4. سيدمحمد قطيفى
عالم عالم، سيدمحمد قطيفى مىگويد: شب جمعهاى با يكى از روحانيون به مسجد كوفه رفتيم، مرد صالحى نيز آنجا مشغول عبادت بود.
چون شب فرا رسيد درب مسجد راستيم و براى مصون ماندن از دزد مقدارى سنگ و كلوخ پشت در ريختيم و با اطمينان خاطر مشغول اعمال مسجد شديم.
پس از انجام اعمال مسجد، من و دوستم در (دكة القضا)(1) رو به قبله نشسته بوديم و آن مرد صالح در دهليز مسجد، نزديك باب الفيل با صداى حُزنآورى مشغول دعاى كميل بود.
شب صاف و مهتاب بود، به سوى آسمان مىنگريستم، ناگاه بوى بسيار خوش، كه از مشك و عنبر خوش بوتر بود، در فضاى مسجد پيچيد، آنگاه نورى چون شعلهى آتش در ميان شعاع نور ماه پديدار گشت و در همان لحظه صداى آن مرد صالح قطع شد.
به ناگاه شخص جليلى را ديدم كه از سوى درب بسته وارد مسجد شد، لباس مجازى به تن داشت و سجادهاى همانند حجازىها بر دوش مباركاش بود.
او در كمال متانت گام بر مىداشت و به سوى دربى كه به صحن قبر حضرت مسلم باز مىشود، گام مىسپرد.
دلهاى ما از جا كنده شد، ديدگان ما به سوى آن نور خيره كننده دوخته شد. هنگامى كه از نزديك ما گذشت، بر ما سلام كرد، دوست من از جواب فرو ماند و من به سختى توانستم جواب سلاماش را ادا نمايم.
چون وارد صحن حضرت مسلم شد، ما به حال طبيعى برگشتيم و گفتيم: ايشان كى بود و از كجا وارد شد؟!
به سوى آن مرد صالح كه مشغول دعا بود رفتيم، ديديم جامهاش را پاره كرده، همانند داغ جوان ديده اشك حسرت مىريزد. از او پرسيديم داستان چيست؟ گفت:
من چهل شب جمعه به نيت ديدار با امام زمان عليه السلام به اين مسجد آمدهام. تنها نتيجهاى كه حاصل شد اين بود كه در اثناى اشتغال من به دعاى كميل، آن حضرت لحظهاى بالاى سرم توقف نمود، چون به سويش نگريستم فرمود: (چه مىكنى؟) من نتوانستم پاسخى دهم، به طورى كه مشاهده كرديد، تشريف بردند.
پس سه نفرى به سوى صحن حضرت مسلم شتافتيم، با كمال تعجّب درب را – همان طور كه بسته بوديم – بسته يافتيم.(2)
5. شيخ علىاكبر روضهخوان
مرحوم نهاوندى ميرزا هادى از شيخ علىاكبر روضه خوان تبريزى نقل مىكند كه گفت: شبى در مسجد كوفه در مقام امام صادق عليه السّلام از شدت گريه خسته شدم، پوستى بر صورت خود انداخته، به ديوار مسجد تكيه دادم. ناگاه در آن شب تار متوجه نورى شدم كه در چند قدمى من فضاى مسجد را روشن كرده است.
چون دقت كردم ديم شخص جليل القدرى آنجا ايستاده و نور از او به اطراف پخش مىشود، گويى چراغ پر نورى زير عبا دارد.
هر چه نگاه كردم فقط نور ديدم، گويى سرپوشى از نور بر فراز سرش نهاده، جامهاى از نور بر تن پوشيده است.
محو تماشاى جمال بىمثالش شدم، ولى هر چه دقت كردم چيزى جز يك شبح نديدم.
