيسوي جانها بتابان
پرستوي دل، به جستجوي تو به پرواز درميآيدیش
و در كوچهایش نشان از تو ميجويد. اي بهار روزگاران!
با خنجر زرين، پهلوي شب را بشكاف،
كه شب از حد فزون شد، ای آفتاب درخشان!
هرچند خفاشان در انكار تو سايهها را امتداد دهند.
اي آفتاب دور! شب تيره به پايان رسيد. برآي! كه شمس و قمر از پايت سرمه كنند.
برآي و خاك از تن برگير، رايتت افراشته و بر صبا زين كن؛
كه توسنِ وحشيِ اين شبِ تيره، يكّه ميتازد.
اي دلدار! دل خراب است و ديده بي تاب.
دور دار از ما خرابي و بيتابي.
اي نور چشم! تن از واسطهی دوري تو گداخت؛ و جان از آتش هجر تو سوخت.
خنك نسيم سايهی طوباي تو؛ و عطر سدره المنتهاي تو دواست.
اي طبيب! نهال شوق تو در دل نشاندهايم و در تدبير درمان درماندهايم.
آينهی دل به زنگار آلوده شد،كيميايي كن كه جلا تويي.
اي آينه جمال شاهي و ای رايت الاهي!
اي كليددار سراپردهی دل!
اي بندهنواز! نوازشي،كه تازيانهها خوردهايم.
اي نويد امن و امان؛ و اي آرامش جان!
اي نفحهی نجات؛ و اي اسوهی مساوات!
اي طالع مسعود، اي عماد محمود؛ و اي شاه اقليم وجود!
رخ بنماي كه جهان در انتظار توست.
اي زلال جويبار! سردابزدگان، ترنّم آب از تو ميجويند.
اي باد نوروزي! دل آزردهی ما را نسيمي.
اي پيك بهروزي! مشام ما را شميمي؛
كه از لطف نسيم تو، مشام معطر كنيم،اي عطر گل نرگس!
اي باران! ببار كه بارانِ رحمت تو نميشناسد.
اي برگ گل! رخ برافروز.
اي سرو قد! قد برافراز.
كه روي از بيگانه برگرفتهايم و دل از اغيار شستهايم.
اي نقاب از رخ بركشيده! و اي توتياي ديده! بگشای بندِ نقاب.
خاموشي فرو نه،كه اينك ما نيز چون قدسيان، به ميهماني حضور تو،
به رسم پيشواز، اسپند و عود دود كردهايم؛ و تهنيتگو و مژدگاني در دست،
فرخنده ايام حضور تو را جستجو ميكنيم.
سخن اين است كه ما بي تو نخواهيم حيات، بشنو اي پيك! خبر گير و سخن بازرسان.
متن عاطفی 5 :
آشتی با امام
مولای من! آرزو داشتم مرا عبدالمهدی مینامیدند. دوست داشتم از همان اول، اذان عشق تو را در گوشم زمزمه کرده بودند. ایکاش از ابتدا مرا برای تو نذر کرده، حلقهی غلامیات را بر گوشم افکنده بودند! کاش کامم را با نام تو بر میداشتند و حرز تو را همراهم میکردند!
مهدی جان! دوست داشتم با نامِ نامی تو زبان باز میکردم. ای کاش آن اوایل که زبان گشودم، نزدیکانم مرا به گفتن «یا مهدی» وا میداشتند!
ای کاش مهد کودکم، مهد آشنایی با تو بود. کاشکی در کلاس اوّل دبستان، آموزگارم، الفبای عشق تو را برایم هجّی میکرد و نام زیبای تو را سرمشق دفترچهی تکلیفم قرار میداد.
در دورهی راهنمایی، هیچکس مرا به خیمهی سبز تو راهنمایی نکرد.
در سالهای دبیرستان، کسی مرا با تو که «مدیر عالم امکان» هستی پیوند نزد.
در کتاب جغرافی ما، صحبتی از «ذی طُوی» و «رَضوی» نبود.
در کلاس تاریخ، کسی مرا با تاریخ غیبت، غربت و تنهایی تو آشنا نساخت.
