حدیث
سوگند به خدا امام شما سالیان درازی غایب می شود و چشم های مومنین در فراق او اشکباران است

جمعه, ۷ اردیبهشت , ۱۴۰۳ Friday, 26 April , 2024 ساعت تعداد کل نوشته ها : 1978 تعداد نوشته های امروز : 0 تعداد دیدگاهها : 187×
پ
پ

مجموعه متون عاطفی

مجموعه متون عاطفی / دلنوشته / نیمه شعبان

متن عاطفی 1

کبوتر سفید 

هنگامه­ی زمزمه­ی دعای عهد با همهمه­ی تسبیج پرندگان؛ و نیایش دریاها، و خش خش برگ ها در هم می آمیزد و صبحی پر طراوت و سرشار از امید، آمیخته با بوی گل نرگس را به ارمغان می آورد. روزی که سرمشقش نام یار باشد آکنده از یاد اوست. یاد مهربان یاری که صبح هنگام «رنگین کمانِ» رنگ رنگ وجودش، گل محفل دوستارانش است. انگار که صبح، نم نم باران عهد آمده باشد و همان وقت هم نگاه آفتاب تابنده­ی هستی به این خیل مشتاق افتاده باشد و از این دو «رنگین کمانی» بر آسمان آبی و پاک دل منتظرانش، نقش ببندد. «رنگین کمانی» که هر رنگش نشانی از او دارد؛ از محبتش، از دعایش، از اشکش، از……

و باز آن زمان که خورشید آهنگ رفتن می کند، انگار که با سرخی خود می گوید که شب غیبتش را تاب بیاورید به این امید که آفتاب وجود او، فردای شما را روشن کند؛ آن وقت شراری از سرخی خورشید به دل دوستداران می­افتد که:

 من کجا و آفتاب وجود او کجا؟ این همه گناه من کجا و نیم نگاه او کجا؟ دل سیاه من کجا و امید به آمدن او کجا؟ و خبر ندارد این دل بیچاره از گناه، که او، لحظه به لحظه مراقبش است. مراقب، که مبادا به دامی در افتد. دعا گو، که مبادا به چاله­ای فرو غلتد. و نمی داند این دل سیاه از گناه، که آنی که شیطان وسوسه اش می کند این اوست که دست به دعا بلند می کند و از خدا نجاتش را می طلبد و نمی داند این دل تنها، که او فقط یک دل را نمی بیند، بلکه هزاران دل را نظاره گر است. 

متن عاطفی 2 

اي عزيز سفر كرده! اي سرور! اي مولود!

جهان امروز بياباني را ماند تيره و تار؛

كه در دل اين بيابان، در عمق اين ظلمت؛ و در قعر اين سياهي، حصاري كشيده اند از دام شيطان، و ايادي شيطان مأمورند به راندن شيعيان تو به اين دام.

يابن الحسن! ای صاحب زمان! در اين ميان، چشمان وحشتزده­ی يارانت، جان­هاي به حلقوم رسيده­ی شيعيانت؛ و دل­هاي لرزان محبّانت، تنها يك اميد دارند.

و مي­داني كه اين اميد تو هستی!

پس اي آخرين اميد! مباد كه دست دلدادگانت، از دامان تو كوتاه بماند.

اي دستگير واماندگان! اي دلگرمي بي­پناهان! اي مأواي بال و پر شكستگان! اي چراغ راه گمگشتگان! اي زينت عرش الاهي! اي افتخار آل­طاها! اي منتقم آل رسول! اي پور زهراي بتول! و اي آخرين از آل ياسين!

مگذار جهل و گمراهي بر شيعيانت، اگر چه نالايقند فائق آيند.

برخيز! برخيز؛ و صفحه­ی دين را از زنگار كوته­انديشي جاهلان و نيرنگ دشمنان پاك كن؛ و پايه­ی سست شده­ی دين را استوار و پابرجا ساز. اي همه­ی دين ما! اي همه­ی ايمان ما! اي همه­ی عشق و علاقه­ی ما! اي همه­ی هستي ما! و اي همه­كس ما بي­كسان! بيا كه كودكان ما به گلِ نوجواني شكفته­اند؛ جوانان ما، راه پيري را پيش گرفته­اند؛ بسياري از سالخوردگان ما رفته­اند؛ و صد افسوس كه تو را نديده­اند.

اي مهدي! حسرت يك لحظه ديدار، دل­هاي شيفتگانت را گداخت و اميد وصل تو جان­هاي به لب رسيده را به نسيم لطف بنواخت. گوش­ها منتظر انتشار سرود ظفر و چشم­ها در اشتياق ديدار رهبر، نفس­ها در سينه حبس؛ و تو اي حبيب، هم­چنان در پس پرده­ی غيبت نهاني و نمي­دانيم تا كي، آخر تا كي در پس اين حجاب ميماني. اي يوسف زهرا! اي طاووس اهل جنت! اي سفير حق؛ و اي بلنداي برج ولايت را  اختر! 

