رستگاری
کلافه بود. از صبح در کوچه ها پرسه می زد؛ بدون این که مقصدش را بداند؛
بی هدف از این کوچه به آن یکی از این بازار به آن بازار. ظهر شده بود و خورشید سوزان تر از همیشه بر سر شهر می بارید.
دیگر خسته شده بود انگار این گرفتاری ها تمامی نداشت. بیشتر کار کرده بود بیشتر تلاش کرده بود؛ اما چیزی از این همه گرفتاری کم نشده بود.
با خود فکر می کرد که می بینی چگونه این مشکلات زمین گیرت کرده؟
و بعد به خدا گلایه می کرد که: از این همه لطف تو سهم من این است؟ گرفتاری، نداری؟
مرد هم چنان غرق در این افکار، بدون این که بداند و بخواهد به خانه امام صادق علیه السلام رسیده بود لحظه ای درنگ کرد.
کجا بهتر از این جا؟ شکایت روزگار را پیش او می برم. درد این دل را به او می گویم.
بهت زده شده بود.
دیگر نمی دانست چه باید بگوید. هر چه از نداری و تنگ دستیش گفته بود امام نپذیرفته بود.
تو دیگر چرا گلایه می کنی؟ تو که مرد ثروتمندی هستی. مانده بود که این همه گرفتاری هیچ است؟ روزگار بر او تنگ گرفته بود و زندگیش به سختی می گذشت.
پس چرا امام چیز دیگری می گفت؟
اگر به تو سرمایه بسیاری بدهند حاضری دست از ما برداری و دل از ما بگیری؟
هر لحظه بر بهت و حیرتش افزوده می شد.
نه مولا جان! هرگز.
اصلاً حاضر بودی همه ثروت دنیا را داشتی و ما را نداشتی؟
بدنش به لرزه افتاد اشک در چشمانش حلقه زد.
صدایش به سختی شنیده می شد:
به خدا که نه!
چشم در چشمان امام دوخته بود. این نگاه چه آرامشی به او می داد.
سرمایه ای به این عظمت داری و از نداری می نالی؟
گوهر داری که حاضر نیستی به هیچ قیمتی حتی همه ی دنیا از دستش بدهی. تو چگونه گرفتار و فقیری؟
غروب شده بود. مرد در کوچه ها قدم می زد و بی اختیار اشک می ریخت. از این که گوهری داشت که همه چیز بود و عالم در برابرش همه هیچ به خود می بالید.
مرد می رفت و خورشید به دور از چشم شب به امید صبحی که چشمان همه، از درخشش این گوهر بی مانند روشن باشد به سوی شرق پرواز می کرد.
موسسه فرهنگی اعراف
ثبت دیدگاه