در درس دینی، به ما نگفتند «باب الله» و «دَیّان دینِ» حق تویی.
دریغ که در کلاس ادبیّات، آداب ادبورزی به ساحت قُدس تو را گوشزد نکردند!
افسوس که درکلاس نقّاشی، چهرهی مهربان تو را برایم به تصویر نکشیدند!
چرا موضوع انشای ما، بهجای \”علم بهتر است یا ثروت\”، از تو و از ظهور تو و روشهای جلب رضایت تو نبود؟! مگر نه بی تو، نه علم خوب است و نه ثروت؟
کاش در کنار زبان بیگانه، زبان گفتگو با تو را نیز– که آشناترین و دیرینترین مونس فطرتهای بشر است- به ما میآموختند! ای کاش– وقتی برای آموختن یک زبان خارجی به زحمت میافتادم- به من میگفتند: او تمامی زبانها و لهجهها…و حتی زبان پرندگان را میداند و میشناسد.
در زنگ شیمی- وقتی سخن از چرخش الکترونها به دور هستهی اتم به میان میآمد- اشارتی کافی بود تا من بفهمم تمام عالم هستی و ما سوی الله به گرد وجود شریف تو میچرخند.
ای کاش در کنار انواع و اقسام فرمولهای پیچیدهی ریاضی، فیزیک وشیمی، فرمول سادهی ارتباط با تو را نیز به من یاد میدادند.
یادم نمیرود از کتاب فارسی، حکایت آن حکیم را که کارش به قبرستان شری افتد. او با کمال تعجّب دید، بر روی همهی سنگ قبرها، سنّ فوتشدگان را 3،4،7 سال و مانند آن نوشتهاند. پرسید: آیا اینان همگی در طفولیّت از دنیا رفتهاند؟ گفتند: اینجا سنّ هرکس را معادل سالهایی از عمرش که در پی کسب علم بوده است محاسبه میکنند.
کاش آنروز دبیر فارسی ما گریزی به حدیث معرت امام میزد و میگفت که در تفکّر شیعی، حیات حقیقی در توجّه به امام عصر علیه السلام و معرفت و محبت و مودت او و مهمتر از آن برائت از دشمنان او معنا می شود.
درس فیزیک، قوانین شکست نور را به من آموخت؛ ولی نفهمیدم «نور خدا» تویی و مقصود از «یهدی الله لِنوره مَن یَشاء» را. از سرعت سرسام آور نور (300 هزار کیلومتر در ثانیه) برایم گفتند؛ امّا اشاره نکردند شعاع دید معصوم تا کجاست و نگفتند امام در یک لحظه میتواند تمام عوالم و کهکشانها را از نظر بگذراند و از همهی ساکنان زمین وآسمان باخبر شود.
وقتی برای کنکور درس میخواندم، کسی مرا برای ثبت نام در دانشگاه معرفت و محبّت امام زمان علیه السلام تشویق نکرد. کسی برایم تبیین نکرد که معرفت امام نیز مراتب دارد و خیلیها تا آخر عمر در همان دوران طفولیّت یا مهدکودک خویش در جا میزنند.
نمی دانستم که عناوینی همچون دکتر، مهندس، پروفسور و … قرار دادهایی در میان انسانهاست که تنها به کارِ کسب ثروت، قدرت، شهرت و منزلت اجتماعی و گاهی خدمت در این دنیا میآید؛ اصلاً در این وادی نبودم.
از فضای نیمه بستهی مدرسه، وارد فضای باز دانشگاه شدم. در دانشکده وضع از این هم اسفبارتر بود. بازار غرور و نخوت پُر مشتری بود و اسباب غفلت، فراوان و فراهم. فضا نیز رنگ و بو گرفته از «علم زدگی» و «روشنفکرمآبی»! خیلیها را گرفتار تب مدرکگرایی میدیدم. علم آن چیزی بود که از فلان کتاب مرجع اروپایی یا فلان مجلّهی آمریکایی ترجمه میشد؛ از علوم اهل بیت علیهم السلام، دانش یقین بخش آسمانی، کمتر سخن به میان میآمد!