بيا بيا كه سوختم ز هجر روي ماه تو                           بهشت را فروختم به نيمي از نگاه تو

تمام عمر دوختم دو چشم خود به راه تو                      به اين اميد زنده­ام كه گردم از سپاه تو

متن عاطفی 3 

كهكشان از سر همدردي با رنج و صبر عظيم شما، ستارگان را قطره قطره گريسته است.

نيزارها به اندك نسيمي، آهنگ غم­انگیز هجرت را مويه مي­كنند.

در شرارِ آتش، دردي پنهان مي­سوزد و خاكستر مي­شود. قلب­هايمان در حسرت لحظه­ی ديدارت بي­قراري مي­كند،

شبا­هنگام كه مهتاب تور نقره­گون خود را بر سر شهرها مي­­گستراند، خاطرات دل­انگيز شما، خواب را از چشم منتظران مي­ربايد.

تك­درخت تنهاي سر بلندِ سبز، در شيب كوه، نشان از استواري و غربت شما دارد.

لبخندي بر كاج­ها زده­اي كه از شعف اين عنايت شما، هميشه سبزند؛

و درخت نارون هر سال داستان ظهورت را براي گياهان يك­ساله باغچه روايت مي كند.

نرگس­هاي شهلا، نشاني از چشم­هاي زيباي شما دارند.

ياس­ها، رايحه­ی خود را به تداعي عطر روح­بخش شما، بي­دريغ نثار رهگذران مي­كنند.

اقاقي­ها، در كوچه­هاي صبح، شما را مي جويند.

شب­بوها، رايحه­ی دل­انگيزشان را در فضاي شب مي­پراكنند، شايد كه به مشام شما برسد.

گلبوته­ها، مسير عبور شما را زينت مي­دهند؛

و درخت انار سالخورده، دانه­هاي ياقوتي خود را به شما هدیه می­دهد.

سنبل و نسترن، به روي شما مي­خندند.

بنفشه­ها و شقايق­ها، آب و رنگ خود را از شما گرفته­اند

نيلوفرهاي آبي، درياچه را آذين مي­بندند.

قارچ­ها، كلاه بندگي شما را بر سر نهاده­اند.

شاليزارها و گندمزارها، از عنايت شما از بركت سرشارند

شمعداني­ها، داستان غيبت شما را، با ماهي­هاي سرخ كوچك حوض زمزمه مي­كنند

گنجشكان، در جذبه­ی و شوق ديدار شما، با بی­تابی از شاخه­اي به شاخه­اي مي­جهند و با هم نجوا مي­كنند.

چكاوك­ها و سينه­سرخ­ها، هر بهار نام زيباي شما را ترانه مي­كنند.

پرستوهاي مهاجر، هر سال به جستجوي شما زمين را زير پر مي­گيرند.

داركوب­ها، بيدار­باش ظهور شما را، منقار می كوبند

شانه­به­سرها، زلف در فراق شما پريشان مي­كنند؛

و مرغ حق، نواي عدالت­خواهي شما را، فرياد مي­كند

زنبورها، با كندوهاي پرعسل، آماده­ی پذيرایي از شما هستند.

شاپرك­ها، به اميد ديدار گل روي شما از گلي به گلي ديگر پر مي­کشند

زرافه­ها، به جستجوي رايت پيروز شما به هر طرف گردن مي كشند.

صدف­ها، مرواريدها­يشان را براي نثار در قدومتان مي پرورند.

كرم­هاي ابريشم، لطيف­ترين حريرهايشان را براي شما مي بافند.

ستاره­هاي دريایي، مشقت دوران غيبت شما را براي ماهي­هاي اقيانوس روايت مي­كنند.

عروس­های دريایي، در اقيانوس­هاي نور، به شاد­باش ظهور شما مي­خرامند.

سنگ­پشتان، براي دفاع از حريم الاهي شما زره بر تن كرده­اند.

كوسه­ها، قول داده­اند با آمدنتان رسم درنده­خویي را رها­کنند.

جلبك­هاي هميشه سبز، زير شلاق امواج خشمگین، راز صلابت و متانت شما را با مرجان­ها می­گویند.

زمستان، به شوق وصالتان همه­جا را با حريرِ سفيد مي­پوشاند.

بهار، به شوق ديدارتان طبیعت را مي­آرايد و اميد دارد كه با ظهور شما در طبيعت جاوانه بماند.

تابستان در فراقتان، داغدار است، مي­سوزد و مي­گدازد.

پایيز، براي چشم­نوازي چشم­هایتان خود را به هزار رنگ مي­آرايد

آيينه­ها تاب زيبایي شما را ندارند، اي عزيز مصر وجود!

