امشب نیز خواب از چشمانم گریختهاست.
و من،
به دنبال مأمنی هستم تا تنهایی لحظههای بیحضور تو را با او قسمت کنم.
و به راستی چه پناهگاهی بهتر از خودت؟!
نمیدانم کجایی و کی وعدهی ظهورت تحقّق خواهد یافت،
اما،
ندایی در درونم میگوید:
دوست پا در رکاب خواهد شد یار مالک رقاب خواهد شد
با این امید زندهام که گاه آمدنت غبار کفشهایت را سرمهی چشمانم کنم.
بیا،
بیا که جهان تاریک شده است و دلمان تنگ،
بیا،
بیا که طعنهی اعداء نمک بر زخم ندیدنت میزند،
بیا،
بیا و یوسفوار، پیمانهمان را پر کن،
یا شمیمی از بوی پیراهنت را به دلهایمان هدیه نما.
ثبت دیدگاه