مولای من! در دانشگاه هم کسی برایم از تو سخن نگفت؛ پرچمی بهنام تو افراشته نبود؛ کسی به سوی تو دعوت نمیکرد؛ هیچ استادی برایم اوصاف تو را بیان نکرد. کارکرد دروس معارف اسلامی و تاریخ اسلام، جبران کسری معدّل دانشجویان بود! نه اینکه از تبلیغات مذهبی، نشستهای فرهنگی، نماز جماعت، اردوهای سیاحتی زیارتی، مسابقات قرآن و نهجالبلاغه و… خبری نباشد… کم و بیش یافت میشد؛ اما در همین عرصهها نیز تو سهمی نداشتی و غریب و مظلوم و «از یاد رفته» بودی.
پس از فَراغت از تحصیل نیز، ادارهی زندگی و دغدغهی معاش، مجالی برای فکرکردن راجع به تو برایم باقی نگذاشت!
اینک اما، در عمق ضمیر خود، تو را یافتهام؛ چندی است با دیدهی دل تو را پیدا کردهام؛ در قلب خویش گرمای حضورت را با تمام وجود حس میکنم؛ گویی دوباره متولد شدهام. تعارف بردار نیست. زندگی بدون تو –که امام عصر و پدر زمانهای- «مردگی» است و اگر کسی همچون من، پس از عمری غفلت به تو رسید، حق دارد احساس تولدی دوباره کند؛ حق دارد از تو بخواهد از این پس او را رها نکنی و در فتنه ها و ابتلائات آخرالزمان از او دستگیری؛ حق دارد به شکرانهی این نعمت، پیشانی ادب بر خاک بساید و با خود زمزمه کند:
\”الحمد لِله الذی هدانا لِهذا وَ ما کنّا لِنَهتدیَ َولا ان هدانَا الله\”
اگر تمام عالم را جستوجو کنی، دوستی همچون امام عصر علیه السلام نمییابی که:
هرچند به یادش نباشی، تو را از یاد نبرد؛
هرچند او را رها نکنی، تو را رها نکند؛
هرچند بر او جفا کنی، از عطا دریغ نورزد؛
هرچند در حقّش دعا نکنی، به درگاه خداوند برایت دعا کند؛
هرچند از او گریزان باشی؛ از تو روی برنگرداند؛
هرچند موجبات رنجش او را فراهم کنی، رنجوری تو را برنتابد؛
هرچند به او سربلندی نیفزایی، او سبب افتخار و بزرگی تو باشد؛
اگر از حال او بیخبر باشی، از احوال تو بیخبر نماند؛
اگر تو حضور او را درک نکنی، همیشه و هرجا همراه تو باشد؛
اگر از ارتباط با وی خودداری کنی، خود به تو پیغام دهد؛
اگر از او دفاع نکنی، تو را بیپناه مگذارد؛
اگر هزاران مرتبه قلبش را شکسته باشی، باز عذرت را بپذیرد؛
اگر بارهای زیادی نقض میثاق کرده باشی، راه بازگشت به سوی تو نبندد؛
اگر تو او را دوست نداری، او تو را دوست داشته باشد؛
اگر تو امانتداری شایسته برایش نباشی، او امین و رازنگهدار تو باشد؛
اگر تو او را یاری نرسانی، او پشتیبان و یاور تو باشد؛
اگر کوچکترین خدمتت را به رُخش کشی، بزرگترین لطفش را به رویت نیاورَد؛
اگر تو حریمش را پاس نداشتی، او تو را حمایت و محاظت کند؛
اگر تو او را طرد کنی، او کهف حصین و پناهگاه امن تو باشد،
اگر سهم او را از مالت نپردازی، باز هم روزی خویش را مدیون او باشی؛
اگر تو فرزندی خطاکار و سربههوا گشتی، او پدری بزرگوار و شفیق باقی بماند؛
اگر تو حقّ برادریاش را ادا نکردی، او همچنان برادری مهربان برای تو باشد؛
اگر تو او را در سختیها تنها گذاشتی، او در تنگناها تو را تنها نمیگذارد و شاید، رهاییبخش تو باشد؛
… و اینها همه درحالی است که هیچ نیازی به تو ندارد و به عکس، تو سراپا نیاز و احتیاج به اویی!