غنچه­هاي انتظار، با استشمام رايحه­ی روح­بخش شما مي­شكفند؛

و ما در بهاران بذر محبت مي­افشانيم و نهال انتظارت را درو مي­كنيم.

در كدامين افق مي­توان ترا جست؟ اي خورشيد تابان وحي! در افق قلب­هاي ما طلوع كن تا جان و دل در چشمه­هاي نور بشویيم.

بذر محبت تو در هر قلبي كه جوانه زند، به درخت تناور و پر­ثمري تبديل شود كه ريشه­هايش تمام قلب و وجود را به تصرف در­می­آورد.

ياد تو سِحريی است كه افق­هاي تيره را بر ما روشن مي­كند، اي خورشيد آرميده در پس ابر! 

بر آستان جانان گر سر توان نهادن

                                                            گلبانگ سر­بلندي بر آسمان توان زد

 وقتی بیایی تنها شكوفه­ی گل مريم، عيساي مسيحا دم، نماز را بر سيمين شكوفه­ی گل نرگس اقتدا خواهد كرد.

در انتظار آن هستم كه ناگهان به آواي تو از خواب گران برخيزم، رخوت را با دستانم از چشم­ها دور نمايم و زرين طلايه­ی صبح روشن ظهورت را در افق، به نظاره بنشينم.

از هيجان و شوق اين­كه روزي چشم  بگشايم و از شكاف پلك­هايم صورتي را ببينم كه آيينه­ها تاب زيبايي او را ندارند، در پوست نمي­گنجم.

در رفعت كوه­ها و صلابت صخره­ها و وقار اقيانوس­ها و ناشكيبایي بادها، رازي است كه آن را فقط با شما می­گویند.

بر استواري صخره­هاي قله­هاي سر به فلك كشيده، دست مشاطه­ی طبيعت، نام شما را نگاشته است.

در سپيده دمي، رسولان شما سوار بر اسبان سفيد­بالِ باد­پا، از اوج قله­های مه­گرفته فرود خواهند آمد و سكوت سنگين كوهساران را خواهند شكست، درحالي كه نويد ظهور شما بر لبانشان جاري است.

چه شود كه باز آیي و اين اجساد به ظاهر زنده را، از غارهاي سر­گشتگي رهایي بخشي و با دستي كه بر سر مردمان مي­نهي عقل­هايشان را به كمال برساني.

بيا و نقاب غم­انگيز این­چنین زندگي را از چهره­هاي مأيوس مردم برگير.

درد هجرت را به صبر، پيوند زدم و اينك درخت انتظار پر ثمر است.

وقتی كه در قاب افق ظاهر شوي، باران مسير قدومت را پاكيزه مي­نمايد و رنگين­كمان با هاله­اي از جلوه­هاي رنگ، نظر­گاهت را مي­آرايد.

در همهمه­ی جاريِ آب؛ و در گويش مبهم مرداب، معمايي است كه پاسخش نام تابناك تست.

برگ­هاي زرد، غریت و تنها از شاخساران جدا مي­شوند و زير پاي رهگذران خرد مي­شوند؛ چرا­كه اميد ظهورت را از ياد برده­اند و زمزمه­ی يأس پایيز را باور كرده­اند.

زمستان خيمه­هاي سنگين زده است و سوز سرماي آن تا مغز استخوان نفوذ مي­كند. با لبخندي قلب­هاي يخي و منجمد ما را بهاري و خرم كن.

اي مهدي! اي بهار انسان­ها!

خورشيد، آیينه­دار روي زيباي توست؛ و ماه، فروغ حُسن خود را از تو وام دارد و چون برآیي خورشيد و ماه از خجلت سر در نقاب خاك مي­كشند.

اين طوفان­زدگان، سوار بر تخته­پاره­ها و گرفتار گرداب­هاي هولناك و موج­هاي سهمناك، ترا مي­جويند اي كشتي نجات!

اين گمشدگان برهوتِ تاريكِ سر­گشتگيِ انسانيت، ترا مي­طلبند، اي ستاره­ی پرفروغ هدايت!

اين قلب­هاي منجمد و يخ­زده­ی زمستاني، انتظار عبور ترا مي كشند، اي بهار دلكش جاودان!

موج­هاي خروشان و سركش در شوق انتظارت سر بر صخره­ها مي كوبند و كف بر لب مي­آورند

سكون و وقار اقيانوس­ها نشاني از آرامش و متانت قلب تو دارد؛ و درياها با دلي لبريز از حيات، صبوري را از تو آموخته اند.

جويبارها با شتاب از ميان دشت­ها و چمنزار­ها به سوي تو در تكاپويند و چشمه­ها به­نام تو جوشانند.

بركه­ها در حسرت آنند كه در كنار آنان لختي بياسایي و مشتي از آب زلال بر صورت بنوازي تا فخر بر آسمان بفروشند.