پس از مدتى حركت كرد و از كنار من عبور كرد و به سوى سر من رفت. چون برگشتم احدى را نديدم. به سمت صحن حضرت مسلم دويدم، اثرى از ايشان نديدم، به سمت حرم هانى رفتم باز اثرى نديدم، به صحن مسجد برگشتم و نشانى از او نيافتم. از شدت حسرت وافسوس نالهى جانكاهى از اعماق دل كشديم، مادرم از حجره بيرون آمد و پرسيد: چه شده؟ داستان را براى او نقل كردم.(3)
6. سيدمرتضى نجفى
يكى از صلحاى نجف اشرف به نام (سيدمرتضى نجفى) كه محضر شيخ جعفر كبير (كاشف الغطاء) را درك كرده، سالها ملازم سيدمحمدباقر قزوينى بوده(4)، و در نزد علما به تقوا و پرهيزكارى مشهور بود، گفت:
در مجسد كوفه با جمعى از اهل دل بوديم، وقت مغرب فرا رسيد، درصدد بر آمديم با يكى از علماى برجستهاى كه در آن جا حضور داشت، نماز مغرب و عشاء را به جماعت برگزار كنيم.
در آن ايام در وسط مسجد كوفه در محلّى كه به (تنّور) معروف بود، مقدار اندكى آب بود كه از محراى قنات مخروبهاى مىآمد و راه تنگى داشت كه گنجايش بيش از يك نفر را نداشت.
براى تجديد وضو به محل تنور رفتم، شخص جليل القدرى را در آن جا ديدم كه جامهى عربى بر تن داشت، با متانت تمام در كنار آب نشسته مشغول وضو گرفتن بود.
من عجله داشتم كه به نماز جماعت برسم و او همچنان با متانت وضو مىساخت، و لذا به ايشان گفتم: آيا شما نمىخواهيد در نماز جماعت شركت كنيد؟ فرمود: (نه، زير آن شيخ دُخُنى است).(5)
منظور ايشان را از اين جمله متوجه نشدم، منتظر ماندم تا وضوىاش تمام شد، آنگاه من وضو گرفتم و با آن عالم معروف نماز خواندم.
بعد از پراكنده شدن مردم، جريان را به آن شيخ گفتم. حالاش متغير شد، رنگ از چهرهاش پريد و در فكر عميقى فرو رفت.
آنگاه به من گفت: تو حضرت حجت عليه السّلام را ديدهاى ولى نشناختهاى. زيرا آن حضرت از چيزى خبر داده كه جز خدا احدى از آن آگاه نبود.
من امسال در (رحبه)(6) ارزن كاشتهام، چون به نماز ايستادم به فكر آن زراعت افتادم كه جايش امن نيست و اين انديشه به كلّى فكر مرا به خود مشغول ساخت و از حالت نماز بيرون برد. و لذا آن حضرت از اعماق دل من خبر داده است.(7)
7. حاج على نجفى و همراهان
مرحوم نهاوندى با سلسله اسنادش از شخصى به نام (حاج على نجفى) روايت مىكند و مورد اعتماد و استناد بودناش را از جمعى از علما روايت مىكند، كه او با يك گروه يازده نفرى هر شب چهارشنبه به مسجد سهله مشرف مىشده و هرگز تعطيل نمىكردهاند.
هر هفته يكى از افراد وسايل چايى و شام مهيا مىكرده، يك شب چهارشنبه بعد از اعمال مسجد، راهى مسجد كوفه مىشوند، چون آهنگ صرف شام مىكنند معلوم مىشود كسى كه آن شب نوبت او بوده، همهى وسايل را فراهم كرده، جز اين كه موقع حركت فراموش كرده و در مغازهاش مانده است.
در حالى كه از شدت گرسنگى خوابشان نمىبرده، درِ حجره زده مىشود، سيدجليل القدرى وارد شده، احاديث بسيار ناب و جالبى براى آنها بازگو مىكند، سپس مىفرمايد:
(اگر خواسته باشيد اسباب چايى حاضر است).
يكى از افراد برخاسته از خورجين، سماور بسيار عالى با همهى لوازم بيرون آورده، مقدمات چايى را فراهم مىكنند و آن بزرگوار به بيان احاديث ادامه مىدهد، سپس مىفرمايد:
(اگر خواسته باشيد شام حاضر است).
باز يكى از افراد برخاسته، از طرف ديگر خورجين يك طاس كباب بيرون مىآورد كه پر از برنج و خورشت بسيار عالى بوده كه بخار از آن متصاعد بوده است، گويى همين الآن از روى اتش برداشتهاند.