آری، خوانندهی گرامی!
رمز جلب عنایت امام عصر علیه السلام توجّه به وجود مقدّس اوست. میتوان آن حضرت را با « توسّل به ساحت مقدّس معصومین علیهم السلام و خود آن بزرگ» در قلب خویش حاضر دید. اشتباه نکنیم! امام علیه السلام در دوردستها نیست؛ هر لحظه با ماست؛ از رگ گردن به ما نزدیکتر است!
امام زمان علیه السلام در انحصار هیچ صنف، طایفه، گروه و حتی مذهبی نیست. متعلّق به همهی بشریّت است. فیض آن حضرت به فقیر و غنی، عالم و جاهل، نیکوکار و گناهکار و حتی غیر مسلمان نیز میرسد. او منشی و دربان ندارد. هر وقت اراده کنی، هرگاه دلت از همهجا و همهکس بگیرد، در هر زمان، بدون وقت و هماهنگی قبلی و بیواسطه میتوانی با امام عصر علیه السلام ارتباط برقرار کنی. کافی است یک «یا صاحب الزّمان» بگویی.
اگرچه در برابر گوشهامان دیوار کشیده و خود را از شنیدن صدای دلنشینش محروم کردهایم، آقا جواب ما را خواهد داد. هرچند جلوی دیدگانمان پرده افکنده و از تماشای جمال دلربایش محرومیم، او ما را میبیند. نگو: من کجا و امام زمان علیه السلام کجا؟ آن عزیز از پدر مهربانتر است و از مادر دلسوز تر؛ تکتک ما را همچون فرزندان دلبند خویش دوست دارد…
متن عاطفی 6:
ابرها
ای ابرهای سیاه و سفید!
آنگاه که باد شما را بر صفحهی آسمان میگستراند،
آنگاه که سدّی میشوید، میان ما و آفتاب؛
داغمان را تازه و درد هجران را دو چندان میکنید.
غم ما از این است که آفتاب عالمتابی داریم ولی افسوس که از دیدارش محرومیم!
افسوس که سیاهی گناهان، ما را از آن نور باهر جدا ساختهاست؛
و صد افسوس که میدانیم علت دوری را ولی همچنان گرفتار لذّت گناهیم.
ای ابرهای آسمان!
دردمند هجران اوییم و از فراقش نالان،
تنها امیدمان وعدهی حتمی خداوند است و
نور خورشید که گاهگاهی از روزنههایی میان دامن سیاه شما بر ما میتابد؛
و نوید روزی را میدهد که ما نزدیکش میپنداریم و دشمنان دور.
به امید آن روز.
متن عاطفی 7:
به سویت آمدم، خود مرا خواندی.
زمین خوردم،خودت دستم را گرفتی.
در مرداب گناه غوطهور بودم، خودت نجاتم دادی.
با بدان همنشینی کردم، تو مرا با خود رفیق نمودی.
و اینک،
در کنارت هستم.
هر چند نمیبینمت، باورت کردهام.
باغ خاطراتم را وقف تو نمودهام.
نگاه خیرهام را دخیل تو ساختهام.
خلوت دلم را آشیانهی تو قرار دادهام.
انتهای رویاهایم را به شب وصل تو پیوند زدهام
و…
سکوتم را بهانهی شنیدن صدایت دانستهام.
ای مهربانترین ابر،
شبنم محبتت را از گلبرگ دلم دریغ نکن و ببار بر من،
ای کریمی از خاندان کریمان.
متن عاطفی 8 :
امشب نیز خواب از چشمانم گریختهاست.
و من،
به دنبال مأمنی هستم تا تنهایی لحظههای بیحضور تو را با او قسمت کنم.
و به راستی چه پناهگاهی بهتر از خودت؟!
نمیدانم کجایی و کی وعدهی ظهورت تحقّق خواهد یافت،
اما،
ندایی در درونم میگوید:
دوست پا در رکاب خواهد شد یار مالک رقاب خواهد شد
با این امید زندهام که گاه آمدنت غبار کفشهایت را سرمهی چشمانم کنم.