چمن­زاران، قدوم مبارك تو را لحظه­شماري مي­كنند تا فرق خويش را به زير پايت نثار كنند.

ابرهاي سفيد، باران خود را به تداعي رحمت بي­پايان تو نثار مي­كنند.

و ابرهاي سياه در عزاداري فراقت اشك ريزانند.

صخره­هاي كلان و استوار صلابت را از تو وام­دارند.

آسمان در طلب تو لباس كبود بر تن كرده است.

نقاش ازل، رنگين­كمان را براي نوازش چشم­هاي تو نقاشي مي­كند.

توسن فلك رام تازيانه تست، اي شهسوار ملك وجود!

 برف به پيشواز قدومت دشت­ها و كوه­ها را پرنيان­پوش مي­كند.

نسيم صبحگاهي با طراوت خود و باران با ترنم خود طبعيت را به پيشواز شما آب و جارو مي­كنند.

باد بهاري گيسوان درختان جنگل را به پيشواز شما شانه مي زند.

بيد مجنون از جذبه شوق ديدارت، بارها از هوش مي­رود.

قاصدك­ها در آغوش باد، نويد و مژده­ی ظهورت را به سراسر گيتي مي­پراكنند.

دل جنگل­هاي سرسبز از مهرباني تو مي­تپد.

سروها آزادگي را از تو آموخته­اند و سپيدارها تمثال قامت رعناي شما هستند.

متن عاطفی 4 

سلام بر تو اي شهسوار ملك وجود!

ملامت­گوي بي­حاصل ترنج از دست نشناسد      در آن معرض كه چون يوسف جمال از پرده بنمايي

اي يوسف زمان!

سال­ها گذشت و ديدگان ناكام ما از آن روي رخشان فروغ بر نگرفت.

در داغ فراق تو، اشك­ها عرصه­ی بينايي را بر ديده تنگ كردند و لاله‌های عاشق سوختند؛

وطوفان، دست تطاول بر گلبرگ‌ها­شان گشود. 

در كوير تفتیده­ی سرگشتگي، رهروان تشنه­كام، با جگر‌هاي سوخته تو را مي‌طلبند، اي آب حيات!

 در درياي متلاطم و طوفاني،

بر زورق شكسته،

شيفتگان تو را مي‌طلبند، اي ساحل امن نجات!

در شب­هاي آكنده از تباهي، به در آي اي كوكب هدايت!

و راه بر گم­گشتگان وحشت­زده‌ي حيران بنما. 

در نبرد خونين فلق، رخ بنما، اي خورشيد پنهان!

از آفاق دميدن آغاز كن، اي صبح صادق!

تلألؤ ستارگان، شعشعه‌اي از روي توست، اي فروغ الاهي!

انوار تابناكت را بر عرصه­ی بي­سوي جان­ها بتابان

پرستو‌ي دل­، به جستجوي تو به پرواز درمي‌آيدیش

 و در كوچ‌هایش نشان از تو مي‌جويد. اي بهار روزگاران!

با خنجر زرين، پهلوي شب را بشكاف،

كه شب از حد فزون شد، ای آفتاب درخشان!

هرچند خفاشان در انكار تو سايه‌ها را امتداد ‌دهند. 

اي آفتاب دور! شب تيره به پايان رسيد. برآي! كه شمس و قمر از پايت سرمه كنند.

برآي و خاك از تن برگير، رايتت افراشته و بر صبا زين كن؛

كه توسنِ وحشيِ اين شبِ تيره، يكّه مي‌تازد.

اي دلدار! دل خراب است و ديده بي تاب.

دور دار از ما خرابي و بي‌تابي.
اي نور چشم! تن از واسطه­ی دوري تو گداخت؛ و جان از آتش هجر تو سوخت.

خنك نسيم سايه­ی طوباي تو؛ و عطر سدره المنتهاي تو دواست.

اي طبيب! نهال شوق تو در دل نشانده­ايم و در تدبير درمان درمانده‌ايم.

آينه­ی دل به زنگار آلوده شد،كيميايي كن كه جلا تويي.

اي آينه جمال شاهي و ای رايت الاهي!

اي كليد­دار سراپرده­ی دل!
اي بنده­نواز! نوازشي،كه تازيانه­ها خورده‌ايم.

اي نويد امن و امان؛ و اي آرامش جان!

اي نفحه­ی نجات؛ و اي اسوه­ی مساوات!

اي طالع مسعود، اي عماد محمود؛ و اي شاه اقليم وجود!

رخ بنماي كه جهان در انتظار توست.

اي زلال جويبار! سرداب­زدگان، ترنّم آب از تو مي‌جويند.

اي باد نوروزي! دل آزرده­ی ما را نسيمي.

اي پيك بهروزي! مشام ما را شميمي؛

كه از لطف نسيم تو، مشام معطر كنيم،اي عطر گل نرگس!

اي باران! ببار كه بارانِ رحمت تو نمي‌شناسد.

