انتظار/جمعه ۳۰شهریور ۱۳۸۶
… برخیز… برخیز! آری یوسف را آوردند. درنگ جایز نیست.
برمی خیزی. در اتاق کوچک و تاریک خود جستجو می کنی؛ امّا نه، هیچ چیز در بساط نداری… هیچ چیز. به کنج اتاق خیره می شوی. آری، آن جا را نگاه کن… روی آن پاره حصیر به هم پیچیده، تنها کلافی نخ، بی فایده افتاده است و دیگر هیچ…
لحظهای قامت خمیده و رنجورت را به دیوار کهن سال پشتِ سر استوار می کنی؛ به فکر فرو میروی: ای کاش تو نیز از اشراف شهر بودی!
کلاف نخ را بر میداری؛ از اتاق بیرون میروی… وه! چه غوغایی است… مرد و زن، کوچک و بزرگ، پیر و جوان، همه و همه به سوی بازار میدوند… دیگر مجالی برای صبر نیست.
برمی خیزی. در اتاق کوچک و تاریک خود جستجو می کنی؛ امّا نه، هیچ چیز در بساط نداری… هیچ چیز. به کنج اتاق خیره می شوی. آری، آن جا را نگاه کن… روی آن پاره حصیر به هم پیچیده، تنها کلافی نخ، بی فایده افتاده است و دیگر هیچ…
لحظهای قامت خمیده و رنجورت را به دیوار کهن سال پشتِ سر استوار می کنی؛ به فکر فرو میروی: ای کاش تو نیز از اشراف شهر بودی!
کلاف نخ را بر میداری؛ از اتاق بیرون میروی… وه! چه غوغایی است… مرد و زن، کوچک و بزرگ، پیر و جوان، همه و همه به سوی بازار میدوند… دیگر مجالی برای صبر نیست.
از هر سوی، اندیشهای هراس آمیز بر دلت نِشْتَر میزند: ای کاش تو نیز از اشراف شهر بودی! دل خوش میداری… یوسف به تو نیز خواهد نگریست؛ گرچه…
قدمهای کوچک و سنگین خود را برمیداری؛ یارای رفتن نیست.
هیاهویی است. گویا هنوز یوسف را از کجاوهی غیبت بیرون نیاوردهاند، چه قیل و قالی است!
هر کسی با تحفهای برای خریداریش در دست، ایستاده است…
یکی زندگیاش را… یکی فرزندانش را… دیگری جانش را!
آه که چهقدر ما تهیدستایم! آخر نگاه کن، نگاه کن… مینگری. چشمانت خیره میشود. زبانت میخشکد. خدایا! چه کسانی به انتظارِ آمدنش نشستهاند و کمر شکستهاند!
جعفربنمحمد صلوات الله علیه پای برهنه روی خاک زانو زده است… وای بر ما!… خدایا! چه میگوید؟! گوش جان به کلامش میسپاری:
«مولای من! غیبت تو خواب از دیدگانم دور ساخته و زمین را بر من تنگ گردانیده و آسایش دل را از من ربوده است. آقای من! پنهانیِ تو درد و رنج مرا به سختیهای اندوهزای روزگار پیوسته و از دست رفتن یاران امکان گرد همآمدن و برانگیختن را از میان برده است.
هنوز از یاد یک بلا و سختی دوران غیبت اشک دیدگانم نخشکیده و سوز و نالهی دل، آرام نشده که رنج و شکنج شدیدتر و دردناکتری در برابر دیدگانم آشکار و نمایان میشود.»
بنگر موسیبنجعفر علیه السلام را … مینگری. میشنوی چگونه نالهی هُجر سر میدهد:
«اَللّهْمَّ عَجِّلْ فَرَجَهْ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَّهْ.»
بنگر علیبنموسی را. درود خدا براو باد! مینگری. ببین کاسهی خونین چشمانش را.
این جا جولانگاه پهلو شکستگانِ حریم ولایت است.
بازگرد… دیگر جایی برای تو نیست.
بهای یوسف اشکهای به خون شستهی زهراست؛ سرهای بیتن عاشوراست؛ چهارده سال به کنج زندان نشستن امام صابران است…
با این همه، دل خوش میداری؛
شاید تو نیز از خریدارانش به حساب آیی!
آرزو می کردیم در خیل مشتاقان یوسف فاطمه درآییم. محفلی کوچک آراستیم. بر قدوم به صف نشستگان گل نثار کردیم. بر تارَک مجلس آذین بستیم… باشد که در خیل خریداران آن مهربان به پرده نشسته به حساب آییم.
قدمهای کوچک و سنگین خود را برمیداری؛ یارای رفتن نیست.
هیاهویی است. گویا هنوز یوسف را از کجاوهی غیبت بیرون نیاوردهاند، چه قیل و قالی است!
هر کسی با تحفهای برای خریداریش در دست، ایستاده است…
یکی زندگیاش را… یکی فرزندانش را… دیگری جانش را!
آه که چهقدر ما تهیدستایم! آخر نگاه کن، نگاه کن… مینگری. چشمانت خیره میشود. زبانت میخشکد. خدایا! چه کسانی به انتظارِ آمدنش نشستهاند و کمر شکستهاند!
جعفربنمحمد صلوات الله علیه پای برهنه روی خاک زانو زده است… وای بر ما!… خدایا! چه میگوید؟! گوش جان به کلامش میسپاری:
«مولای من! غیبت تو خواب از دیدگانم دور ساخته و زمین را بر من تنگ گردانیده و آسایش دل را از من ربوده است. آقای من! پنهانیِ تو درد و رنج مرا به سختیهای اندوهزای روزگار پیوسته و از دست رفتن یاران امکان گرد همآمدن و برانگیختن را از میان برده است.
هنوز از یاد یک بلا و سختی دوران غیبت اشک دیدگانم نخشکیده و سوز و نالهی دل، آرام نشده که رنج و شکنج شدیدتر و دردناکتری در برابر دیدگانم آشکار و نمایان میشود.»
بنگر موسیبنجعفر علیه السلام را … مینگری. میشنوی چگونه نالهی هُجر سر میدهد:
«اَللّهْمَّ عَجِّلْ فَرَجَهْ وَ سَهِّلْ مَخْرَجَّهْ.»
بنگر علیبنموسی را. درود خدا براو باد! مینگری. ببین کاسهی خونین چشمانش را.
این جا جولانگاه پهلو شکستگانِ حریم ولایت است.
بازگرد… دیگر جایی برای تو نیست.
بهای یوسف اشکهای به خون شستهی زهراست؛ سرهای بیتن عاشوراست؛ چهارده سال به کنج زندان نشستن امام صابران است…
با این همه، دل خوش میداری؛
شاید تو نیز از خریدارانش به حساب آیی!
آرزو می کردیم در خیل مشتاقان یوسف فاطمه درآییم. محفلی کوچک آراستیم. بر قدوم به صف نشستگان گل نثار کردیم. بر تارَک مجلس آذین بستیم… باشد که در خیل خریداران آن مهربان به پرده نشسته به حساب آییم.
ثبت دیدگاه