هنگامى كه ميل مىكنند و همه سير مىشوند، مقدارى اضافه مىماند، دستور مىدهد كه آن را به خادم مسجد بدهند.
بامدادان به ياد آن بزرگوار مىافتند، هر چه جست و جو مىكنند، اثرى از ايشان نمىيابند و درهاى مسجد را همچنان بسته مىبينند.(8)
8. شيخ محمد طاهر نجفى
صالح متقى شيخ محمدطاهر نجفى، خادم مسجد كوفه مىگويد:
علماى نجف اشرف كه به مسجد كوفه مىآمدند، در حدّ توان به آنها خدمت مىكردم، آنها نيز گاهى چيزى به من مىآموختند.
ذكرى از آنها آموخته بودم كه 12 سال در شبهاى جمعه به آن مداومت داشتم.
شبى طبق معمول مشغول ذكر بودم، از حضرت رسول صلّى اللّهُ عليه وآله وسلّم آغاز كرده، به حضرت ولى عصر عليه السلام رسيده بودم، ناگاه شخص بزرگوارى وارد شده فرمود:
(چه شده؟ چه خبر است كه همواره زمزمهاى بر لب دارى؟ هر دعايى حجابى دارد، بگذار حجاب آن برداشته شود، تا همهاش يكجا به اجابت برسد).
آنگاه از حجره بيرون رفت و به سوى صحن حضرت مسلم حركت نمود به دنبالاش راه افتادم، هر چه جست و جو كردم اثرى نيافتم.(9)
شيخ محمد طاهر نجفى سالها خادم مسجد كوفه بود و با خانوادهاش در مسجد كوفه زندگى مىكرد. در اواخر عمر از هر دو چشم نابينا شد، بسيار از علماى نجف او را به تقوا و پرهيزكارى مىشناختند.
او را تشرّف ديگرى است كه فشردهاش به قرار زير است:
8 – 7 سال پيش به جهت پديد آمدن درگيرى در ميان دو قبيله در نجف اشرف، منطقه ناامن شد و رفت و آمد به مسجد كوفه قطع شد.
من عائلهمند بودم و تعدادى يتيم در تحت كفالت من بود و درآمد من منحصر به هدايايى بود كه زايران و روحانيان به من بذل مىكردند، از اين رهگذر زندگى شديداً بر من سخت شد.
شب جمعهاى چيزى در بساط نبود و گريهى بچهها در اثر گرسنگى، آرامش دل را از من ربوده بود.
من در ميان (سفينه) (محل معروف به تنور) و (دكة القضاء) (محل داورى اميرمؤمنان) نشسته بودم و حال عبادت و مناجات نداشتم.
يك مرتبه بر زبانم جارى شد كهاى پروردگار مهربان، اگر سرور و مولايم را به من نشان دهى، ديگر چيزى از تو مطالبه نمىكنم و از فقر و ندارى خود شكايت نمىكنم.
يار صفحه
(1) دكّة القضا، محل داورى اميرمؤمنان عليه السّلام در دوران خلافت ظاهرى آن حضرت بود.
(2) دارالسلام، ج 2، ص 140؛ نجم ثاقب، ص 630؛ بحارالانوار، ج 53، ص 263؛ جنة المأوى، ص 81؛ العبقرى الحسان، ج 2، ص 146؛ ملاقات با امام زمان، ج 1، ص 268؛ ديدار يار، ج 2، ص 293.
(3) العبقرى الحسان، ج 1، ص 109.
(4) دارالسلام، ج 2، ص 200.
(5) دُخن به دانهى ارزن مىگويند (لسان العرب، ج 4، ص 310.)
(6) رحبه، نام محلّى در يك منزلى كوفه است (معجم البلدان، ج3، ص 33).
(7) الزام النّاصب، ج 2، ص 63؛ بحارالانوار، ج 53، ص 257؛ نجم ثاقب، ص 629؛ جنّة المأوى، ص 75، العبقرى الحسان، ج 2، ص 107؛ ديدار يار، ج 2، ص 246.
(8) العبقرى الحسان، ج 1، ص 107.
(9) نجم ثاقب. ص 578؛ العبقرى الحسان، ج 2، ص 223.
ثبت دیدگاه