اي برگ گل! رخ برافروز.

اي سرو قد! قد برافراز.

كه روي از بيگانه برگرفته‌ايم و دل از اغيار شسته‌ايم.

اي نقاب از رخ بركشيده! و اي توتياي ديده! بگشای بندِ نقاب.

خاموشي فرو نه،كه اينك ما نيز چون قدسيان، به ميهماني حضور تو،

به رسم پيشواز، اسپند و عود دود كرده‌ايم؛ و تهنيت­گو و مژدگاني در دست،

فرخنده ايام حضور تو را جستجو مي‌كنيم.

پیشنهاد گروه فرهنگی امیدواران
قطاری سریع السّیر / دلنوشته / نیمه شعبان

سخن اين است كه ما بي تو نخواهيم حيات، بشنو اي پيك! خبر گير و سخن بازرسان.     

متن عاطفی 5 :

آشتی با امام 

مولای من! آرزو داشتم مرا عبدالمهدی می­نامیدند. دوست داشتم از همان اول، اذان عشق تو را در گوشم زمزمه کرده بودند. ای­کاش از ابتدا مرا برای تو نذر کرده، حلقه­ی غلامی­ات را بر گوشم افکنده بودند! کاش کامم را با نام تو بر می­داشتند و حرز تو را هم­راهم می­کردند!

مهدی جان! دوست داشتم با نامِ نامی تو زبان باز می­کردم. ای کاش آن اوایل که زبان گشودم، نزدیکانم مرا به گفتن «یا مهدی» وا می­داشتند!

ای کاش مهد کودکم، مهد آشنایی با تو بود. کاشکی در کلاس اوّل دبستان، آموزگارم، الفبای عشق تو را برایم هجّی می­کرد و نام زیبای تو را سر­مشق دفترچه­ی تکلیفم قرار می­داد.

در دوره­ی راهنمایی، هیچ­کس مرا به خیمه­ی سبز تو راه­نمایی نکرد.

در سال­های دبیرستان، کسی مرا با تو که «مدیر عالم امکان» هستی پیوند نزد.

در کتاب جغرافی ما، صحبتی از «ذی طُوی» و «رَضوی» نبود.

در کلاس تاریخ، کسی مرا با تاریخ غیبت، غربت و تنهایی تو آشنا نساخت.

در درس دینی، به ما نگفتند «باب الله» و «دَیّان دینِ» حق تویی.

دریغ که در کلاس ادبیّات، آداب ادب­ورزی به ساحت قُدس تو را گوش­زد نکردند!

افسوس که درکلاس نقّاشی، چهره­ی مهربان تو را برایم به تصویر نکشیدند!

          چرا موضوع انشای ما، به­جای \”علم بهتر است یا ثروت\”، از تو و از ظهور تو و روش­های جلب رضایت تو نبود؟! مگر نه بی تو، نه علم خوب است و نه ثروت؟

            کاش در کنار زبان بیگانه، زبان گفتگو با تو را نیزکه آشناترین و دیرین­ترین مونس فطرت­های بشر است- به ما می­آموختند! ای کاشوقتی برای آموختن یک زبان خارجی به زحمت می­افتادم- به من می­گفتند: او تمامی زبان­ها و لهجه­ها…و حتی زبان پرندگان را می­داند و می­شناسد.

            در زنگ شیمی- وقتی سخن از چرخش الکترون­ها به دور هسته­ی اتم به ­میان می­آمد-  اشارتی کافی بود تا من بفهمم تمام عالم هستی و ما سوی الله به گرد وجود شریف تو می­چرخند.

            ای کاش در کنار انواع و اقسام فرمول­های پیچیده­ی ریاضی، فیزیک وشیمی، فرمول ساده­ی ارتباط با تو را نیز به من یاد می­دادند.

            یادم نمی­رود از کتاب فارسی، حکایت آن حکیم را که کارش به قبرستان شری افتد. او با کمال تعجّب دید، بر روی همه­ی سنگ قبرها، سنّ فوت­شدگان را 3،4،7 سال و مانند آن نوشته­اند. پرسید: آیا اینان همگی در طفولیّت از دنیا رفته­اند؟ گفتند: این­جا سنّ هر­کس را معادل سال­هایی از عمرش که در پی کسب علم بوده است محاسبه می­کنند.

            کاش آن­روز دبیر فارسی ما گریزی به حدیث معرت امام می­زد و می­گفت که در تفکّر شیعی، حیات حقیقی در توجّه به امام عصر علیه السلام و معرفت و محبت و مودت او و مهم­تر از آن برائت از دشمنان او معنا می شود.

