زندانی زندان غیبتیم…
اباصلت مي گويد : پس از دفن حضرت رضا علیه السلام به دستور ماُمون يك سال زنداني شدم. پس از يك سال از تنگي زندان و شب نخوابي به ستوه آمدم، دعا كردم و براي رهايي از زندان به محمد صلی الله علیه و آله و آل محمد صلی الله علیه و آله متوسل شدم. از خداوند خواستم به بركت آل محمد صلی الله علیه و آله در كار من گشايشي انجام دهد. هنوز دعايم به آخر نرسيده بود كه حضرت جواد علیه السلام، نجات بخش گرفتاران عالم، وارد زندان شد و فرمود:
اي اباصلت از تنگناي زندان بي تاب شده اي.
عرض كردم به خدا سوگند سخت بي تابم. فرمود: برخيز، دستي به زنجيرها زد و غل و زنجيرها از دست و پاي من بر زمين افتاد. سپس دست مرا گرفت و از كنار نگهبانان زندان عبور داد. نگهبانان در حالي كه مرا نظاره مي كردند، توان سخن گفتن با مرا نداشتند و از زندان خارج شدم.
سپس حضرت فرمود: برو در امان خدا كه هرگز نه دست مامون به تو نخواهد رسید. اباصلت مي گويد: همانگونه كه حضرت فرمود هرگز مامون را نديدم. عيون اخبار الرضا علیه السلام، ج 2، ص678
*****
چقدر دیر درخواست کمک کرد اباصلت…
شاید اگر روز اول که در زندان قرار گرفت به ستوه آمده بود حضرت زودتر اجابتش می کردند…
و این داستان امروز ماست…
شاید اگر زودتر از تنگنای این زندان غیبت بی تاب شده بودیم و از صاحب الزمان درخواست کرده بودیم… زودتر از این زندان نجات می یافتیم…
ثبت دیدگاه