جوان گفت:
جاده مرا صدا می زند…
راه مرا می خواند…
بگذار بخواند! من کوله بار خویش را بسته ام!
پس … قدم در راه خواهم گذاشت؛
پا به پای جاده ها خواهم رفت؛
هم نفس با ثانیه ها، خواهم دوید …
و می دانم که این راه
راهی است پر از چاه
پر از کوره راه،
پر از پستی ،
پر از بلندی،
پر از فراز،
و پر از نشیب…
و پر از با تو بودن و پر از بی تو بودن!
و می خواهم که عاجزانه از تو بخواهم تا راهنمای من گردی …
و مونس و انیس و یار من شوی؛
که محتاج ام به راهنمایی تو؛ در این راه پر از بی راهه ی زندگی …
پس مرا به سوی خویش بخوان
و از آستان بلندت مران!
بگذار که زندگی هر آن چه می خواهد بکند و شیطان هر قدر که می تواند؛
چه غم؟!
که من رویین روان ام؛ به یُمن اکسیر نام اعظم تو …
پس با نام تو – که زیبا ترین نام عالم است برای من – گام در راه خواهم گذاشت …
و تو را می خوانم … و تو را خواهم خواند
و تو را می گویم … و تو را خواهم گفت
که نام تو
گره گشای کور ترین گره های عالم است برای من!
ای انتهای تمامی جاده های بی انتها …
مهدی!
منبع: «او» … گفت/سید محمد علوی/انتشارات پارسیران
ثبت دیدگاه