            درس فیزیک، قوانین شکست نور را به من آموخت؛ ولی نفهمیدم «نور خدا» تویی و مقصود از «یهدی الله لِنوره مَن یَشاء» را. از سرعت سرسام آور نور (300 هزار کیلو­متر در ثانیه) برایم گفتند؛ امّا اشاره نکردند شعاع دید معصوم تا کجاست و نگفتند امام در یک لحظه می­تواند تمام عوالم و کهکشان­ها را از نظر بگذراند و از همه­ی ساکنان زمین وآسمان باخبر شود.

          وقتی برای کنکور درس می­خواندم، کسی مرا برای ثبت نام در دانشگاه معرفت و محبّت امام زمان علیه السلام تشویق نکرد. کسی برایم تبیین نکرد که معرفت امام نیز مراتب دارد و خیلی­ها تا آخر عمر در همان دوران طفولیّت یا مهد­کودک خویش در جا می­زنند.

            نمی دانستم که عناوینی هم­چون دکتر، مهندس، پروفسور و … قرار داد­هایی در میان انسان­هاست که تنها به کارِ کسب ثروت، قدرت، شهرت و منزلت اجتماعی و گاهی خدمت در این دنیا می­آید؛ اصلاً در این وادی نبودم.

            از فضای نیمه بسته­ی مدرسه، وارد فضای باز دانشگاه شدم. در دانشکده وضع از این هم اسف­بار­تر بود. بازار غرور و نخوت پُر مشتری بود و اسباب غفلت، فراوان و فراهم. فضا نیز رنگ و بو گرفته از «علم زدگی» و «روشن­فکر­مآبی»! خیلی­ها را گرفتار تب مدرک­گرایی می­دیدم. علم آن چیزی بود که از فلان کتاب مرجع اروپایی یا فلان مجلّه­ی آمریکایی ترجمه می­شد؛ از علوم اهل بیت علیهم السلام، دانش یقین بخش آسمانی، کمتر سخن به میان می­آمد!

مولای من! در دانشگاه هم کسی برایم از تو سخن نگفت؛ پرچمی به­نام تو افراشته نبود؛ کسی به سوی تو دعوت نمی­کرد؛ هیچ استادی برایم اوصاف تو را بیان نکرد. کارکرد دروس معارف اسلامی و تاریخ اسلام، جبران کسری معدّل دانشجویان بود! نه این­که از تبلیغات مذهبی، نشست­های فرهنگی، نماز جماعت، اردوهای سیاحتی زیارتی، مسابقات قرآن و نهج­البلاغه و… خبری نباشد… کم و بیش یافت می­شد؛ اما در همین عرصه­ها نیز تو سهمی نداشتی و غریب و مظلوم و «از­ یاد ­رفته» بودی.

پس از فَراغت از تحصیل نیز، اداره­ی زندگی و دغدغه­ی معاش، مجالی برای فکر­کردن راجع به تو برایم باقی نگذاشت!

اینک اما، در عمق ضمیر خود، تو را یافته­ام؛ چندی است با دیده­ی دل تو را پیدا کرده­ام؛ در قلب خویش گرمای حضورت را با تمام وجود حس می­کنم؛ گویی دوباره متولد شده­ام. تعارف بردار نیست. زندگی بدون تو که امام عصر و پدر زمانه­ای- «مردگی» است و اگر کسی هم­چون من، پس از عمری غفلت به تو رسید، حق دارد احساس تولدی دوباره کند؛ حق دارد از تو بخواهد از این پس او را رها نکنی و در فتنه ها و ابتلائات آخر­الزمان از او دست­گیری؛ حق دارد به شکرانه­ی این نعمت، پیشانی ادب بر خاک بساید و با خود زمزمه کند:

            \”الحمد لِله الذی هدانا لِهذا وَ ما کنّا لِنَهتدیَ َولا ان هدانَا الله\”

اگر تمام عالم را جست­و­جو کنی، دوستی همچون امام عصر علیه السلام نمی­یابی که:

هرچند به یادش نباشی، تو را از یاد نبرد؛

هرچند او را رها نکنی، تو را رها نکند؛

هرچند بر او جفا کنی، از عطا دریغ نورزد؛

هرچند در حقّش دعا نکنی، به درگاه خداوند برایت دعا کند؛

هرچند از او گریزان باشی؛ از تو روی برنگرداند؛

هرچند موجبات رنجش او را فراهم کنی، رنجوری تو را برنتابد؛

هرچند به او سربلندی نیفزایی، او سبب افتخار و بزرگی تو باشد؛

اگر از حال او بی­خبر باشی، از احوال تو بی­خبر نماند؛

اگر تو حضور او را درک نکنی، همیشه و هرجا همراه تو باشد؛

اگر از ارتباط با وی خودداری کنی، خود به تو پیغام دهد؛

اگر از او دفاع نکنی، تو را بی­پناه مگذارد؛

اگر هزاران مرتبه قلبش را شکسته باشی، باز عذرت را بپذیرد؛

اگر بارهای زیادی نقض میثاق کرده­ باشی، راه بازگشت به سوی تو نبندد؛

اگر تو او را دوست نداری، او تو را دوست داشته باشد؛

اگر تو امانت­داری شایسته برایش نباشی، او امین و رازنگهدار تو باشد؛

اگر تو او را یاری نرسانی، او پشتیبان و یاور تو باشد؛

اگر کوچک­ترین خدمتت را به رُخش کشی، بزرگ­ترین لطفش را به رویت نیاورَد؛

اگر تو حریمش را پاس نداشتی، او تو را حمایت و محاظت کند؛

اگر تو او را طرد کنی، او کهف حصین و پناهگاه امن تو باشد،

اگر سهم او را از مالت نپردازی، باز هم روزی خویش را مدیون او باشی؛

اگر تو فرزندی خطاکار و سربه­هوا گشتی، او پدری بزرگوار و شفیق باقی بماند؛

اگر تو حقّ برادری­اش را ادا نکردی، او همچنان برادری مهربان برای تو باشد؛

اگر تو او را در سختی­ها تنها گذاشتی، او در تنگناها تو را تنها نمی­گذارد و شاید، رهایی­بخش تو باشد؛

… و این­ها همه درحالی است که هیچ نیازی به تو ندارد و به عکس، تو سراپا نیاز و احتیاج به اویی!

آری، خواننده­ی گرامی!

رمز جلب عنایت امام عصر علیه السلام توجّه به وجود مقدّس اوست. می­توان آن حضرت را با « توسّل به ساحت مقدّس معصومین علیهم السلام و خود آن بزرگ» در قلب خویش حاضر دید.  اشتباه نکنیم! امام علیه السلام در دوردست­ها نیست؛ هر لحظه با ماست؛ از رگ گردن به ما نزدیک­تر است!

امام زمان علیه السلام در انحصار هیچ صنف، طایفه، گروه و حتی مذهبی نیست. متعلّق به همه­ی بشریّت است. فیض آن حضرت به فقیر و غنی، عالم و جاهل، نیکوکار و گناه­کار و حتی غیر مسلمان نیز می­رسد. او منشی و دربان ندارد. هر وقت اراده کنی، هرگاه دلت از همه­جا و همه­کس بگیرد، در هر زمان، بدون وقت و هماهنگی قبلی و بی­واسطه می­توانی با امام عصر علیه السلام ارتباط برقرار کنی. کافی است یک «یا صاحب الزّمان» بگویی.

اگرچه در برابر گوش­هامان دیوار کشیده و خود را از شنیدن صدای دل­نشینش محروم کرده­ایم، آقا جواب ما را خواهد داد. هرچند جلوی دیدگانمان پرده افکنده و از تماشای جمال دل­ربایش محرومیم، او ما را می­بیند. نگو: من کجا و امام زمان علیه السلام کجا؟ آن عزیز از پدر مهربان­تر است و از مادر دل­سوز تر؛ تک­تک ما را همچون فرزندان دلبند خویش دوست دارد…    

متن عاطفی 6:

ابر­ها 

ای ابرهای سیاه و سفید!

آن­گاه که باد شما را بر صفحه­ی آسمان می­گستراند،

آن­گاه که سدّی می­شوید، میان ما و آفتاب؛

داغمان را تازه و درد هجران را دو چندان می­کنید.

غم ما از این است که آفتاب عالم­تابی داریم ولی افسوس که از دیدارش محرومیم!

افسوس که سیاهی گناهان، ما را از آن نور باهر جدا ساخته­است؛

و صد افسوس که می­دانیم علت دوری را ولی همچنان گرفتار لذّت گناهیم.

ای ابرهای آسمان!

دردمند هجران اوییم و از فراقش نالان،

تنها امیدمان وعده­ی حتمی خداوند است و

نور خورشید که گاه­گاهی از روزنه­هایی میان دامن سیاه شما بر ما می­تابد؛

و نوید روزی را می­دهد که ما نزدیکش می­پنداریم و دشمنان دور.

به امید آن روز.

متن عاطفی 7: 

به سویت آمدم، خود مرا خواندی.

زمین خوردم،خودت دستم را گرفتی.

در مرداب گناه غوطه­ور بودم، خودت نجاتم دادی.

با بدان هم­نشینی کردم، تو مرا با خود رفیق نمودی.

و اینک،

در کنارت هستم.

هر چند نمی­بینمت، باورت کرده­ام.

باغ خاطراتم را وقف تو نموده­ام.

نگاه خیره­ام را دخیل تو ساخته­ام.

خلوت دلم را آشیانه­ی تو قرار داده­ام.

انتهای رویاهایم را به شب وصل تو پیوند زده­ام

و…                   

سکوتم را بهانه­ی شنیدن صدایت دانسته­ام.

ای مهربان­ترین ابر،

شبنم محبتت را از گلبرگ دلم دریغ نکن و ببار بر من،

ای کریمی از خاندان کریمان.