بیا،
بیا که جهان تاریک شده است و دلمان تنگ،
بیا،
بیا که طعنهی اعداء نمک بر زخم ندیدنت میزند،
بیا،
بیا و یوسفوار، پیمانهمان را پر کن،
یا شمیمی از بوی پیراهنت را به دلهایمان هدیه نما.
متن عاطفی 9 :
چشمهای زیبایت، نازنینا! به چه ترنّم مییابد؟
غم غیبت،
یا گناه شیعیان؟
هر دو رنج بر دوشت سنگینی میکند، میدانیم؛ اما این را هم بدان که ما نیز در غمت شریکیم. ما نیز میخواهیم که خدا برگهی ظهورت را از پس پردهی غیب امضا کند و هر چه زودتر صدایت طنینانداز گردد و همه را به سوی خویش خواند که «ای اهل عالم! من آنکسی هستم که جدّم را تشنهلب به شهادت رساندند.»
اما…
میدانیم که هر شب دعا میکنی؛ برای شیعیان، یاران و دوستانت. میدانیم هر دوشنبه و پنجشنبه که نامهی اعمالمان به دست پر برکتت میرسد، غم عالمی در دلت سنگینی میکند. چرا یاران بیوفایی چون ما با گناه دلت را میآزارند و امر ظهور را به تأخیر میاندازند؟
اما تو ای عزیز مصر وجود!
ما را در نمازهای شبت فراموش نمیکنی و در مناجاتهای سحرت دعایمان مینمایی و بر نادانی ما میگریی که بی هیچ بصیرتی به ظاهر دو چشم بینا داریم!
کاش میشد لحظهای، فقط لحظهای، جمال دلربایت را دید.
کاش بتوانیم شبنم اشکهایت را با دستمالی از کردار پسندیده از صورت نورانیات بزداییم.
دریغا!
رفتار ناشایستمان پردهای بر چشمهامان کشیده است که از نعمت دیدار تو محروم گشتهایم.
برآنیم که دستی کشیده و پرده را کنار زنیم،
بیعتمان را با تو هر صبح، با دعای عهدی هدیهی راهت نماییم،
به دریای محبتت بپیوندیم
و
برای ظهورت دعا کنیم.
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم |
غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم |
متن عاطفی 10 :
آمدنت تمام غنچههای ناشکفتهی عالم را شکوفا میکند.
گل نرجس!
بیا که نرگسهای عالم، چشمبهراه آمدنت هستند.
بیا که چون ترنّم ابرهای نوبهار، وصف تو، دلهای گداخته را غرقه در خنکای اشتیاق کرده است. گویی شمیمی است از بهشت.
جوانهای بر لبان باد صبا رسته است که هنوز غنچه نکرده، طراوت گلبرگهایش را استشمام میکنم.
میدانی چرا گلها و ریحانهای پهندشتِ انتظار، این بار عطری شگفت میافشانند؟
آنها خرقه از خاکی ستانیدهاند که تو در آن خرامیدهای.
بدان که اینبار ترانهای نمیسرایم که به هر بیت آن، جمال یار تمنّا کنم و وصال دیّار!
روایت من عطش ذرّه ذرّهی هستی است…
روایت من شِکوِه نیست،
اما تو را به خدا! بگو چه شراری است در این شیدایی حزنانگیز، که نه فرارش میسر است و نه قرار در حصارش؟
چه شراری است چنین جانسوز؟
عقدهی دل است که به دست تو باز میشود…
تمام کرانههای غریب گواهند، هر بار که مغربی سر رسید، آفتاب شفقبارش به امید طلوع تو غروب کرد.
و
تو میآیی، نزدیک است ولی دور میپندارندش.
بیا!
بیا و بشتاب بر التیام زخمهای بیشمار که در دل داری،
و بخوان به نوای امَّن یُجیب، سرود آمدنت را.
من نیز دعا خواهم کرد،
دعا خواهم کرد، …
ثبت دیدگاه