متن عاطفی 8 : 

امشب نیز خواب از چشمانم گریخته­است.

و من،

به دنبال مأمنی هستم تا تنهایی لحظه­های بی­حضور تو را با او قسمت کنم.

و به راستی چه پناهگاهی بهتر از خودت؟!

نمی­دانم کجایی و کی  وعده­ی ظهورت تحقّق خواهد یافت،

اما،

ندایی در درونم می­گوید:

دوست پا در رکاب خواهد شد                                   یار مالک رقاب خواهد شد 

با این امید زنده­ام که گاه آمدنت غبار کفش­هایت را سرمه­ی چشمانم کنم.

بیا،

بیا که جهان تاریک شده است  و دلمان تنگ،

بیا،

بیا که طعنه­ی اعداء نمک بر زخم ندیدنت می­زند،

بیا،

بیا و یوسف­وار، پیمانه­مان را پر کن،

                        یا شمیمی از بوی پیراهنت را به دل­هایمان هدیه نما.

متن عاطفی 9 :

 

چشم­های زیبایت، نازنینا! به چه ترنّم می­یابد؟

غم غیبت،

یا گناه شیعیان؟

هر دو رنج بر دوشت سنگینی می­کند، می­دانیم؛ اما این را هم بدان که ما نیز در غمت شریکیم. ما نیز می­خواهیم که خدا برگه­ی ظهورت را از پس پرده­ی غیب امضا کند و هر چه زودتر صدایت طنین­انداز گردد و همه­ را به سوی خویش خواند که «ای اهل عالم! من آن­کسی هستم که جدّم را تشنه­لب به شهادت رساندند.» 

اما…

می­دانیم که هر شب دعا می­کنی؛ برای شیعیان، یاران و دوستانت. می­­دانیم هر دوشنبه­ و پنج­شنبه­ که نامه­ی اعمالمان به دست پر برکتت می­رسد، غم عالمی در دلت سنگینی می­کند. چرا یاران بی­وفایی چون ما با گناه دلت را می­آزارند و امر ظهور را به تأخیر می­اندازند؟

اما تو ای عزیز مصر وجود!

ما را در نماز­های شبت فراموش نمی­کنی و در مناجات­های سحرت دعایمان می­نمایی و بر نادانی ما می­گریی که بی هیچ بصیرتی به ظاهر دو چشم بینا داریم!

کاش می­شد لحظه­ای، فقط لحظه­ای، جمال دلربایت را دید.

کاش بتوانیم شبنم اشک­هایت را با دستمالی از کردار پسندیده­ از صورت نورانی­ات بزداییم.

دریغا!

رفتار ناشایستمان پرده­ای بر چشم­هامان کشیده است که از نعمت دیدار تو محروم گشته­ایم.

برآنیم که دستی کشیده و پرده را کنار زنیم،

بیعتمان را با تو هر صبح، با دعای عهدی هدیه­ی راهت نماییم،

به دریای محبتت بپیوندیم

و

برای ظهورت دعا کنیم. 

ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم

غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم

 متن عاطفی 10 : 

آمدنت تمام غنچه­های ناشکفته­ی عالم را شکوفا می­کند.

گل نرجس!

بیا که نرگس­های عالم، چشم­به­راه آمدنت هستند.

بیا که چون ترنّم ابرهای نوبهار، وصف تو، دل­های گداخته را غرقه در خنکای اشتیاق کرده­ است. گویی شمیمی است از بهشت.

جوانه­ای بر لبان باد صبا رسته ­است که هنوز غنچه نکرده، طراوت گلبرگ­هایش را استشمام می­کنم.

می­دانی چرا گل­ها و ریحان­های پهن­دشتِ انتظار، این بار عطری شگفت می­افشانند؟

آن­ها خرقه از خاکی ستانیده­اند که تو در آن خرامیده­ای.

بدان که این­بار ترانه­ای نمی­سرایم که به هر بیت آن، جمال یار تمنّا کنم و وصال دیّار!

روایت من عطش ذرّه ذرّه­ی هستی است…

روایت من شِکوِه نیست،

اما تو را به خدا! بگو چه شراری است در این شیدایی حزن­انگیز، که نه فرارش میسر است و نه قرار در حصارش؟

چه شراری است چنین جانسوز؟

عقده­ی دل است که به دست تو باز می­شود…

تمام کرانه­های غریب گواهند، هر بار که مغربی سر رسید، آفتاب شفق­بارش به امید طلوع تو غروب کرد.

و

تو می­آیی، نزدیک است ولی دور می­پندارندش.

بیا!

بیا و بشتاب بر التیام زخم­های بیشمار که در دل داری،

و بخوان به نوای امَّن یُجیب، سرود آمدنت را.

من نیز دعا خواهم کرد،

دعا خواهم کرد،  

ثبت دیدگاه

  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.